يك روز در يك پيست مسابقه ماشين راني،دو تا ماشين مسابقه
با هم آشنا شدند. يكي از آنها سبزرنگ بود و ديگري آبي. به هم رسيدند و آبي
به سبز گفت: عجب برخورد جالبي ما 2 تا كاملا شبيه هم هستيم. فقط
رنگهايمان متفاوت است.
ماشين سبز گفت: شايد
دوقلو باشيم. بيا با هم دوست شويم و دوستهاي خوبي هم براي همديگر بمانيم.
ماشين آبي گفت: باشه و بعد چراغهايشان را براي هم روشن كردند و با هم
پيمان دوستي بستند. آنها در مسابقات ماشينراني هميشه همديگر را ميديدند و
با همديگر خوش و بش ميكردند و خيلي خيلي همديگر را دوست داشتند. به طوري
كه تمام ماشينهاي ديگر به دوستي آن دو حسادت ميكردند. در مسابقات
ماشينراني هميشه ماشين سبز برنده ميشد و از آبي جلوتر بود و با سرعت
بيشتري حركت ميكرد. روزي در يكي از مسابقات آبي سرحالتر بود و از ماشين
سبز جلوتر زد و با سرعت بيشتري حركت ميكرد. به طوري كه آن روز در مسابقه
ماشين آبي برنده شد. سبز كه هميشه برنده بود و نميتوانست كسي را جلوتر از
خودش ببيند! از اينكه ماشين آبي برنده شده بود خيلي ناراحت شد و نميدانست
كه چه كار كند. با تمام وجود چرخهايش را روي زمين سر ميداد و صداهاي
ناهنجار از خودش در ميآورد. به هر حال آن روز گذشت. نوبت به مسابقه بعدي
رسيد كه همه منتظر بودند كه ببينند رقابت به كجا ميرسد. ماشين سبز با خودش
گفت اين بار نميگذارم آبي برنده شود. من هميشه اولم و بايد اول بمانم.
ساعت مسابقه فرا رسيد همه ماشينها در صف ايستاده بودند و منتظر سوت مسابقه
بودند. بالاخره سوت به صدا در آمد و همه با سرعت حركت كردند. ماشين سبز هم
با سرعتي باور نكردني حركت كرد و تمام ماشينها را با سرعتش گرفت و جلوتر
از همه حركت ميكرد. ماشين آبي هم چون دفعه گذشته برنده شده بود اعتماد به
نفس عجيبي پيدا كرده بود و ميخواست لوح افتخار را دريافت كند. بنابراين او
هم با سرعت شديدي حركت ميكرد. تا اينكه به ماشين سبز رسيد. ماشين سبز تا
ديد ماشين آبي به او رسيده است. حسادت تمام وجودش را گرفت و با سر
چراغهايش به ماشين آبي ضربه محكمي زد و ماشين آبي از مسير خارج شد و به
ديواره پيست برخورد كرد و خود به خود از مسابقه خارج شد. سوت پايان مسابقه
به صدا در آمد و ماشين سبز برنده شد و لوح را با افتخار بالا گرفته بود و
ميچرخيد. بعد از مراسم ياد دوستش آبي افتاد و پيش او رفت تا لوح را نشانش
بدهد، اما آبي به او توجهي نكرد و كارش را ادامه داد. سبز گفت آبي چه شده؟
چرا به من توجه نميكني؟ مثلا قهري؟ آبي گفت من با تو هيچ كاري ندارم. تو
نميتواني دوست خوبي براي من باشي. چون كه تو حسودي! ميدانم كه تو روزي من
را در بدترين شرايط تنها ميگذاري و ميروي. تو فقط دنبال منافع خودت
هستي. پس به اين نتيجه رسيدم كه دوستي با تو بدترين اشتباه است. ماشين سبز
كه خيلي ناراحت شده بود از او معذرت خواست و گفت: درسته من در آن لحظه هيچ
چيزي نديدم جز وجود خودم را، اما تو مرا ببخش. سعي ميكنم ديگر حسادت را
كنار بگذارم و ماشين خوبي شوم.
گلنوشا صحرانورد