در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند
.
ملانصرالدین
پشت دیواری
ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه می کرد. از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر
نظر گرفته بود و از پشت سر عمامه ملا را از سر او
برداشت و برای دوست دیگرش انداخت و به همین ترتیب عمامه ملا دست به دست
شد و بچه ها
با آن بازی کردند
.
ملا هر چه دنبال بچه ها کرد نتوانست عمامه اش را پس بگیرد. عاقبت از خیر پس گرفتن
عمامه اش گذشت و راه خانه را در پیش گرفت
.
در بین راه عده ای ملا را دیدند و گفتند: ملا عمامه ات کو؟
ملانصرالدین گفت: عمامه من یاد بچگی اش افتاده، رفته پیش بچه ها بازی کند
.