0

داستان کوتاه و جالب

 
aziztaeme
aziztaeme
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 2044
محل سکونت : تهران

داستان کوتاه و جالب

یک ملا و یک درويش

یک ملا و یک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري
به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه
ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند
دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك رابرداشت و
ازرودخانه گذراند.

دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا
به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به
همراه خود گفت:«دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس
لطيف برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي
و از رودخانه عبور دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب
داد: « من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و
رهايش نمي كني.»

چهارشنبه 30 تیر 1389  1:36 PM
تشکرات از این پست
omidayandh
omidayandh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 7483
محل سکونت : تهران
شنبه 23 مرداد 1389  8:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها