***
بعدازظهري ساكت و آرام بود. باد ملايمي ميوزيد و اين طور به نظر ميآمد كه همه چيز در صلح و آرامش است. آرام و قدم زنان از كنار گلها و درختان ميگذشتم و اصلا كاري به دنياي اطرافم نداشتم. با اينكه كتابها و دفترهاي مدرسه روي شانههايم سنگيني ميكرد، اما هوا اينقدر دلپذير بود كه اصلا اذيت نميشدم. نزديك خانه كه رسيدم متوجه شدم هيچ كس در حياط نيست و سكوت همه جا را فراگرفته است. سكوت اطراف خانه در آن ساعت روز كمي عجيب بود. نزديكتر رفتم و ديدم نانا، مستخدم خانه با عجله به سمت من ميدود. نانا خيلي چاق بود و راحت نميتوانست بدود، اما حالا داشت با تمام سرعت به سمت من حركت ميكرد. پس متوجه شدم بايد چيزي شده باشد، اتفاقي كه خيلي مهم بود.
وقتي نانا به من رسيد، نفسنفس ميزد و صورت رنگ پريدهاش نشان ميداد خبر خوبي ندارد. دستهايش ميلرزيد و كاملا مشخص بود كنترلش را از دست داده است. وقتي دهانش را باز كرد تا با من صحبت كند، فهميدم غير از دستهايش صدايش هم ميلرزد و بسختي از گلويش خارج ميشود: «مادرت حالش خوب نيست. پدرت اونو برده بيمارستان، همين بيمارستان نزديك خونه. مادرت تقريبا بيهوش بود. بدو برو اونجا پسر، بدو تا دير نشده.»
گيج شده بودم. نفهميدم كيفم از روي شانهام افتاد يا خودم آن را انداختم. در هرصورت سنگيني بار آن كم شده بود. در حالي كه تند و با عجله راهي را كه آمده بودم برميگشتم، از او پرسيدم: «چي شده؟ چرا مامان حالش بد شد؟»
نانا در حالي كه با دستش به من اشاره ميكرد تندتر بروم، با صدايي كه بيشتر شبيه فرياد بود گفت: «از صبح چيزي نخورده بود. غروب ديگه خيلي رنگ پريده شد و ضعف كرد. حتي توانآن را نداشت راه برود.»
صبح كه داشتم به مدرسه ميرفتم هيچ وقت چنين حسي را تجربه نكرده بودم. هيچ وقت فكر نميكردم وقتي عصر به خانه برگردم تا اين حد دلتنگ مادرم باشم. صبح مطمئن بودم كه وقتي به خانه برسم مادر مثل هميشه به استقبالم ميآيد و تا شب كنار هم هستيم.
عذاب وجدان داشتم چون صبح كه داشتم از خانه خارج ميشدم، از ظاهر مادر حس كردم كه با روزهاي ديگر تفاوت دارد، اما همه چيز را گذاشتم به حساب خواب آلودگي اول صبح. كاش كمي بيشتر دقت ميكردم و اجازه نميدادم اين اتفاق بيفتد.
بالاخره به بيمارستان رسيدم. اينقدر در راه فكر كرده بودم كه وقتي وارد اتاق 412 شدم ديگر تواني نداشتم. به صورتش نگاه كردم و ديدم چقدر از صبح بيحالتر است. انگشتان دستش ميلرزيد و بسختي چشمهايش را باز ميكرد.
پدرم كنار تختش ايستاده بود، اگر چه خسته و ناراحت بود، اما سعي ميكرد يك لحظه هم از مادر غافل نشود. وقتي به صورت پيرش نگاه ميكردم، ناراحت ميشدم. ميدانستم پدر هم در وضعيت خوبي نيست و هر لحظه ممكن است او هم حالش خراب شود.
ـ «مشكل مهمي كه نيست، بابا؟ درسته؟»
پدر سكوت كرده بود و هيچ چيز نميگفت. «من بايد چي كار كنم؟ كاري از دست من برمياد؟»
ـ «فقط بايد دعا كنيم و مراقبش باشيم. براي مادرت دعا كن پسرم.»
وقتي فكر ميكردم مادرم الان در چه شرايطي است و چه دردي را تحمل ميكند، ناراحت ميشدم و گريهام ميگرفت. فقط آرزو ميكردم زودتر خوب شود و سلامتياش را به دست آورد.
شبها و روزها دعا ميكردم و از خدا ميخواستم مادرم دوباره روي پاي خودش بايستد و سالم و سرحال به خانه برگردد. در تمام اين مدت هيچ وقت بيمارستان را ترك نكردم، پدرم هم همين طور. 3 هفته تمام در بيمارستان مانديم و سعي كرديم كوچكترين كاري هم كه دارد سريع و بموقع برايش انجام دهيم. نميخواستم هيچ مشكلي داشته يا ناراحت باشد.
بالاخره پس از گذشت اين همه روز با اين همه سختي و ناراحتي، عشق، علاقه و مراقبتهاي ما كار خودش را كرد و ما 3 نفري با هم به خانه برگشتيم. حال مادر بهتر از قبل شده بود و ديگر ضعف نداشت. من هم با خودم قرار گذاشتم حالا كه خداوند به دعاهاي من گوش كرده و آن را برآورده ساخته است، پس از اين با تمام وجود مراقب مادرم باشم و قدر هر لحظه بودن كنار او را بدانم.