سه آرزو
اين داستان برگرفته
از واقعه اي حقيقي است كه در كتاب شريف «عبقري الحسان» نوشته عالم پرهيزگار مرحوم
آيت الله شيخ علي اكبر نهاوندي نقل شده است.
محمد تقي اختياري
میرزا هادی نگاهی به
جمعیت انداخت. سپس دستش را روی شانه سید عبد الله گذاشت و دهانش را نزدیک گوش او
برد و گفت: آقا سید، این همه گریه و زاری خوب نیست مردم چه می گویند؟! خوب است کمی
خوددار باشید.
سید عبدالله در حالی که هنوز می گریست، سرش را بالا آورد و پاسخ
داد: چه کنم؟ نمی توانم که به خاطر مردم اشکم را پنهان کنم. دست خودم نیست دلم می
سوزد.
میرزا هادی
دوباره نگاهی به دور و برش کرد. جمعیت کمی نبود. خیلی ها آمده بودند بزرگان شهر را
می دید که صف به صف و به دنبال هم در حرکتندو بسیاری از آن ها را می شناخت و می
دانست کم تر در چنین مراسمی شرکت می کنند و فقط به خاطر سید عبدالله قزوینی که زهد
و پاکی اش زبانزد مردم است، آمده اند. پیش خود فکر کرد کاش آقا سید عبدالله هم
موقعیت خودش را درک می کرد و این قدر بی تابی نمی کرد. بالاخره مرگ برای همه هست.
از قدیم گفته اند مرگ حق است. تازه آن خدا بیامرز که جوان نبود؛ عمر با برکتی کرد و
رفت. دیگر این همه زاری ندارد. راستش من که ندیده ام مردی برای مرگ همسرش این طور
آه و ناله راه بیندازد.
دوباره نگاهی به سید عبدالله کرد که زار می زد و می
گریست. چاره ای نبود به هر قیمتی بود باید او را آرام می کرد. گوشه ی عبای سید را
گرفت و باز سرش را نزدیک برد و زمزمه کرد: آقا تو را به خدا بس است! خدا بیامرز که
دختر هجده ساله نبود که این طور برایش گریه می کنید همین چند روز پیش یکی از بستگان
ما در ابتدای جوانی عمرش را داد به شما برای او باید زار بزنند که ناکام از دنیا
رفت! نه، حاجیه خانم شما که الحمدالله عمر با برکتی کرد و رفت.
حالا سید عبدالله
رویش را به طرف میرزا هادی برگردانده بود و در چهره اش همراه اندوه غضب هم دیده می
شد. میرزا هادی زود فهمید که زیاده روی کرده است دستپاچه شد حرفش را عوض کرد و گفت:
البته شما حق دارید متاثر باشید. بالاخره همدم سالیان سال را از دست داده اید و
برایتان جدایی از او سخت است.
اما جملات تازه میرزا چیزی از خشم سید عبدالله کم
نکرد. حرف میرزا هادی را برید و گفت: آخر تو که شان او را نمی دانی او که یک آدم
عادی نبود تا با جوان خویش و قومتان مقایسه اش بکنی
میرزا هادی دستی به صورتش
کشید و پاسخ داد: البته می دانم چه شانی بالاتر از این که همسر شما باشد چه کسی در
این شهر است که شما را نشناسد.
سید عبدالله سری تکان داد و گفت: نه برادر. آن
خدا بیامرز خودش برای خودش کسی بود. بعد چند لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد: در
شان او همین بس که مرگ این گونه را خودش از خدا خواسته بود. آن خدا بیامرز خودش
خواسته بود تا پیش از من بمیرد. فهمیدی؟! خودش. حتی خودش خواسته بود تا در مشهد
کنار قبر امام هشتم بمیرد و همین جا دفنش کنند.
باقی راه هیچ سخنی بین آن دو رد
و بدل نشد. میرزا هادی دیگر سکوت را ترجیح می داد. فقط گاهی به ندای لااله الا الله
جمعیت پاسخ می داد اما از کنار سید دور نشد. مواظبش بود. پیش خود می گفت کاش حداقل
فرزندی داشتند تا از این پس در کنار سید می ماند و مراقبتش می کرد.
ساعتی بعد
وقتی از قبرستان برمی گشتند. میرزا هادی سکوت را شکست و رو کرد به آقا سید عبدالله
که حالا آرام شده بود و گفت: راستی یک سوال؛ نگفتید آن مرحومه چطور خودش خواسته
بود که این جا در مشهد بمیرد. آن هم زودتر از شما؟ مگر مرگ دست خود انسان است که
خودش زمانش را انتخاب کند؟
آقا سید عبدالله آهی کشید و سپس با صدای آهسته ای
پاسخ داد: داستانش طولانی است. حال و حوصله هم می خواهد که ندارم.
بعد دستی به
چشم های نمناکش کشید و ادامه داد: راستش این است که تا حالا این قصه را برای کسی
نگفته ام.
میرزا هادی که کنجکاو شده بود گفت: ولی به من که می گویید؛ بالاخره
سال هاست که در محضرتان هستم و خیلی از اسرارتان را به من گفته اید.
سید نگاهی
به میرزا انداخت. راست می گفت دوست چندین ساله اش بود و خیلی از اوقات را باهم
گذرانده بودند. در سفر و حضر یار هم بودند و مباحثه های علمی دونفره زیادی با هم
داشتند. سری تکان داد گفت: نمی دانم شاید روزی بگویم اما قول نمی دهم ولی راست می
گویی اگر قرار باشد برای کسی بگویم آن فرد تو هستی اما فعلا که تصمیمی برای گفتنش
ندارم.
حالا رسیده بودند به جایی که هرکدام باید به سویی می رفتند.
میرزا
هادی دستانش را باز کرد وآقا سید را در آغوش گرفت و گفت: خدا به همراهتان. خیلی
خودتان را زجر ندهید. دنیا همین است فقط خداست که باقی است همه باید روزی چمدانمان
را ببندیم و برویم. سید عبدالله زیر لب گفت: می دانم. کل نفس ذائقه الموت
میرزا
هادی منتظر شب هفت نشد. یکی، دو روز بعد، پشت در خانه سید عبدالله کوبه در را در
دست گرفته بود و به در می کوبید. چند دقیقه ای طول کشید تا صدای دوست قدیمی اش را
بشنود که می گفت: آمدم صبر کنید؛ آمدم.
وقتی در باز شد اولین چیزی که میرزا هادی
دید، چشم های خیس و نمناک سید بود. متحیر سلام کرد. سید جوابش را داد. بعد کنار
دیوار ایستاد و در را تا آخر باز کرد تا میرزا هادی داخل شود.
میرزا دالان نیمه
تاریک را جلوتر از سید رفت و به حیاط رسید. حالا حوض کوچک حیاط رو به رویش بود و
کنار حوض باغچه کوچکی که اطلسی های رنگارنگ خود را از آن بیرون ریخته
بودند.
ایستاد آقا سید از تاریکی دالان بیرون آمد و نگاهی به میرزا هادی کرد و
گفت: چرا ایستادی؟ برو، کسی نیست.
بعد ناگهان بغض گلویش را گرفت و سر پایین
انداخت و بریده بریده گفت: دیگر ... این خانه ... یا الله نمی خواهد
حالا میرزا
هادی شانه های سید را می دید که تکان می خورد و اشک هایش که روی اطلسی ها می
چکد.
به سراغ دوست داغدارش آمد دست روی شانه اش گذاشت و کمر فشرد اما حرفی نزد
یاد روز تشیع جنازه افتاده بود می ترسید بازهم دلداری اش مایه دلخوری سید شود. زیر
لب فقط گفت: انا لله و انا الیه راجعون سید عبدالله سرش را بالا گرفت. نگاهی به
چهره میرزا هادی انداخت بعد به کنار حوض رفت و مشتی آب به صورت ریخت حالا حالش جا
آمده بود و باید به سراغ میهمانش می رفت.
سعی کرد لبخندی بر لبانش آشکار شود.
بعد نگاهی به میرزا هادی که به درخت وسط حیاط تکبه داده بود کرد و گفت: چرا
ایستادی؟ در اتاق که باز است تا شما بشینی من هم سماور را روشن می کنم و می
آیم.
میرزا هادی کفش ها را کنار درگاهی از پا درآورد و داخل شد.
اتاقی که سال
ها خاطره را با خود همراه داشت. چه ساعت هایی را با سید در این اتاق گذرانده بود
کتاب های درسی حوزه، روی طاقچه ها و رف ها کنار هم چیده شده بود. دو ، سه پشتی کوچک
کنار دیوار بود و سجاده سید گوشه اتاق به چشم می خورد.
به طرف جای همیشگی خود
رفت. پشت به پشتی داد و منتظر نشست. چند لحظه بعد صدای پای سید را از حیاط شنید که
به سوی اتاق می آمد یاد روزهایی افتاد که با سید در این اتاق می نشستند و مشغول
مباحثه و درس می شدند و هم نیم ساعت صدای پایی آرام از حیاط شنیده می شد و لحظاتی
بعد دستی ضربه ای به در می زد آن گاه سید بلند می شد و سینی چای را می گرفت و کنار
کتاب های درس به زمین می گذاشت.
سید عبدالله خیلی زود وارد اتاق شد به سراغ
سجاده اش رفت و آن را جمع کرد. بعد رو به روی میرزا هادی نشست و به چهره اش چشم
دوخت.
میرزا هادی لبخندی زد و گفت خسته نباشید آقا سید! الحمدالله که مراسم دفن
و ختم به خوبی و آبرومندانه برگزار شد خدا به شما صبر بدهد و آن مرحومه را
بیامرزد.
سید عبدالله در سکوت به میرزا نگاه می کرد.
میرزا ادامه داد:
انصافاً جایش برای شما خالی است اما چه می شود کرد دنیا همین است.
بعد حرفش را
برید چشم های سید دوباره پر از اشک شده بود باید حرف را عوض می کرد؛ اما نمی دانست
از کجا و از چه چیز بگوید در ذهنش دنبال موضوع جدیدی برای گفتن بود. دستپاچه گفت:
راستی آقا سید الان که می آمدم نزدیک صحن چاووشی ها را دیدم که می خواندند، با همان
شعرهای همیشگی : هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله هر که دارد سر همراهی ما
بسم الله
یک دفعه دلم هوای کربلا کرد گفتم به شما بگویم شاید راضی شوید تا با هم
سفری به عتبات کنیم. ظاهراً چند روز دیگر راه می افتند من که سال هاست آرزوی زیارت
کربلا و نجف را دارم ولی هنوز قسمتم نشده برای شما هم خوب است بالاخره شما هم مدت
هاست مشرف نشده اید ما هم در خدمت شما...
میرزا هادی حرفش را قطع کرد نمی دانست
چه کار کند کلافه شده بود سید را می دید که داشت بلند بلند می گریست.
متحیر
مانده بود دست روی زانوی سید گذاشت و گفت: آقا شما خیلی به خودتان زجر می دهید. فکر
می کنید آن خدا بیامرز راضی است تا شما این طور خودتان را آزار بدهید؟
سید
عبدالله در میان اشک و آه بریده بریده گفت: نه خودم هم می دانم که راضی نیست؛ اما
چه کنم که دلم می سوزد.
سید چند لحظه ای ساکت شد و سپس گفت: راستش یاد آن سفر
افتادم.
میرزا هادی حرفی نزد نمی دانستم باید بپرسد کدام سفر یا بگذارد خود سید
همه چیز را بگوید.
اما حالا سید عبدالله را می دید که دست به زانویش گرفته و از
جایش برمی خیزد سید تکیده و آرام به طرف در می رفت. وقتی سید با سینی چای بازگشت
اگرچه معلوم بود که آرام شده است؛ ولی هنوز صورتش از قطرات اشک خیس بود.
میرزا
هادی می ترسید حرفی بزند و دوباره سید را به یاد همسرش بیندازد. استکان چای را
برداشت و روی زمین گذاشت بعد همان طور که چای را در نعلبکی می ریخت و به دهان نزدیک
می کرد چشم به سید دوخت.
سید سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی زد میرزا هادی
جرعه اول را نوشیده بود که سید خودش شروع به سخن کرد:
آن سفر هم از چاووشی شروع
شد. یک روز که به خانه می آمدم که دیدم چاووشی نزدیک حرم می خواند گوشه ای ایستادم
به تماشا. چاووشی می خواند و دلم را با خودش می برد: هر که دارد هوس کرب و بلا بسم
الله. با خودم گفتم هوسش را که دارم پولش را ندارم. بعد رویم را کردم به طرف حرم
امام هشتم و گفتم آقا خودت وسیله اش را جور کن! یادم می آید وقتی به خانه آمدم و با
آن خدا بیامرز صحبتش را کردم اشک در چشمانش حلقه زد می دانستم که سال هاست در آرزوی
زیارت نجف و کربلا می سوزد و دم بر نمی آورد برای ما که زندگی فقیرانه ای داشتیم
خرج راه سنگین بود. اما وقتی آدم را بطلبند خودشان هم وسیله اش را درست می کنند.
بالاخره از این طرف و آن طرف خرج سفر جور شد و چند روز بعد با همان قافله راه
افتادیم به سوی عراق.
سید چند لحظه ای ساکت شد بعد دستش را آرام روی زانويش
کوبید و گفت اما نمی دانستم آخرش به این جا می رسد.
میرزا هادی که آرام نشسته
بود و گوش می داد کمی جا به جا شد سید عبدالله از سخن باز ایستاد و رو کرد به میرزا
و پرسید : چای دوم را بیاورم؟
میرزا استکانش را کناری گذاشت و پاسخ داد: نه
داشتید می گفتید.
سید نگاهی به میرزا هادی کرد از چهره میرزا به راحتی می شد
اشتیاق به دانستن را فهمید اما پاسخ داد: بماند برای بعد.
بعد از جایش
برخاست و به سراغ قبایش که در گوشه اتاق بود رفت. آن را برداشت و بر تن کرد عبایش
را هم بر دوش انداخت و گفت: شب جمعه است می خواهم بر سر خاکش بروم دیر می
شود.
میرزا هادی که می ترسید داستان نیمه کاره بماند گفت حالا تا غروب خیلی فرصت
داریم دو، سه ساعتی تا مغرب مانده.
اما سید که گویی چیزی نمی شنید پرده های اتاق
را کشید و به طرف در اتاق رفت.
میرزا چاره ای نداشت او هم برخاست وقتی توی کوچه
شانه به شانه هم می رفتند میرزاهادی پرسید: راستی جناب سید عبدالله یادم می آید روز
تشیع جنازه وقتی به طرف قبرستان می رفتیم شما قولی به من دادید یادتان می
آید؟
سید عبدالله ایستاد کمی فکر کرد و بعد پرسید: چه قولی؟
میرزا هادی پاسخ
داد: وقتی آن روز از شما پرسیدم چرا این قدر متأثرید و برای آن خدا بیامرز اشک می
ریزید شما گفتید: آن خدا بیامرز خودش این طور مردن را از خدا خواسته بود بعد قول
دادید داستانش را برایم بگویید یادتان هست؟
سید لبخندی زن و گفت: یادم آمد؛ اما
قرار نشد بگویم گفتم اگر قرار باشد به کسی بگویم به تو می گویم. دیدی که اولش را هم
گفتم تمامش در همین داستان سفر ما به کربلا و نجف است.
میرزا نگاهی به سید کرد و
گفت: جدی می گویید؟ خوب پس چرا بقیه اش را نگفتید؟
سید پاسخ داد: گفتم که بماند
برای بعد.
سر خاک سید قرآن کوچکش را از جیب قبایش بیرون آورد و شروع کرد به
خواندن سوره یاسین و الرحمن میرزا هم حمد و سوره ای خواند و روی خاک قبرستان
چمباتمه زد و منتظر ماند.
آسمان خالی از ابر بود و باد ملایمی می وزید جنازه ای
آن دورها بر دوش چند نفر در حرکت بود و صدای لا اله الا الله در فضای قبرستان می
پیچید.
میرزا همان طور که به سید نگاه می کرد پیش خود گفت: می ترسم غصه مرگ این
زن سید را نابود کند به خوبی معلوم است که این چند روز چقدر سختی کشیده است استخوان
های صورتش از زیر پوستش بیرون زده.
سید قرآنش را بست و آن را در جیبش گذاشت بعد
آرام آرام شروع کرد به سخن گفتن می دانست دیر یا زود میرزا با کنجکاوی هایش همه چیز
را خواهد فهمید. خودش هم تصمیم گرفته بود همه داستان را بگوید و رازی که سال ها آن
را نزد خود نگه داشته بود فاش کند پیش خود فکر کرده بود معلوم نیست تا چند صباح
دیگر زنده باشم بگذار حداقل یک نفر این داستان را بداند.
سید عبدالله آهی کشید و
شروع کرد به حرف زدن:
گفتم که با همان قافله راه افتادیم همان قافله ای که
چاووشی اش هوس زیارت را به دلم انداخته بود راه طولانی بود و سختی های راه هم زیاد.
اما شوق زیارت سختی ها را آسان می کرد روزها راه می رفتیم و شب ها در کاروانسرایی
یا روستایی استراحت می کردیم بالاخره رسیدیم و زیارت کاظمین و سامرا و کربلا قسمت
مان شد و آرزوی چندین ساله مان برآورده شد. بعد هم برای زیارت امیرالمومنین راهی
نجف شدیم چه روزهای خوبی بود با تعدادی از همسفران بیش تر دوست شده بودیم و با هم
به زیارت و عبادت می پرداختیم چند روزی که در نجف ماندیم صحبت رفتن به کوفه شد. می
دانی که نمی شود کسی به نجف برود و زیارت مسجد کوفه و مسجد سهله را که نزدیک کوفه
است فراموش کند صبح سه شنبه ای بود که با همان دوستان همسفرمان راه افتادیم به طرف
کوفه از نجف تا کوفه راه چندانی نیست مسجد کوفه چندین قسمت دارد و هرکدام برای خود
اعمالی دارد یکی دو ساعتی مانده بود به غروب که کارمان در مسجد کوفه تمام شد و با
دوستان نشستیم به مشورت حرف بر سر این بود که به مسجد سهله برویم یا برگردیم به
نجف.
من می گفتم: امشب شب چهارشنبه است و شب مخصوص اعمال مسجد سهله حالا که تا
این جا آمده ایم به مسجد سهله هم برویم.
آن ها می گفتند از این جا تا مسجد سهله
فاصله کمی نیست اگر بخواهیم پیاده برویم طول می کشد حتی اگر اسب یا الاغی هم کرایه
کنیم و برویم تا بخواهیم اعمال مسجد را به جا آوریم به تاریکی شب می خوریم که
صلاحمان نیست آن هم با این اوضاع و احوالی که تعریف می کنند همین مانده که گرفتار
عطیه شویم و جان و مال مان را به غارت ببرد.
راست می گفتند از وقتی وارد نجف شده
بودیم مردم کوچه و بازار مرتب در باره آدمی به نام عطیه حرف می زدند می گفتند از
فرمان حکومت سرپیچی کرده و یاغی شده است هرکس هم برای خودش داستانی داشت که با آب و
تاب نقل می کرد از کشت و کشتاری که در جنگ با سربازان حکومت به راه انداخته بود یا
از راهزنی های شبانه اش که به قافله ها و مسافرانش حمله می کرد و با همدستانش اموال
مردم را به غارت می برد خلاصه در دل مردم وحشتی افتاده بود حالا هم دوستان ما می
گفتند صلاح نیست شب را در بیابان باشیم اما نمی دانم چه نیرویی مرا به طرف مسجد
سهله می کشید هرچه آن ها از خطرات راه می گفتند شور و شوقم به رفتن بیشتر می شد
داستان های زیادی از شب های چهارشنبه مسجد سهله شنیده بودم و می دانستم که خیلی ها
در این شب ها حاجت خود را گرفتهاند با خود می گفتم چرا من یکی از آن ها
نباشم.
دوباره به آن ها گفتم وقت رفتن به مسجد سهله امشب است اگر امشب نرویم
شاید دیگر قسمت مان نشود ما هم که معلوم نیست تا شب چهارشنبه بعد این جا باشیم
بیایید به خدا توکل کنیم و برویم.
بعد کمی درباره مسجد سهله برایشان گفتم و از
فضیلت اعمال آن جا حرف زدم تا بالاخره راضی شدند اما گفتند حالا که این طور است پس
زود راه بیفتیم که به تاریکی شب برنخوریم. قرار شد خادمی که همراه ما بود زود به
سراغ مکاری هایی که اسب و الاغ کرایه می دهند برود و به تعدادمان سواری کرایه کند و
بیاورد اما ما شانزده نفر بودیم و پیدا کردن این تعداد مرکب وقت می خواست تا خادم
شانزده سواری پیدا کند و بیاورد کمی طول کشید وقتی هم بالاخره با مرد عربی که صاحب
الاغ ها بود به سراغ ما آمد دوباره دوستان ما بنای مخالفت گذاشتند و گفتند الان
خیلی دیر شده و صلاح در این است که به نجف بازگردیم.
دیگر اصرار هم فایده ای
نداشت من گفتم من که تصمیم خودم را گرفته ام و به سهله می روم. آن خدا بیامرز –
همسرم را می گویم- او هم گفت من هم می روم دو زن دیگر هم با ما همراه شدند که چهار
نفر شدیم و چون کرایه الاغ ها را خادم از ابتدا داده بود با دوازده مرکب خالی راه
افتادیم مرد عرب از جلو می رفت و ما هم پشت سر او می رفتیم.
حالی داشتیم در دل
از این که موفق شده بودم تا به آرزویم برسم خوشحال بودم نزدیک غروب بود که به مسجد
رسیدیم برخلاف انتظار من رفت و آمد چندانی نبود تک و توک چند نفری در مسجد بودند
وقت نماز بود وضو گرفتیم و ابتدا نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم بعد از نماز
زن های همراهمان به گوشه ای رفتند و مشغول دعا شدند من هم کناری نشستم و دعایم را
شروع کردم.
ابتدا آرامشی داشتم حال خوشی بود و با خدا راز و نیاز می کردم و از
امام زمان یاری می خواستم وسط های دعا سرم را از روی کتاب دعا برداشتم و به اطراف
نگاه کردم هیچ کس به جز ما چهار نفر در مسجد نبود و همه رفته بودند تعجب کردم مسجد
خالی خالی بود خواستم دعا را ادامه بدهم اما دلهره ای وجودم را در برگفته بود حالا
حرف هایی که دوستانم در مسجد کوفه گفته بودند و من به آ« ها خندیده بودم جان می
گرفت و به سراغم می آمد برگشتم پشت سرم را هم نگاه کردم هیچ کس نبود ما بودیم و
مسجد سهله و این شب پاییزی.
چاره ای نداشتم دعا را نیمه کاره رها کردم و کتاب را
بستم وقت می گذشت باید زودتر به فکر چاره ای می افتادم دست در جیب قبایم کردم و
ساعتم را بیرون آوردم ساعت نزدیک هشت بود و دو ساعتی از شب می گذشت خود را به کنار
پنجره رساندم بیرون کاملا تاریک بود به آسمان نگاه کردم از میان تکه های ابر چند
ستاره کم نور سوسو می زد هیچ رفت و آمدی نبود کمی دورتر مرد عربی که ما را به مسجد
آورده بود پشت به مسجد روی سنگی نشسته و خود را با آتشی که افروخته بود گرم می کرد
الاغ ها را هم کمی آن طرف تر به درختی بسته بود.
مدتی به او خیره شدم آیا باید
به او اطمینان می کردم و با او به کوفه بازمی گشتم؟ در همین موقع سرش را به طرف
مسجد برگرداند. صورتش را با چفیه بسته بود خود را از پنجره کنار کشیدم حالا وحشتم
بیشتر شده بود.
با خود می گفتم عجب کاری کردم حالا خودمان هیچ دو نفر زن غریبه
را هم با خود راه انداخته و به این جا آورده ام. چطور می خواهم برگردم؟ آنههم با
حرف هایی که در باره عطیه راهزن می زنند اصلا از کجا معلوم که همین مرد عرب خودش ما
را دودستی تحویل راهزن ها ندهد.
بعد به فکرم رسید که چطور است شب را همین جا
بمانیم و فردا صبح که هوا روشن شد به کوفه بازگردیم اما می دانستم که دوستانمان
نگران خواهند شد.
به میان مسجد بازگشتم همسرم را دیدم که به سویم می آید گفتم
حتما نماز و دعایش تمام شده و به فکر بازگشتن به کوفه است. به من که رسید به چهره
ام خیره شد و پرسید: چرا پریشانی حاج آقا؟
گفتم: اشتباه بزرگی کرده ایم نباید از
دوستانمان جدا می شدیم می ترسم بلایی به سرمان بیاید.
خنده ای کرد و گفت: حاج
اقا از شما بعید است مگر فراموش کرده ای کجا هستیم؟ این جا خانه خداست. کجا امن تر
از این جاست؟ آن هم مسجدی که به نام امام زمان معروف شده است وسوسه شیطان را از دلت
بیرون کن به خود حضرت توسل کن. نگران چه هستی؟
راستش پاسخی نداشتم اگرچه درست می
گفت اما حرف هایش چیزی از اضطرابم نکاست. با خود گفتم خوب است از خود حضرت کمک
بخواهم. راه افتادم به طرف جایی که در میان مسجد است و به آن جا مقام حضرت مهدی
علیه السلام می گویند گفتم حالا که قرار است به خود حضرت متوسل شویم خوب است این
کار را در کنار مقام خودش انجام دهم.
عجیب بود هرچه به آن جا نزدیک تر می شدم
ترس و اضطرابم کم تر می شد احساس می کردم آرامش خیالی جای نگرانی ام را می گیرد اما
عجیب تر از آن نور شدیدی بود که اطراف مقام را گرفته بود اول تصور کردم در بالای
مقام چند چلچراغ یا قندیل را روشن کرده اند؛ اما چنین نبود. تازه نوری که من می
دیدم بیش از نور چراغ و قندیل بود بعد صدای راز و نیازی به گوشم رسید ابتدا تصور
کردم یکی از همراهان ماست که در آن جا به دعا مشغول شده ولی بعد به خوبی صدای
مردانه ای را که با خدا راز و نیاز می کردم تشخیص دادم با تعجب جلو رفتم و با خود
گفتم مرا بگو که فکر می کردم ما در این مسجد تنهاییم و جز ما کسی در این جا نیست؛
ولی حالا ...
جلوتر رفتم کسی آن جا نشسته بود عمامه سیاهی بر سر داشت گفتم شاید
یکی از علمای نجف باشد باید با او حرف می زدم و از او می خواستم تا با ما همراه شود
و ما را به کوفه برساند بالاخره دو نفر مرد بهتر از یکی بود. باید منتظر می ماندم
تا دعایش تمام شود بعد با او صحبت کنم با فاصله کمی پشت سرش نشستم و به آوای دلنشین
او گوش دادم.
یکی دوبار تصمیم گرفتم تا دعایش را قطع کنم و با او هم سخن شوم اما
می ترسیدم آزرده شود با این که او را نمی شناختم اما نوای دعا و مناجاتش شکوه و
هیبتی به او می بخشید که سخن گفتم با او را برایم سخت می کرد.
بالاخره تصمیم خود
را گرفتم و پیش رفتم سلام کردم و دستش را گرفتم و بوسیدم حالا مرد در سکوت
مهربانانه نگاهم می کرد گرمای دستانش لرزش نهفته ای را که در جانم بود از میان برده
بود دوست داشتم دستش را هم چنان در دستم بگیرم آرامشی که از انگشتانش می تراوید بر
جانم می نشست می خواستم دستان گرما بخشش را بر پیشانی ام بگذارم؛ اما او آرام
دستانش را کشید و به دعایش ادامه داد.
با خود گفتم: حالا که این آقا این جاست و
تنها نیستم خوب است که بنشینم و دعای نیمه کاره ام را به پایان برسانم.
همان طور
که پشت سرش نشسته بودم کتاب دعایم را باز کردم و شروع به خواندن کردم حالا دیگر از
آن دلهره پیشین خبری نبود حالی پیدا کرده و مشغول راز و نیاز بودم.
همه دعاهای
مربوط به مسجد سهله را خواندم بعد هم زیارت مخصوص امام زمان را شروع کردم: السلام
علیک یا داعی الله و ربانی آیاته السلام علیک یا باب الله و دیان دینه
از خواندن
باز ایستادم عجیب بود هر بار که من یکی از سلام ها را بر زبان می آوردم سید غریبه
کمی رویش را برمی گرداند و زیر لب چیزی می گفت.
زیارت را ادامه دادم: السلام
علیک یا حجه الله و دلیل ارادته
باز هم سرش را برگرداند و چیزی گفت باید می
فهمیدم چه می گوید. دوباره خواند السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترجمانه
این
بار خوب گوش دادم و فهمیدم که چه بر زبان می آورد او پاسخ سلامم را می
داد.
برآشفته شدم می خواستم اعتراض کنم پیش خود گفتم: من به امام سلام می کنم و
این آقا جواب مرا می دهد.
حالا سید رویش را به طرفم کرده بود چهره اش مملو از
نور و روشنی بود و از چشمانش مهربانی و لطف می بارید برلبانش لبخندی دیده می شد
مبهوت نگاهش بودم زبانم از حرکت باز ایستاده بود اعتراضم را فراموش کردم و فقط چشم
به چشم های مهربانش دوختم.
حالا لب هایش به آرامی تکان می خورد و چیزی می گفت:
دعایت را با آرامش بخوان و نگران نباش.
می خواستم بگویم نگران راه هستم داستان
عطیه را بگویم و دو زن غریبه ای که مسولیت هایشان را به عهده گرفته بودم.
اما او
ادامه داد: به اکبر کبابیان سفارش کرده ام با دوستانش همراهتان باشد و شما را به
مسجد کوفه برسانند دیگر نگران چه چیزی هستی؟!
خواستم بگویم: چنین آدمی را نمی
شناسم. که گفت: فقط یادتان باشد شام آن ها را بدهید نکند گرسنه بمانند.
چنان با
استواری از آدم هایی که نمی شناختم سخن می گفت که اطمینانم جلب شد.
مرد دوباره
رویش را برگرداند و به عبادت مشغول شد به سرعت دعایم را تمام کردم می خواستم با او
حرف بزنم کمی خود را جلوتر کشیدم غریبه نیز دعایش را تمام کرده بود رویم را به طرفش
کردم و بریده بریده گفتم: خدا به شما خیر بدهد که مرا از نگرانی نجات دادید از شما
می خواهم برایم دعا کنید به دعای شما نیازمندم ...
غریبه نگاهم می کرد دست و
پایم را گم کرده بودم هیبت و شکوهش به لکنتم انداخته بود کمی صبر کردم تا بر خودم
مسلط شوم می خواستم خواسته هایم را به او بگویم نمی دانستم چرا می خواهم از
آرزوهایم با او حرف بزنم فقط حس می کردم که او می تواند آن ها را برآورده
کند.
گفتم: آقا وضع خوبی نداریم از خدا بخواهید فقر و تنگدستی را از خانواده ما
دور کند راستش اگر چه فقط مسولیت همسرم با من است ولی به دست آوردن رزق و روزی حلال
کار سختی شده است نمی دانید خرج همین سفر را با چه مشقتی جور کردم!
مرد سرش را
پایین انداخته بود و گوش می داد سکوت کردم تا پاسخش را بشنوم رویش را به طرفم
برگرداند و گفت: باشد روزگارت بهتر خواهد شد و از این فقر نجات پیدا خواهی کرد.
دیگر چه؟
حالا دومین خواسته ام را آسان تر به زبان آوردم: آقا من خیلی دوست دارم
وقتی از این دینا می روم در کربلا دفن شوم می خواهم همسایه حسین بن علی باشم اما
نمی دانم آیا چنین چیزی ممکن است یا نه؟
غریبه با آرامش پاسخ داد: نگران نباش به
این آرزویت هم خواهی رسید و در خاک کربلا نزدیک جدم حسین مدفون خواهی شد.
خوشحال
شدم احساس می کردم وعده هایش انجام شدنی است. این بار گفتم: کاش فرزندی داشتم تا به
او وصیت می کردم مرا در کربلا به خاک سپارد اگرچه حالا که شما می گویید خیالم آسوده
می شود راستش خیلی دلم می خواهد من و همسرم صاحب فرزندی شویم می دانید تنهایی سخت
است تازه هرکس آرزو دارد نسلش ادامه یابد اما من...
حالا مرد سرش را به آرامی
تکان می داد گویی این بار پاسخش فرق می کرد ساکت شدم رو به من کرد و گفت: این کار
دیگر به دست ما نیست.
ناراحت شدم می خواستم اصرار کنم؛ اما در چشمانش چیزی را می
خواندم نگاهش می گفت: خودت اختیارش را از دست ما گرفتی.
برقی همه وجودم را گرفت
به سال ها پیش بازگشتم درست است خودم چنین کرده ام. خودم یک روز در حرم امام رضا
ایستادم و گفتم: آقا فلان زن را قسمتم کنید تا همسرم باشد؛ اگرچه فرزندی از من باقی
نماند... حالا احساس می کردم دعای روزگار جوانی کار خود را کرده است و اصرار بیهوده
فایده ای ندارد. حالا همسرم نیز به کنار ما آمده بود احساس می کردم هیجان وجودش را
گرفته است اجازه گرفت تا خواسته هایش را بر زبان آورد مرد گوش می داد و همسرم در
حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و صدایش می لرزید گفت: آقا من چند خواسته دارم
اولش مشکل فقر و نداری است.
مرد پاسخ داد: آن که درست شد خواسته دیگرت
چیست؟
حالا او نیز راحت تر با غریبه سخن می گفت: راستش آقا من و سید عبدالله سال
هاست در کنار هم به خوشی زندگی می کنیم اگرچه همیشه با فقر دست و پنجه نرم کرده
ایم؛ اما با محبت و مهربانی همه مشکلات را پشت سر گذاشته ایم همه تلاش من این بوده
که سید عبدالله در علم و فقه به جایی برسد و دردی از مردم درمان کند راستش بدون او
برایم زندگی سخت است نمی خوام روزی برسد که من باشم و سایه او بر سرم نباشد میخواهم
دعا کنید من زودتر از او این دنیا را ترک کنم و او با دستان خودش مرا در قبر
بگذارد.
حالم دگرگون شده بود فکر نمی کردم همسرم چنین آرزویی داشته باشد می
خواستم بگویم نه آقا چنین دعایی نکنید. که مرد گفت: باشد زودتر از همسرت از دنیا
خواهی رفت و او تو را به خاک خواهد سپرد.
همسرم ادامه داد: و آخرین آرزویم این
است که قبرم یا در مشهد باشد یا کربلا.
مرد این را هم پذیرفت.
مثل آدم های
گیج از جا برخاستم می خواستم سراغ اکبر کبابیان بروم از مرد خداحافظی کردم و به طرف
در راه افتادم نمی دانم چرا مغزم از کار افتاد با صدای گریه همسرم به سویش بازگشتم
می گریست و می گفت: میدانی با چه کسی حرف می زدی سید؟ پاسخ دادم: نه، شاید کسی از
علمای این اطراف باشد حالا چرا گریه می کنی؟
همسرم در حالی که می لرزید گفت:
مرد! چطور او را نشناختی با امام زمانت این همه حرف زدی و باز هم نشناختی؟!
بهت
و حیرت همه وجودم را گرفت. سر را به سوی مقام حضرت برگرداندم غریبه رفته بود و هیچ
کس نبود از آن نور و روشنایی چند لحظه پیش اثری نمانده بود جز یک فانوس کوچک هیچ
چراغی در مسجد نمی سوخت حالا زانوهایم سست شده بود روی زمین نشستم هق هق گریه ام
تمام مسجد را در برگفت خودم را سرزنش می کردم که چرا این همه بی توجه بودم با خودم
می گفتم نکند بی احترامی کرده باشم؟ نکند مولایم از رفتار من رنجیده باشد؟
به
سوی مقام دویدم دور تا دور مسجد را گشتم؛ اما هیچ اثری از آقا نبود به سرعت بیرون
مسجد رفتم شاید آن جا او را بیابم.
بیرون تاریکی موج می زد آتش مرد عرب هم رو به
خاموشی نهاده بود با اشک و آه به سراغش رفتم تا از او بپرسم کسی را دیده است؟ اما
او هیچ خبری نداشت.
کسی از پشت صدایم کرد به سرعت سرم را برگرداندم جوانی به من
نزدیک شد سلامی کرد و به فارسی گفت: هر وقت آماده شدید ما شما را به مسجد کوفه می
رسانیم.
پرسیدم: شما که هستید؟
جوان پاسخ داد: من اکبر بهاری هستم اهل روستای
بهار همدان. با سه نفر از دوستان از همدان برای زیارت به عراق آمده ایم.
با
نگرانی پرسیدم: نام دیگری نداری؟
لبخندی زد و گفت: چرا؛ چون خانه ما در محله
کبابیان همدان است به اکبر کبابیان هم معروفم.
نفسی با آرامش کشیدم و پرسیدم: چه
کسی به تو گفت تا ما را به کوفه برسانی؟
جوان سری تکان داد و گفت: حقیقتش این
است که او را نشناختم. به سراغم آمد مرا صدا کرد و گفت: این مرد و سه زن را به کوفه
برسان من هم از هیبتی که داشت نتوانستم چیزی بگویم فقط اطاعت کردم و از آن موقع تا
حالا با دوستانم منتظر شما هستیم. خوب حتما از آشنایان شماست اما عجب وقار و متانتی
داشت.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: کجای کاری اکبر آقا! من هم او را
نشناختم. خودش بود؛ امام زمانمان بود که به خاطر ترس و اضطراب من ناچیز، تو را
مأمور کرده تا با ما به کوفه بیاییی.
جایت خالی میرزا هادی که ببینی اکبر
کبابیان چه حالی پیدا کرد شادمان بود از این که لیاقت یافته تا با حضرت سخن بگوید
خودش با دوستانش تا کوفه مثل پروانه دور ما چرخیدند و مواظبت مان می کردند حالا
فهمیدی میرزا هادی چرا در فراق همسرم این طور می گریم و افسرده ام گفتم که او یک زن
عادی نبود.
حالا دیگر هوا تاریک تاریک شده بود سید عبدالله از جا برخاسته بود و
لباس خود را می تکاند میرزا هادی هنوز در کنار قبر همسر سید نشسته بود و چشم به
خاکی دوخته بود که احساس می کرد از درون آن نور و روشنایی بیرون می
زند.
منبع: تنها به انتظار تو/به كوشش: جمعي از
نويسندگان/نشر: وزارت ارشاد