داستان کوتاه و جالب
یک ملا و یک درويش
یک ملا و یک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را
گذرانده بودند و از ديري
به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري
را ديدند در كنار رودخانه
ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي
آن دو نزديك رودخانه رسيدند
دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا
درنگ دخترك رابرداشت و
ازرودخانه گذراند.
دخترك رفت و آن دو به
راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا
به مقصد رسيدند. در
همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به
همراه خود گفت:«دوست
عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با
جنس
لطيف برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را
بغل كردي
و از رودخانه عبور دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي
تفاوت جواب
داد: « من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن
چسبيده اي و
رهايش نمي كني.»
چهارشنبه 30 تیر 1389 1:36 PM
تشکرات از این پست