تولستوى (1828 ـ 1910) از نامدارترين مردان جهان و از بزرگترين هنرمندان غرب است. داستانهاى او آناكارنينا و مرگ ايوان ايليچ و بويژه جنگو صلح از شاهكارهاى خلاقيت آدمى و از جمله مواريث جاودان بشرى است. او نه فيلسوف بود و نه مورخ، اما از آنجا كه خاطرش پيوسته بهسرگذشت و سرنوشت بشر مشغول بود و تاريخ آينه غم و شادى و شكستها و پيروزيها و سعادت و شقاوت آدمى است، جاى جاى در جنگ و صلحصفحاتى وقف تأملاتى درباره تاريخ شده است. تولستوى در اين مواقع بينشهاى ژرف و آگاهى عميق از مشكلات تحقيق تاريخى و باريك انديشيهاىانتقادى شگفتانگيز درباره تاريخنگارى به ظهور مىرساند كه، به عقيده ما، مطالعه آنها براى علاقهمندان به فلسفه تاريخ ضرورى است.
ع. ف.
تاريخ جديد اعتقادات روزگار باستان را رد كرده است بىآنكه برداشتى نو به جاى آن بياورد، و مورخان پس از رد اقتدار ايزدىپادشاهان و ايمان قدما به «تقدير»، ناچار شدهاند از راهى ديگر باز به همان نتيجه برسند، يعنى بپذيرند كه (1) ملتها را افراد هدايتمىكنند، و (2) هدفى شناخته شده وجود دارد كه ملتها و عموماً بشريت به آن مىگرايند.
جميع مورخان جديد، از گيبن(2) تا باكل(3)، بهرغم اختلافهاى ظاهرى و ديدگاههاى بظاهر نوپديد، بنياد كارشان همان دو فرضديرين و پرهيزناپذير است.
مورخ نخست به شرح فعاليتهاى افرادى مىپردازد كه، به عقيده وى، بشريت را هدايت كردهاند. (يكى فقط شاهان و سرداران و وزيرانرا چنين مردانى مىشناسد، و ديگرى سخنوران و دانشمندان و اصلاحگران و فيلسوفان و شاعران را نيز از آن جمله به حساب مىآورد).دوم، فرض بر اين قرار مىگيرد كه هدفى كه بشريت به سوى آن هدايت مىشود به مورخان شناخته است. اين هدف در چشم يكى،عظمت مملكت روم يا اسپانيا يا فرانسه است؛ و به نظر ديگرى، آزادى و برابرى و گونهاى تمدن متعلق به گوشهاى كوچك از جهان به ناماروپا.
در 1789 جوش و خروشى در پاريس در مىگيرد و بزرگتر مىشود و گسترش مىيابد كه جلوه آن، حركت مردم از غرب به شرقاست، و در حين حركت به شرق چند بار با ضد حركتى از شرق به غرب در تصادم مىآيد، تا سرانجام در 1812 در مسكو به حد نهايىمىرسد. آنگاه قرينهاى شگفت، يعنى حركتى در جهت مخالف، از شرق به غرب پديد مىآيد و، مانند حركت پيشين، ملتهاى اروپاىميانه را به خود جلب مىكند. اما اين حركت نيز همينكه به نقطه آغاز حركت نخست در غرب، يعنى پاريس، مىرسد، فرو مىنشيند.
در آن دوره بيست ساله، شمار عظيمى مزرعهها شخم نزده رها شدند، خانهها به آتش سوختند، بازرگانى تغيير جهت داد، ميليونهاانسان راه مهاجرت در پيش گرفتند، فقير يا ثروتمند شدند، و ميليونها مسيحى كه به قانون محبت به همنوع ابراز ايمان مىكردند،يكديگر را كشتند.
اينها همه چه معنا مىدهد؟ چرا اتفاق افتاد؟ چه چيز آن مردمان را به سوختن خانهها و كشتن همنوعان برانگيخت؟ علل اينرويدادها چه بود؟ چه نيرويى آدميان را به چنين كارهايى واداشت؟ اينها پرسشهاى غريزى و ساده و بغايت موجهى است كه بشر بههنگام برخورد با يادمانها و سنتهاى آن دوره در نزد خويش طرح مىكند.
براى يافتن پاسخ به اين پرسشها، آدمى به حكم عقل سليم به علم تاريخ روى مىآورد كه بر طبق هدفى كه دارد، مىخواهد ملتها و ابناى بشر خويشتن را بشناسند.
اگر تاريخ تصور اهل روزگار باستان را حفظ كرده بود، پاسخ مىداد خداوند براى پاداش يا كيفر مردم به ناپلئون قدرت داد و اراده او رابه منظور متحقق ساختن غايات ايزدى هدايت كرد، و اين جواب واضح و كامل مىبود. ممكن است به مأموريت الاهى ناپلئون معتقدباشيم يا نباشيم، اما هر كس به آن اعتقاد ورزد، هيچ نكته نامهفوم يا هيچ تناقضى در تاريخ آن دوره نمىبيند.
اما تاريخ جديد نمىتواند چنين پاسخى دهد. تصورات قدما را داير بر مداخله مستقيم خداوند در امور بشر، علم به ديده تصديقنمىنگرد، و، بنابراين، بايد جوابهاى ديگرى بدهد.
تاريخ جديد در پاسخ به اين پرسشها خواهد گفت: مىخواهيد بدانيد آن حركت به چه معناست، علت آن چه بود، و چه نيروهايىرويدادهاى مذكور را پديد آوردند؟ پس گوش كنيد:
«لويى چهاردهم مردى بسيار مغرور و متكى به نفس بود؛ فلان و بهمان معشوقهها و فلان و بهمان وزيران را داشت و به طرز بدى برفرانسه فرمان راند. اسلافش افرادى ضعيف بودند و آنان نيز طرز حكومتشان بر فرانسه بد بود. چنين و چنان نورچشميها و چنين و چنانمعشوقههايى داشتند. از اين گذشته، برخى كسان در آن زمان كتابهايى نوشتند. در اواخر قرن هجدهم، ده دوازده تن كمكم در پاريس از اينسخن مىگفتند كه همه آدميان آزاد و برابرند. اين سبب شد كه مردم در سراسر فرانسه رفته رفته يكديگر را بكوبند و غرق كنند. شاه وبسيارى از افراد ديگر را كشتند. در آن هنگام در فرانسه نابغهاى به نام ناپلئون بود. او بر همه كس در همه جا پيروز شد ـ به عبارت ديگر،بسيارى را كشت زيرا نابغهاى بزرگ بود. و معلوم نيست به چه دليل، عازم كشتن آفريقاييان شد، و آنچنان آنان را خوب كشت و آنقدرزيرك و خردمند بود كه پس از بازگشت به فرانسه، فرمان داد همه از او اطاعت كنند، و همه از او اطاعت كردند. بعد از آنكه امپراتور شد،باز براى كشتن مردم به ايتاليا و اتريش و پروس رفت. و در آن سرزمينها نيز بسيارى را كشت. در روسيه امپراتورى به نام آلكساندر بود كهتصميم گرفت نظم را به اروپا باز گرداند و، بنابراين، به جنگ ناپلئون رفت. در 1807 بناگاه با او از در دوستى درآمد، ولى در 1811 آن دوبا يكديگر به مشاجره برخاستند و باز كشتن بسيارى از مردم را آغاز كردند. ناپلئون به سركردگى ششصد هزار مرد جنگى به روسيه حملهبرد و مسكو را به تصرف در آورد، سپس ناگهان از مسكو گريخت، و آلكساندر امپراتور روسيه به يارى اشتاين(4) و ديگران، اروپا را برضد برهم زننده آرامش آن قاره متحد و مسلح ساخت. همه متحدان ناپلئون يكباره با او دشمن شدند و نيروهايشان به پيشباز قواى تازهنفسى رفتند كه او فراهم آورده بود. متحدان، ناپلئون را شكست دادند، وارد پاريس شدند و او را مجبور به استعفا كردند و به جزيره اِلبافرستادند، ولى از عنوان امپراتور محروم نساختند، و گرچه پنج سال پيش و يك سال بعد وى را به چشم ياغى و راهزن مىنگريستند، درآن زمان از هيچ احترامى به او دريغ نورزيدند. آنگاه نوبت پادشاهى لويى هجدهم رسيد كه تا آن هنگام، هم فرانسويان و هم متحدان به اومىخنديدند. ناپلئون در جمع كهنه سربازان گارد امپراتورى اشك ريخت، از تاج و تخت دست شست و به تبعيد رفت. سپس دولتمردانكارآزموده و ديپلماتهاى زبردست (بويژه تالِران(5) كه هميشه با مهارتى خاص پيش از ديگران بر صندلى مخصوصى مىنشست و از اينراه توانسته بود مرزهاى فرانسه را گسترش دهد) در وين به صحبت نشستند و با اين گفت و گوها بعضى از ملتها را شاد و برخى را غمگينكردند. اما ناگهان، درست هنگامى كه نزديك بود ديپلماتها و شاهان منازعه آغاز كنند و به ارتشهايشان فرمان كشتن يكديگر را بدهند،ناپلئون با يك گردان وارد فرانسه شد، و فرانسويان كه تا آن زمان از او بيزار بودند، بلافاصله همگى در برابر او سر فرود آوردند. سرانتاجدار متحد از اين امر به خشم آمدند و بار ديگر عازم جنگ با فرانسويان شدند و ناپلئون، آن نابغه بزرگ را شكست دادند و بناگاه او راراهزن خواندند و به تبعيد به جزيره سنت هلن فرستادند. مرد تبعيدى كه از فرانسه عزيزش كه در قلب او جاى داشت جدا شده بود، در آنجزيره صخرهاى آهسته آهسته راه مرگ پيمود و كارهاى بزرگش را براى نسلهاى آينده به ارث گذاشت. ولى در اروپا واكنشى به وقوعپيوست و پادشاهان بار ديگر دست به سركوب اتباع خويش زدند.»
خطاست اگر فكر كنيم آنچه گفته شد بر سبيل استهزا و كاريكاتورى از گزارشهاى تاريخى بود. بعكس، اين سخنان، بيان بسيار ملايمپاسخهاى ضد و نقيض همه تاريخنگاران بود، اعم از خاطرهنويسان و نويسندگان تاريخهاى جداگانه دولتهاى مختلف يا نگارندگانتاريخهاى عمومى و تاريخهاى جديد فرهنگ دوره مذكور، كه هيچ يك در واقع جوابى به آن سؤالها نيست.
كيفيت عجيب و بطلان اين پاسخها ناشى از آن است كه تاريخ جديد فىالواقع مانند انسانى ناشنوا، به سؤالاتى جواب مىدهد كههيچ كس مطرح نكرده است.
اگر هدف تاريخ شرح و وصف حركتهاى بشر و اقوام باشد، نخستين پرسش (كه اگر پاسخ نگيرد، بقيه همه نامفهوم خواهد ماند) ايناست كه: چه قدرتى مردمان را به حركت در مىآورد؟ تاريخ جديد با اغلاق و زحمت فراوان به اين سؤال پاسخ مىدهد كه ناپلئوننابغهاى بزرگ، يا لويى چهاردهم بسيار مغرور بود، يا بعضى از نويسندگان بعضى كتابها نوشتند.
اينها همه ممكن است درست باشد و آدمى حاضر به پذيرفتن آنهاست، ولى سؤال اصلاً اين نبود. همه آن تفاصيل جالب توجهمىبود اگر به وجود قدرت ايزدىِ به خود ايستادهاى اذعان مىكرديم كه همواره ملل و اقوام را به وسيله ناپلئونها و لويىها و نويسندگانهدايت مىكند؛ ولى ما به وجود چنين قدرتى اقرار نداريم، و، بنابراين، پيش از آنكه سخن از ناپلئونها و لويىها و نويسندگان به ميانآيد، بايد به ما نشان دهند كه ميان آن مردان و حركت ملل و اقوام چه رابطهاى وجود دارد.
اگر بهجاى قدرت ايزدى، نيروى ديگرى پديد آمده است، بايد توضيح داده شود كه اين نيروى جديد چيست، زيرا محل توجه وعلاقه تاريخ دقيقاً همين نيرو است.
فرض در تاريخ بظاهر اين است كه اين نيرو خودآشكار و به همه شناخته است. اما بهرغم تمايل عمومى به معلوم تلقى كردن آن، هركس آثار تاريخى را بخواند، بىاختيار شك مىكند كه آيا اين نيروى جديد كه مورخان هر يك فهم ديگرى از آن دارند، بواقع آنچنان بههمگان شناخته است؟
چه نيرويى ملتها را به حركت در مىآورد؟
مورخان زندگينامهنويس و نگارندگان تاريخهاى ملل مختلف اين نيرو را قدرتى در ذات قهرمانان و فرمانروايان مىدانند، و دررواياتشان رويدادها صرفاً به اراده كسى مانند ناپلئون، آلكساندر يا عموماً اشخاص مورد نظر آنان به وقوع مىپيوندند. پاسخهاى مورخىاز اين قبيل به اين پرسش كه چه نيرويى علت وقوع رويدادهاست فقط تا هنگامى رضايتبخش است كه هر رويدادى تنها يك مورخداشته باشد. به محض اينكه مورخان متعلق به مليتهاى مختلف و داراى گرايشهاى متفاوت شروع به شرح و وصف رويداد واحدى كنند،پاسخها فوراً بىمعنا مىشوند، زيرا آنان تعبيرهايى نه تنها مختلف، بلكه غالباً متناقض از آن نيرو دارند. يك مورخ مىگويد قدرتناپلئون فلان رويداد را به وجود آورد، دومى مىگويد قدرت آلكساندر، و سومى مىگويد قدرت فلان شخص ديگر. بعلاوه، اين قسممورخان حتى در بيان اينكه اقتدار فلان كس بر چه نيرويى استوار بود اظهارات ضد و نقيض مىكنند. تىير(6)، يكى از بناپارتيستها،مىگويد اساس قدرت ناپلئون فضيلت و نبوغ او بود. لانْفره(7)، يكى از جمهوريخواهان، مىگويد پايه قدرت وى حيلهگرى و فريبمردم بود. بدين ترتيب، اين طبقه از مورخان چون مواضع يكديگر را تخريب مىكنند، فهم نيروى پديد آورنده رويدادها را نيز از بينمىبرند و هيچ پاسخى به پرسش اساسى تاريخ نمىدهند.
نويسندگان تاريخهاى عمومى كه با همه ملتها سر و كار دارند، ظاهراً مىپذيرند كه نظر مورخان تخصصى درباره نيروى پديد آورندهرويدادها چقدر نادرست است. آنان نيروى مذكور را نه در ذات قهرمانان و فرمانروايان، بلكه برآيند نيروهاى متعدد در جهات مختلفمىدانند. مورخ عمومى در شرح و وصف فلان جنگ يا انقياد فلان قوم، علت آن رويداد را نه در قدرت يك شخص بتنهايى، بلكه دركنش و واكنش بسيارى اشخاص مرتبط با رويداد مزبور مىجويد.
برطبق اين نظر، قدرت شخصيتهاى تاريخى محصول بسيارى نيروها معرفى مىشود، و بظاهر نمىتوان آن را نيرويى تلقى كرد كهرأساً رويدادها را پديد مىآورد. ولى باز در اغلب موارد، مورخان عمومى قدرت را نيرويى تصور مىكنند كه خود موجد رويدادهاست واز آن به عنوان علت رويدادها سخن مىگويند. در گزارشها و توضيحاتشان، فلان شخصيت تاريخى نخست محصول زمان خويش وقدرتش صرفاً برآيند نيروهاى مختلف معرفى مىشود، و بعد مىگويند قدرت او خودش نيرويى پديد آورنده رويدادها بوده است. مثلاًگروينوس(8) و اشلوسر(9) و ديگران يكبار ثابت مىكنند كه ناپلئون محصول انقلاب كبير و انديشههاى سال 1789 و امثال آن بوده است، و بار ديگر بوضوح مىگويند سلسله نبردهاى 1812 و امور ديگرى كه باب پسندشان نيست چيزى نبودهمگر محصول اراده گمراه ناپلئون، و بلهوسى ناپلئون سير تكاملى انديشههاى 1789 را متوقف كرد. قدرت ناپلئون محصول انديشههاىزاييده انقلاب كبير و روح عمومى زمانه بود، ولى انديشههاى زاييده انقلاب كبير و روح عمومى زمانه را سركوب كرد.
اين تناقض عجيب، تصادفى نيست. نه تنها در هر قدم رخ مىدهد، بلكه گزارشهاى مورخان عمومى از سلسلهاى از آنها تشكيلمىشود. دليل وقوع تناقض آن است كه مورخان عمومى پس از ورود به حوزه تحليل، در نيمه راه توقف مىكنند.
براى اينكه مؤلفهها مساوى با برآيند نيروها از كار در آيند، جمع مؤلفهها بايد مساوى با برآيند باشد. مورخان عمومى هرگز اينشرط را رعايت نمىكنند و، بنابراين، به منظور تبيين برآيند نيروها ناچارند علاوه بر مؤلفههاى ناكافى، نيروى تبيين نشده ديگرى را بهحساب بگيرند كه در نتيجه كار تأثير داشته باشد.
سومين دسته از مورخان ـ يا مورخانِ معروف به فرهنگى ـ نيز در همان راهى گام مىزنند كه مورخان عمومى معين كردهاند.مورخان عمومى گاهى نويسندگان و بانوان را به عنوان نيروهاى موجد رويدادها مىپذيرند. اما مورخان فرهنگى آن نيرو را چيزى بكلىمتفاوت مىدانند، يعنى آنچه فرهنگ يا فعاليت ذهنى خوانده مىشود.
مورخان فرهنگى تا جايى كه قضيه به اسلاف و پيشگامانشان، يعنى نويسندگان تاريخهاى عمومى، مربوط مىشود، بدون برخوردبا تضاد و تناقض پيش مىروند، زيرا اگر رويدادهاى تاريخى را بتوان با توسل به اين واقعيت تبيين كرد كه بعضى اشخاص به فلان شيوهبا يكديگر رفتار كردند، چرا نتوان در تبيين رويدادها به اين واقعيت متوسل شد كه فلان اشخاص فلان كتابها را نوشتند؟ از ميان شمارعظيم شاخصهاى همراه با هر پديدار حياتى، اين مورخان شاخص فعاليتهاى فكرى را برمىگزينند و مىگويند علت همين است. امابهرغم مساعى اين مورخان در اثبات اينكه فعاليت فكرى علت رويدادهاست، بايد بسيار به قضيه كش داد تا بتوان پذيرفت كه ميانفعاليت فكرى و حركت مردمان رابطهاى وجود دارد، و در هيچ موردى نمىتوان تصديق كرد كه حركتهاى مردم را فعاليت فكرى كنترلمىكند، زيرا در تأئيد اين رأى نمىتوان گفت كه آدمكشيهاى بىرحمانه انقلاب كبير ناشى از آموزه برابرى انسانها بود، يا جنگهاىقساوتآميز و اعدامهاى سنگدلانه از تبليغ محبت نتيجه مىشد.
ولى حتى اگر بپذيريم كه همه استدلالهاى زيركانهاى كه اينگونه تاريخها سرشار از آنهاست درست و بجا بوده ـ يعنى تصديق كنيم كهنيرويى نامشخص موسوم به ايده حاكم بر ملتهاست ـ باز سؤال اساسى تاريخ همچنان بىجواب مىماند، و به قدرت پادشاهان و نفوذرايزنان و ديگران كه در تاريخهاى عمومى وارد بحث شده بود فقط نيروى تازهاى به نام ايده افزوده مىشود كه رابطه آن با تودهها خود بهتوضيح و تبيين نياز دارد. البته امكان فهم اين امر وجود دارد كه چون ناپلئون قدرت داشت، رويدادها به وقوع پيوستند؛ يا حتى با قدرىكوشش ممكن است تصور كرد كه ناپلئون به علاوه تأثيرات ديگر علت فلان رويداد بود؛ ولى اينكه چگونه كتابى به نام قرار داد اجتماعى]ژان ژاك روسو[ داراى اين تأثيرات بود كه فرانسويان شروع به كشتن يكديگر كنند، بدون توضيحى درباره پيوند علّى اين نيروى جديد بارويداد مزبور قابل فهم نيست.
بدون شك بين همه كسانى كه همزمان زندگى مى كنند رابطهاى وجود دارد، و، بنابراين، مىتوان بين فعاليت فكرى آدميان وحركتهاى تاريخى ايشان نيز نوعى بستگى يافت، همچنانكه ممكن است ميان حركتهاى بشر از يك سو و هر چيز ديگرى مانند بازرگانىيا صنايع دستى يا باغبانى از سوى ديگر ارتباطى پيدا كرد. ولى فهم اينكه چرا مورخان فرهنگى فعاليت فكرى را علت يا جلوه كل حركتتاريخ مىشمارند، دشوار است. فقط ممكن است ملاحظات زير مورخان را به چنين نتيجهاى رسانده باشد: (1) تاريخ را دانشورانمىنويسند، و، بنابراين، براى آنان طبيعى و دلپسند است كه فكر كنند فعاليت صنف ايشان اساس حركت كل نوع بشر است، همانگونهكه نظير چنين عقيدهاى براى بازرگانان و كشاورزان و نظاميان طبيعى و دلپسند است (و اگر چنين عقيدهاى ابراز نمىشود، تنها به اين دليلاست كه بازرگانان و كشاورزان و نظاميان تاريخ نمىنويسند)؛ و (2) فعاليت روحى و فكرى، روشنگرى، تمدن، فرهنگ، ايده همهتصوراتى مبهم و نامشخص است كه بسيار آسان مىتوان زير لواى آنها از الفاظى داراى معانى حتى نامشخصتر استفاده كرد كه آوردنشاندر هر تاريخى بسيار سهل است....
نويسندگان تاريخهاى عمومى و تاريخ فرهنگ مانند كسانىاند كه پس از تشخيص معايب پول كاغذى، تصميم مىگيرند پول ساختهشده از فلزى را جانشين آن كنند كه چگالى نسبى طلا را نداشته باشد. اين فلز ممكن است در ساختن سكههايى به كار رود كه جرينگجرينگ كنند، اما كارى بيش از اين از آن ساخته نيست. پول كاغذى ممكن است افراد نادان را فريب دهد، ولى هيچ كس فريب سكههاىساخته شده از فلز كم بهايى را نخواهد خورد كه بىارزش است و فقط جرينگ جرينگ مىكند. طلا تنها به شرطى طلاست كه نه تنها درمبادله به درد بخورد، بلكه موارد استفاده ديگرى نيز داشته باشد؛ به همين وجه، مورخان عمومى نيز فقط هنگامى ارزش دارند كه قادر بهپاسخ گفتن به سؤال اساسى تاريخ باشند، يعنى بگويند قدرت چيست؟ مورخان عمومى پاسخهاى ضد و نقيض به اين پرسش مىدهند،و مورخان فرهنگى طفره مىروند و در جواب، چيز ديگرى مىگويند، ولى همانطور كه سكه طلا نما فقط ممكن است در ميان كسانىكاربرد داشته باشد كه توافق كنند آن را به عنوان طلا بپذيرند، يا در ميان كسانى كه از ماهيت طلا بىخبر باشند، مورخان عمومى ومورخان فرهنگى نيز كه به سؤال اساسى بشر پاسخ نمىدهند، فقط به درد كار خاصى مىخورند، يعنى فقط در دانشگاهها و در ميانخوانندگان داراى ذوق خواندن چيزهايى كه به «مطالب جدى» معروف است...
]تولستوى عقيده دارد كه فرايند تاريخ پيوستار يا متصلهاى است متشكل از كارها و رويدادهايى بىنهايت خُرد؛ بنابراين، هر كوششىبه منظور تقسيم آن به بخشهاى دلخواه، يا سعى در انتزاع و تعميم و شِماسازى، قهراً به كژنمايى خصلت حقيقتى آن مىانجامد. همهدشواريهايى كه مورخان در تعبير و تفسير گذشته به آن برخوردهاند از همين مايه مىگيرد. پس درباره «قدرت» كه مورخان و نظريهپردازاناجتماعى آنهمه به آن اتكا دارند ولى فهمشان از آن اينچنين ناچيز است، چه مىتوان گفت؟ اگر رابطه فرماندهان و رهبران تاريخ را باكسانى كه سرسرى گفته مىشود بر آنان قدرت «رانده شد» در نظر بگيريم، به نظر تولستوى خواهيم ديد كه اين رابطه با آنچه معمولاًگمان رفته بسيار تفاوت دارد.[
حركت بشر از ارادههاى انسانى دلبخواه بىشمار برمىخيزد و، بنابراين، حركتى مداوم و پيوسته است.
هدف تاريخ فهم قوانين حاكم بر اين حركت پيوسته است. ذهن بشر براى رسيدن به اين قوانينِ برآمده از حاصل جمع تمام آنارادههاى انسانى، بهطور دلبخواه واحدهايى منفصل و ناپيوسته را مفروض مىگيرد. نخستين روش تاريخ اين است كه سلسلهاى ازرويدادهاى پيوسته به يكديگر را به شيوه دلبخواه بگيرد و آن را جدا از بقيه بررسى كند، هرچند هيچ آغازى براى هيچ رويدادى وجودندارد و نمىتواند داشته باشد، زيرا هر رويداد بدون وقفه و گسستگى از رويدادى ديگر سرچشمه مىگيرد.
روش دوم اين است كه كارهاى يك تن بتنهايى، يعنى فلان پادشاه يا سردار، را معادل حاصل جمع بسيارى ارادههاى فردى بشمارند،حال آنكه فعاليت فقط يك شخصيت تاريخى هرگز بيانگر سر جمع ارادههاى فردى نيست.
علم تاريخ در كوشش به منظور نزديكتر شدن به حقيقت، اتصالاً واحدهايى كوچكتر و كوچكتر را براى بررسى برمىگزيند. ولى اينواحدها هر قدر هم كه كوچك باشند، احساس مىكنيم كه گزينش هر واحد جدا و منفصل از بقيه، يا آغازى براى هر پديده فرض كردن، ياگفتن اينكه كارهاى هر شخصيت تاريخى بتنهايى بيانگر اراده بسيارى از افراد است، ذاتاً نادرست است.
به هيچ زحمت انتقادى نياز نيست تا بتوان هر استنتاج تاريخى را با خاك يكسان ساخت. با توجه به اينكه هر واحدى را كه تاريخمورد مشاهده قرار دهد دلبخواهى برگزيده است، منتقد فقط لازم است ـ و كاملاً حق دارد ـ هر واحد كوچكتر يا بزرگتر را به عنوانموضوع مشاهده برگزيند .
تنها اميد ما به رسيدن به قوانين تاريخ اين است كه واحدهاى بىنهايت خُرد را بگيريم و هنر ادغام آنها را كسب كنيم.
*
پانزده سال اول قرن نوزدهم در اروپا، زمان حركت استثنايى ميليونها تن از مردم است. افراد از اشتغالات معمول خويش دستمىشويند، از يك سوى اروپا بشتاب روانه سوى ديگر مىشوند، يكديگر را غارت مىكنند و مىكشند، و پيروز مىشوند يا به اعماقنااميدى فرومىروند. به مدت چند سال، مسير زندگى يكسره تغيير مىكند و حركت شديدى ديده مىشود كه نخست افزايش و سپسكاهش مىيابد. آدمى مىپرسد: علت اين حركت چه بود؟ چه قوانينى بر آن حاكم بود؟
مورخان در پاسخ اين سؤال، گفتار و كردار عدهاى از افراد را در ساختمانى در شهر پاريس به ما ارائه مىدهند، و اسم اين افعال و اقوالرا «انقلاب» مىگذارند، و سپس زندگينامههاى تفصيلى ناپلئون و برخى دوستان يا دشمنان او را مىآورند، و از نفوذ بعضى از اين كساندر ديگران صحبت مىكنند، و سرانجام مىگويند آن حركت به اين دلايل رخ داد، و اينهاست قوانين حاكم بر آن.
اما ذهن آدمى نه تنها از باور كردن اين تبيين سرباز مىزند، بلكه بوضوح مىگويد كه اين روش تبيين سفسطهآميز است، زيرا پديدهضعيفتر را علت پديده قويتر معرفى مىكند. سر جمع ارادههاى انسانى انقلاب كبير و ناپلئون را به وجود آورد، و همان سر جمع ارادههانخست آنها را تحمل و بعد نابود كرد.
تاريخ مىگويد: «ولى هر وقت كشورگشاييهايى بوده، كشورگشايانى بودهاند؛ هر وقت در هر كشورى انقلابى بوده، مردان بزرگىبودهاند.» اما باز عقل آدمى پاسخ مىدهد: درست است كه هر وقت كشورگشايانى بودهاند، جنگ هم بوده، ليكن اين ثابت نمىكند كهكشورگشايان علت جنگ بودهاند و قوانين جنگ را مىتوان در فعاليتهاى شخصى يك تن بتنهايى يافت. فرض كنيد هرگاه من به ساعتمنگاه كنم و ببينم عقربهها ساعت ده را نشان مىدهند، زنگ كليساى مجاور به صدا در آيد؛ ولى چون وقتى عقربهها به ساعت ده مىرسندزنگ كليسا شروع به نواختن مىكند، من حق ندارم فرض كنم كه علت حركت زنگ كليسا موقعيت عقربههاى ساعت من است.
يا فرض كنيد هر گاه شاهد حركت لكوموتيو باشم، صداى سوت به گوشم بخورد و ببينم دريچهها باز مىشوند و چرخها به گردش درمىآيند؛ اما حق ندارم نتيجه بگيرم كه علت حركت لكوموتيو، صداى سوت و گردش چرخهاست.
روستاييان مىگويند در اواخر بهار باد سرد مىوزد زيرا درختان بلوط جوانه مىزنند، و در واقع چنين هم هست كه هر بهار به وقتجوانه زدن درختان بلوط، باد سرد مىآيد. اما گرچه من نمىدانم علت چيست كه به هنگام باز شدن جوانههاى بلوط، باد سرد مىآيد،نمىتوانم با روستاييان همعقيده باشم كه باز شدن جوانههاى بلوط علت وزش بادهاى سرد است، زيرا نيروى باد خارج از حوزه تأثيرجوانههاست. تنها چيزى كه مىبينم مقارن شدن رويدادهاست چنانكه در تمام پديدههاى زندگى پيش مىآيد، و مىبينم كه هر قدر بهعقربههاى ساعت يا به دريچهها و چرخهاى لكوموتيو يا به درختان بلوط بيشتر و بدقت نگاه كنم، موفق به كشف علت نواختن زنگها ياحركت لكوموتيو يا بادهاى بهارى نخواهم شد. براى اين كار، بايد ديدگاهم را يكسره تغيير دهم و قوانين حركت بخار و زنگها و باد رامطالعه كنم. تاريخ هم بايد به همين كار بپردازد. و تا كنون كوششهايى نيز در اين جهت صورت گرفته است.
براى بررسى قوانين تاريخ، بايد موضوع مشاهداتمان را بكل تغيير دهيم، بايد شاهان و وزيران و سرداران را كنار بگذاريم، و بهمطالعه عناصرى عاد و بىنهايت خُردى بپردازيم كه تودهها را به حركت در مىآورند. هيچ كس نمىتواند بگويد آدمى تا چه حد ممكناست در جهت فهم قوانين تاريخ به اين شيوه پيش رود؛ اما واضح است كه امكان كشف آن قوانين تنها از اين راه وجود دارد، و مورخانتاكنون حتى يك ميليونيم كوشش فكرى و ذهنى مصروف شرح و وصف كارهاى شاهان و فرماندهان و وزيران و بيان تأملات خودشاندرباره آن كارها را در اين جهت صرف نكردهاند....
*
تصور نادرست ما داير بر اينكه فلان رويداد معلول فرمان مقدم بر آن است، از اين ناشى مىشود كه وقتى رويداد به وقوع مىپيوندد،و از ميان هزاران فرمان فقط آن چند فرمانى كه منطبق با رويداد بودهاند به اجرا در آمدهاند، ساير فرمانهايى را كه اجرا نشدهاند چون ممكننبود اجرا شوند، از ياد مىبريم. بعلاوه، اشتباه ما ناشى از اين است كه در گزارشهاى تاريخى، به سلسلهاى از رويدادهاى ناچيز و گوناگونبىشمار، مثلاً از قبيل رويدادهاى منتهى به حمله ارتش فرانسه به روسيه، بر وفق نتيجه حاصله از آن سلسله رويدادها به صورت يكرويداد بزرگ كليت داده مىشود، و مطابق با اين كار، سراسر سلسله فرمانها نيز در قالب جلوه يك اراده كليت پيدا مىكند.
مىگوييم ناپلئون خواست به روسيه تجاوز كند و تجاوز كرد. ولى در واقع در تمام فعاليتهاى ناپلئون هيچ چيزى شبيه به جلوه آنخواست نمىيابيم، بلكه برمىخوريم به سلسلهاى از فرمانها، يا جلوههاى اراده او كه در جهتهاى بسيار مختلف و نامعين سير كردهاند. ازميان سلسلهاى دراز از فرمانهاى اجرا نشده ناپلئون، فقط يكى در مورد نبردهاى 1812 به اجرا در آمد ـ نه به دليل اينكه كوچكترينتفاوتى با بقيه داشت، بلكه به جهت مقارنه آن با جريان رويدادهايى كه به حمله ارتش فرانسه به روسيه انجاميد، درست همانگونه كه دركار كردن با استنسيل، فلان شكل در مىآيد نه به دليل اينكه رنگ از اين طرف يا آن طرف ماليده شد، بلكه به اين جهت كه از هر طرفروى آن شكل به كار رفت....
با توجه به شكلهاى پيچيده و متكثر حيات سياسى و اجتماعى در اروپا، آيا مىتوان تصور كرد كه هيچ رويدادى به تجويز يا حكم يافرمان شاهان يا وزيران يا پارلمانها يا روزنامهها روى نداده باشد؟ آيا هيچ عمل جمعى هست كه توجيه آن در وحدت سياسى ياميهنپرستى يا توازن قدرتها يا تمدن پيدا نشود؟ پس هر رويدادى ناگزير مقارنه پيدا مىكند با فلان خواست ابراز شده، و بعد از توجيه،به عنوان حاصل اراده يك تن با چند تن به صحنه مىآيد.
كشتى در هر جهتى كه حركت كند، جريان امواجى كه كشتى سينه آنها را مىشكافد هميشه پيشاپيش آن ديده مىشود. در نظرسرنشينان كشتى، حركت امواج يگانه حركت محسوس است.
فقط اگر لحظه به لحظه جريان امواج را بدقت بنگريم و با حركت كشتى مقايسه كنيم، متقاعد مىشويم كه سبب حتى كوچكترينبخش آن، حركت كشتى است، و آنچه ما را به اشتباه انداخت اين بود كه خود نيز به طور نامحسوس در حركت بوديم.
اگر لحظه به لحظه حركت شخصيتهاى تاريخى را بنگريم (به عبارت ديگر، شرايط اجتنابناپذير همه رويدادها، يعنى تداوم ياپيوستگى حركت زمانى را از نو برقرار سازيم)، و از رابطه ذاتى شخصيتهاى تاريخى با تودهها غافل نشويم، عين همان امر را خواهيم ديد.
وقتى كشتى در فلان جهت حركت مىكند، همان موج پيشاپيش آن است، و هر قدر به دفعات تغيير جهت دهد، بههمان دفعات موجنيز تغيير جهت مىدهد. ولى كشتى به هر سو كه بچرخد، هميشه موج حركت آن را پيشبينى مىكند.
هر چه اتفاق بيفتد، هميشه به نظر مىرسد كه آن رويداد پيشبينى شده و مقدر بود. كشتى هر جا برود، آب خروشانى كه نه جهت آنرا تعيين مىكند و نه به حركتش مىافزايد، كف آلود پيشاپيش آن است، و از فاصلههاى دور چنين مىنمايد كه نه تنها خود بخود درحركت است، بلكه حركت كشتى را نيز هدايت مىكند.
مورخان وقتى جلوههاى اراده شخصيتهاى تاريخى را به صورت فرمانهاى مرتبط با رويدادها از نظر گذرانيدهاند، چنين فرض كردهاندكه رويدادها وابسته به آن فرمانها بودهاند. ولى ما با تحقيق در خود رويدادها و رابطه شخصيتهاى تاريخى با مردم، به اين نتيجه رسيدهايمكه فرمانهاى ايشان وابسته به رويدادها بوده است. آنچه اين استنتاج را بىچون و چرا ثابت مىكند اين است كه هرقدر هم فرمانهاىپرشمار صادر شده باشند، رويداد مورد نظر به وقوع نمىپيوندد مگر علتهاى ديگرى براى آن وجود داشته باشند؛ ولى به محض وقوعرويداد (از هر قسم كه باشد)، از ميان خواستهايى كه افراد مختلف اتصالاً ابراز مىكنند، همواره بعضى خواستها به دليل معنا و زمانابرازشان، رابطهاى مانند رابطه فرمان با رويداد پيدا مىكنند.
با اين نتيجهگيرى، اكنون مىتوانيم مستقيماً و ايجاباً به اين دو سؤال اساسى تاريخ پاسخ دهيم:
(1) قدرت چيست؟
(2) چه نيرويى باعث حركت ملتها مىشود؟
(1) قدرت رابطه شخص معينى با ساير افراد است كه در آن، در خصوص عملى كه بايد جمعاً صورت گيرد هرچه آن شخص عقايد وپيشبينىها و توجيهات بيشترى ابراز كند، مشاركت وى در آن عمل كمتر است.
(2) حركت ملتها نه معلول قدرت است، نه فعاليت فكرى، و نه حتى مجموع اين دو چنانكه مورخان خيال كردهاند، بلكه معلولفعاليت همه مردمى است كه در رويدادها مشاركت دارند و همواره به نحوى دست به دست هم مىدهند كه كسان داراى بزرگترين سهم دررويداد، كمترين مسؤوليت را بر عهده مىگيرند، و بعكس.
از حيث معنوى، كسى كه قدرت را در دست دارد به نظر مىرسد كه علت رويداد است؛ و از جهت مادى، كسانى كه به قدرت گردنمىنهند. ولى از آنجا كه فعاليت معنوى بدون فعاليت مادى تصورپذير نيست، علت رويداد نه اولى است و نه دومى، بلكه در جمعآنهاست.
يا، به سخن ديگر، تصور علت در مورد پديدههاى موضوع تحقيق ما مصداق ندارد.
در تحليل نهايى، مىرسيم به يك دور بىنهايت ـ يعنى آن حد نهايى كه عقل آدمى در هر قلمرو فكرى به آن مىرسد اگر موضوع رابازيچه قرار ندهد. برق حرارت توليد مىكند، و حرارت برق توليد مىكند. اتمها يكديگر را جذب مىكنند، و اتمها يكديگر را دفعمىكنند.
وقتى درباره كنش و واكنش حرارت و برق يا اتمها صحبت مىكنيم، نمىتوانيم بگوييم چرا چنين اتفاق مىافتد، بلكه مىگوييم اينطور است زيرا در غير اين صورت تصورپذير نيست؛ زيرا بايد اين طور باشد و اين قانون است. همين حكم در مورد رويدادهاى تاريخىنيز صدق مىكند ما نمىدانيم چرا جنگها و انقلابها به وقوع مىپيوندند. فقط مىدانيم كه براى وقوع فلان عمل، مردم بايد در تشكلىخاص كه همه در آن شركت دارند دست به دست هم دهند، و مىگوييم اينچنين است زيرا در غير اين صورت قابل تصور نيست يا، بهسخن ديگر، اين قانون است.
--------------------------------------------------------------------------------
1) From Leo Tolstoy, War and Peace, tr. Louise and Aylmer Maude, in Patrick Gardiner (ed.) Theories of History (Glencoe,Illinois: The Free Press, 1959), pp. 168 ـ 177.
2) Edward Gibbon (49 ـ 7371). مورخ انگليسى و مؤلف تاريخ انحطاط و سقوط امپراتورى روم. (مترجم)
3) H. T. Buckle (26 ـ 1281). مورخ انگليسى و مؤلف تاريخ تمدن در انگلستان. (مترجم)
4) H. F. K. Stein (1381 ـ 7571). وزير امور خارجه پروس كه زير فشار و ناپلئون مجبور به استعفا شد، به اتريش و سپس به دعوت تزار به روسيهرفت و به مقام رايزنى او رسيد. (مترجم)
5) C. M. Talleyrand (8381 ـ 451). سياستمدار فرانسوى، وزير امور خارجه ناپلئون و سپس لويى هجدهم. (مترجم)
6) L. A. Thiers (7781 ـ 7971). سياستمدار و مورخ فرانسوى. (مترجم)
7) Pierre Lanfrey (77 ـ 8281). نويسنده فرانسوى كه كتاب او، تاريخ ناپلئون اول، هنگامى كه جنگ و صلح تولستوى به پايان مىرسيد، انتشاريافت. (يادداشت مترجم انگليسى)
8) G. G. Gervinus (17 ـ 5081). مورخ آلمانى و شارح آثار شكسپير كه تولستوى با آراى او مخالف بود. (يادداشت مترجم انگليسى)
9) F. C. Schlosser (1681 ـ 6771). استاد تاريخ دانشگاه هايدلبرگ و مولف يك دوره تاريخ 19 جلدى جهان. (يادداشت مترجم انگليسى)
نقل از: http://www.bukharamagazine.com/27/articles/niru.html