0

هدیه/ اسپنسر جانسون

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

هدیه/ اسپنسر جانسون

 شخصيت اصلی کتاب فردی به نام "بيل گرين" است که موفقيت چند روز اخيرش را مرهون شنيدن داستانی به نام "موهبت" از زبان يکی از دوستانش مي‌داند. داستان مذکور با صحبت‌های پيرمرد فرزانه‌ای با پسرکی در خصوص موهبت آغاز مي‌شود. مسئله موهبت برای پسرک چون معمايی در ذهنش شکل مي‌گيرد. پسرک رفته رفته بزرگ شده و در زندگی شغلی و خانوادگي‌اش دچار مشکل مي‌شود. او با تفکر به گذشته و صحبت‌های پير خردمند کم کم به واقعيت مسئله موهبت پی مي‌برد و در مي‌يابد که موهبت چيزی نيست مگر حال و استفاده بهينه از زمان حال..... 

 

هنگامی که برای اولین بار داستان را شنیدم، در نقطه‌ای از داستان به این نتیجه رسیدم که اهمیت آن خیلی بیشتر از چیزی است که پیش‌بینی کرده بودم. در طول داستان، یادداشت‌هایی برمی‌داشتم تا بعداً نکات مفید و عملی را به یاد بیاورم. »

و بیل به شرح داستان « موهبت » پرداخت.

موهبت

روزی روزگاری پسرکی به صحبت‌های پیرمرد فرزانه‌ای گوش می‌کرد، و به این ترتیب درباره‌ی موهبت مطالبی می‌آموخت.

پیرمرد و پسرک بیش از یک‌سال بود که همدیگر را می‌شناختند، و از صحبت با یکدیگر لذت می‌بردند.

یک روز پیرمرد گفت: « موهبت با ارزش‌ترین هدیه‌ای است که تا کنون دریافت کرده‌ای. »

پسرک پرسید: « چرا این‌قدر باارزش است؟ »

پیرمرد توضیح داد: « زیرا هنگامی که این هدیه را دریافت کنی، شادتر می‌شوی و هر کاری را، بهتر انجام می‌دهی. »

پسرک متعجب شد: « وای! » هر چند به‌طور کامل منظور پیرمرد را نفهمیده بود. « امیدوارم روزی کسی پیدا شود و موهبت را به من بدهد. شاید جشن تولد بعدی، آن را به من هدیه دهند. » سپس پسرک بیرون دوید تا به بازی مشغول شود.

پیرمرد لبخند زد. او در این اندیشه بود که قبل از اینکه پسرک ارزش موهبت را درک کند، چند جشن تولد را باید پشت سر بگذارد.

پیرمرد از تماشای بازی پسرک لذت می‌برد. او اغلب لبخندی بر چهره‌ی پسرک می‌دید و صدای خنده‌اش را در حال تاب خوردن روی درخت می‌شنید.

پسرک کاملاً شاد بود و هر کاری که می‌کرد شش دانگ حواسش را روی آن کار جمع می‌کرد، در چهره‌ی پسرک، بزرگ‌تر می‌شد، پیرمرد کمتر می‌توانست به او کمک کند، اما چگونگی کار پسرک را زیر نظر داشت.

در صبح‌های یکشنبه، گاهی او دوست جوانش را در حال چمن زنی می‌دید. پسرک در حال کار مدام سوت می‌زد. صرف‌نظر از کاری که می‌کرد، به نظر می‌رسید که شادمان است.

یک روز صبح، پسرک پیرمرد را دید، و به خاطرش آمد که درباره‌ی « موهبت » صحبت کرده است.

پسرک درباره‌ی هدیه و هدایا، چیزهای زیادی می‌دانست؛ مثلاً دوچرخه‌ای که در آخرین جشن تولدش هدیه گرفت یا هدایایی که عید کریسمس زیر درخت کاج دریافت کرده بود. اما هر چه بیشتر در این باره فکر می‌کرد، می‌فهمید که شادی این هدایا چندان پایدار نبوده است. او شگفت‌زده شده بود.

« موهبت » چه چیز بخصوصی دارد؟ چه چیزی است که مرا شادتر می‌کند، و سبب می‌شود که کارها را بهتر انجام دهم؟

برای یافتن پاسخ پرسش‌هایش، از خیابان عبور کرد تا پیرمرد را ملاقات کند. پرسش او، پرسشی بود که ممکن بود برای هر جوانی مطرح شود. « آیا موهبت چیزی مانند عصای جادویی است که همه‌ی رؤیاها را به واقعیت تبدیل می‌کند؟ »

پیرمرد با خنده جواب داد: « نه، موهبت کاری به جادو و آرزوها ندارد. »

پسرک در حالی‌که از پاسخ پیرمرد مطمئن نبود، به کار چمن‌زنی خود بازگشت، هنوز فکر موهبت ذهنش را مشغول کرده بود.

پسرک بزرگ‌تر شد، اما موهبت برایش به صورت یک معما باقی ماند. اگر موهبت به آرزوی ما مربوط نمی‌شود، شاید برای یافتن آن باید به محل ویژه‌ای رفت؟

آیا معنای آن سفر به سرزمینی دوردست بود، جایی که همه چیزش متفاوت است؛ مردمش، لباس‌هایی که می‌پوشند، زبانی که با آن صحبت می‌کنند، خانه‌هایی که در آنها زندگی می‌کنند، و حتی پولشان؟ چگونه باید به این سرزمین رفت.

او به دیدار پیرمرد رفت و پرسید: « آیا موهبت یک ماشین زمان است، که سوارش شوم و هر جا بخواهم، بروم؟ »

پیرمرد پاسخ داد: « نه، هنگامی که موهبت را دریافت کنی، دیگر وقت خود را صرف رؤیاپردازی درباره‌ی رفتن به جایی دیگر نمی‌کنی. »

زمان گذشت و پسرک نوجوان شد اما رضایت او کمتر و کمتر شد. او امیدوار بود بعد از بزرگ شدن شادتر شود. اما همیشه به نظر می‌آمد که بیشتر می‌خواهد؛ دوستان بیشتر، چیزهای بیشتر و یا هیجان بیشتر.

در ناشکیبایی، به چیزی می‌اندیشید که در دنیای خارج انتظارش را می‌کشید. به گفت و گویش با پیرمرد فکر می‌کرد و بیش از همیشه به موهبت می‌اندیشید.

بازهم نزد پیرمرد رفت و پرسید: « آیا موهبت چیزی است که مرا ثروتمند می‌کند؟ »

پیرمرد گفت: « به یک صورت، بله، موهبت می‌تواند تو را به تمامی ثروت‌ها برساند. اما این ارزش‌ها تنها با طلا یا پول سنجیده نمی‌شوند. »

نوجوان گیج شده بود.

« تو به من گفتی هنگامی که موهبت را دریافت کنی، شادتر می‌شوی. »

پیرمرد گفت: « بله، و بهتر می‌توانی کارهایت را انجام دهی. به عبارت دیگر، موفق می‌شوی. »

نوجوان پرسید: « منظورت از موفقیت چیست؟ »

پیرمرد پاسخ داد: « موفقیت، پیشرفت به سوی چیزی است که برایت مهم است. درباره‌ی تو، این چیز مهم می‌تواند گرفتن نمرات و رتبه خوب در مدرسه، بهتر ورزش کردن، داشتن روابط خوب با والدین، به دست آوردن یک کار نیمه‌وقت برای اوقات بعد از مدرسه، و سپس ترقی به دلیل خوب انجام دادن کارها یا لذت بردن از زندگی و دیدن چیزهایی که داری، باشد. »

نوجوان پرسید: « بنابراین تصمیم درباره‌ی این‌که موفقیت چیست، به عهده‌ی خود من است؟ » پیرمرد پاسخ داد « همه‌ی ما همین‌طور هستیم، موفقیت چیزی است که همه‌ی ما، در مراحل مختلف زندگی، برای خودمان تعریفش می‌کنیم. »

« خوب تا حالا کسی چنین هدیه‌ای به من نداده است در حقیقت، هرگز نشنیده‌ام که کسی درباره‌ی چنین موهبت‌ای صحبت کند. کم کم دارم فکر می‌کنم چنین چیزی وجود ندارد. »

پیرمرد پاسخ داد: « آه، وجود دارد. اما متأسفانه هنوز نمی‌توانی بفهمی. »

 

شما از قبل می‌دانید موهبت چیست.

شما از قبل می‌دانید کجا آن‌را پیدا کنید، و شما از قبل می‌دانید چگونه موهبت می‌تواند شما را شاد و موفق کند. هنگامی‌که جوان‌تر بودید این‌ها را بهتر می‌دانستید.

اما به سادگی آنرا فراموش کرده‌اید.

 

پیرمرد پرسید: « هنگامی‌که جوان‌تر بودی، چمن‌ها را می‌زدی. آن اوقات، خوب بودند یا بد؟ »

نوجوان که زمانی پسرکی بود، پاسخ داد اوقات خوبی بودند. »

پیرمرد پرسید: « چه چیزی اوقات را خوب می‌کرد؟ »

نوجوان لحظه‌ای به فکر فرو رفت، و گفت: « زیرا عاشق کارم بودم. چنان این کار را خوب انجام می‌دادم که همسایه‌ها از من خواهش کردند چمن آن‌ها را هم بزنم. در حقیقت، با آن سن و سال پول خوبی از این کار به دست می‌آوردم. »

پیرمرد پرسید: « در حالی‌که کار می‌کردی، فکرت کجا بود؟ »

« هنگامی‌که مشغول چمن‌زنی بودم، فقط به چمن‌زنی فکر می‌کردم. فکرم متوجه این بود که چگونه موانع را برطرف کنم تا چمن‌ها را به راحتی کوتاه کنم. فکرم متوجه این سؤال بود که در یک بعدازظهر، چه‌قدر چمن را می‌توانم پیرایش کنم و در عین حال هم کارم را خوب انجام بدهم. اما بیشتر اوقات فکرم متوجه کوتاه کردن چمنی بود که پیش رویم قرار داشت. »

هنگامی‌که نوجوان درباره‌ی چمن‌زنی صحبت می‌کرد، لحن صدایش طوری بود که انگار پاسخ آن‌قدر آشکار است که نیازی به پرسش نیست. پیرمرد به جلو خم شد و گفت: « دقیقاً و به همین دلیل بود که شاد و موفق بودی. »

متأسفانه بیشتر مردم برای درک سخنی که شنیده‌اند وقت صرف نمی‌کنند. به همین دلیل، دچار ناشکیبایی می‌شوند.

نوجوان گفت: « اگر واقعاً می‌خواهی من خوشـحال باشم، چرا به من نمی‌گویی موهبت چیسـت؟ »

پیرمرد پرسش نوجوان را با پرسش دیگری همراه کرد: « و لابد، کجا می‌توانی آن‌را پیدا کنی؟ »

نوجوان با تمنا گفت: « بله، دقیقاً. »

پیرمرد پاسخ داد: « دوست دارم این‌کار را بکنم، اما چنین قدرتی ندارم. هیچ‌کس نمی‌تواند موهبت را برای شخص دیگری پیدا کند. »

سپس اضافه کرد: « موهبت، هدیه‌ای است که تو  به خودت می‌دهی. فقط خودت این قدرت را داری که معنی موهبت را کشف کنی. »

نوجوان با شنیدن این پاسخ ناامید شد و پیرمرد را ترک کرد.

به تدریج نوجوان بزرگ‌تر و به جوانی تبدیل شد و تصمیم گرفت خودش موهبت را پیدا کند. او به مطالعه کتب، روزنامه‌ها و مجلات مشغول شد. اینترنت را زیر و رو کرد. حتی به دورترین نقاط دنیا سفر کرد و با افراد زیادی در این‌باره به گفت و گو پرداخت. اما هر چه کوشید، کسی را نیافت که معنای موهبت را به او بگوید. پس از مدتی، خسته و ناامید شد و سرانجام دست از جست و جو کشید. بعدها جوان در یک شرکت محلی کاری دست و پا کرد. به نظر اطرافیان، او کارش را خوب انجام می‌داد. اما، خودش احساس می‌کرد چیزی کم دارد. هنگامی‌که مشغول کار بود، به این موضوع فکر می‌کرد که کجا کاری پیدا کند که بیشتر از کارش لذت ببرد. یا پس از رفتن به منزل چه کار کند. او به دیدارها و صحبت‌هایی که با دوستانش داشت فکر می‌کرد، حتی هنگام صرف غذا، افکار پریشان دست از سر او بر نمی‌داشت به‌طوری‌که اصلاً مزه غذا را نمی‌فهمید.

هنگام کار، به حد کافی به پروژه‌اش مشغول بود، اما می‌دانست که می‌تواند بهتر کار کند. ندای قلبی‌اش به او می‌گفت که این، همه‌ی توانش نیست، اما او نمی‌دانست واقعاً چه چیزی مهم است.

پس از مدتی، جوان دریافت که افسرده و غمگین است. او می‌دید که به سختی کار می‌کند و انتظاری که از او دارند، برآورده می‌کند. معمولاً سروقت می‌آمد و در تمام طول روز به کار مشغول می‌شد برای همین امیدوار بود موقعیتش را ترفیع دهند، شاید به این وسیله شاد شود. اما، یک روز دریافت که او را از ترفیع، که لیاقت آنرا داشت، محروم کرده‌اند.

جوان خشمگین شد. نمی‌فهمید که چرا از ترفیع او صرف‌نظر کرده‌اند. خیلی سعی کرد تا خشم خود را آشکار نکند، زیرا در محیط کار بروز این احساس مناسب نبود. ولی او، نمی‌توانست خشم خود را فرونشاند، و این خشم مانند خوره به جانش افتاده بود.

هرچه خشم جوان شدت می‌گرفت، کیفیت کارش پائین می‌آمد و نزد اطرافیان طوری رفتار می‌کرد که انگار موضوع ترفیع چیز مهمی نبوده است. اما در اعماق وجودش درباره‌ی خود به شک افتاده بود، « آیا واقعاً لیاقت پیشرفت را دارم؟ »

زندگی خصوصی جوان نیز بهتر از این نبود. او نتوانسته بود روابط خوبی با نامزدش برقرار کند و نگران بود که مبادا مزه‌ی عشق واقعی را هرگز نچشد و نتواند خانواده‌ای تشکیل دهد.

احساس سرگردانی می‌کرد. زندگی‌اش پر شده بود از پروژه‌های ناتمام، اهداف بدست نیامده، پایان‌های ناخوشایند، رؤیاهای تعبیر نشده، و وعده‌هایی که در زمان جوانی به خودش داده بود ولی به هیچ‌کدام نرسیده بود.

جوان هر روز که از سر کار به خانه باز می‌گشت، خسته‌تر و افسرده‌تر به نظر می‌رسید. انگار دیگر از کاری که انجام می‌داد راضی نبود. اما نمی‌دانست چه‌کار کند.

به یاد دوران جوانی‌اش و روزهایی که زندگی برایش آسان‌تر بود؛ و به یاد سخنان پیرمرد و موهبتی که به او وعده داده بود افتاد.

او می‌دانست آن‌طور که می‌خواهد، شاد یا موفق نیست.

شاید بهتر بود از تلاش برای جستجوی موهبت دست بر نمی‌داشت. مدت‌ها بود که با پیرمرد صحبت نکرده بود. از این‌که هیچ چیز موافق میلش نبود، ناراحت بود؛ و می‌دانست که به صحبت با پیرمرد نیاز دارد.

پیرمرد از دیدنش خوشحال شد. اما بلافاصله متوجه شد که از وجود آن همه انرژی و شادی در او خبری نیست. با دلسوزی از جوان خواست تا آنچه را در ذهنش می‌گذرد به او بگوید.

جوان ناامیدی خود از یافتن موهبت و سرانجام دست کشیدن از جست و جو را بازگو کرد. سپس مشکلاتی که در آن زمان با آن‌ها دست به گریبان شده بود را شرح داد.

ناگهان در نهایت تعجب متوجه شد که با حضور پیرمرد مشکلات آن‌قدرها هم بد به نظر نمی‌رسد.

جوان و پیرمرد صحبت کردند و خندیدند و وقت خوشی را با هم گذراندند. جوان تازه دریافته بود چه‌قدر دوست دارد با پیرمرد باشد. انگار با وجود پیرمرد، خود را شادتر و با انرژی‌تر می‌یافت.

تعجب جوان از این بود که چگونه پیرمرد سرحال‌تر و سرزنده‌تر از دیگران به نظر می‌رسد. چه چیزی پیرمرد را به انسانی ویژه تبدیل کرده است؟

او به پیرمرد گفت: « وقتی با تو هستم حالم خیلی خوب است. آیا این ربطی به موهبت دارد؟ »

پیرمرد پاسخ داد: « همه چیز به موهبت مربوط می‌شود. »

جوان گفت: « امیدوارم موهبت را بیابم. »

پیرمرد با مهربانی به او نگاه کرد و گفت: « برای این‌که موهبت خودت را پیدا کنی، به اوقاتی فکر کن که شادترین و موفق‌ترین اوقات بوده است. قبلاً می‌دانستی که موهبت را کجا بیابی. اما الآن از آن آگاهی نداری. »

سپس ادامه داد: « اگر از سخت‌کوشی دست برداری، خواهی دید که کشف آن آسان‌تر است. در حقیقت، خود به خود آشکار می‌شود. »

پیرمرد پیشنهاد کرد: « چرا برای مدتی از کارهای روزمره دست نمی‌کشی و اجازه نمی‌دهی پاسخ، خودش نزد تو بیاید. »

به دنبال پیشنهاد پیرمرد، جوان پیشنهاد یکی از دوستانش را پذیرفت و به کلبه‌ی کوهستانی او رفت تا مدتی در آن‌جا بماند.

جوان دریافت که در جنگل همه چیز به آهستگی حرکت می‌کند، و زندگی متفاوت است. او مدت‌ها پیاده‌روی می‌کرد و درباره‌ی زندگی‌اش به تفکر می‌پرداخت. چرا زندگی من مانند زندگی پیرمرد نیست؟ او مبهوت بود. او می‌دانست پیرمرد در جوانی، موفق‌ترین انسان بوده است، کسی که از رده‌های پایین یک سازمان معتبر به بالاترین درجات ترقی کرده بود و از راه‌های بسیار به جامعه خدمت کرده بود.

پیرمرد یک خانواده‌ی متحد و دوست داشتنی و دوستان زیادی داشت که اغلب به دیدن او می‌آمدند. هاله‌ای از عشق او را در بر گرفته بود که می‌شد همه به او احترام بگذارند و از وجودش بهره‌مند شوند. بالاتر از همه آرامش عمیقی در وجود او موج می‌زد، که جوان به ندرت آن را تجربه کرده بود.

جوان لبخندی زد و اندیشید « او به حدی با انرژی است که نصف سن و سال فعلی‌اش نشان می‌دهد. »

بدون تردید پیرمرد شادترین و موفق‌ترین کسی بود که او تا آن زمان دیده بود.

« این موهبت چیست که چنین ویژگی‌های خوبی به پیرمرد بخشیده است؟ »

جوان در حالی‌که مدتی طولانی در اطراف دریاچه قدم می‌زد، به موهبت و حرف‌های پیرمرد فکر می‌کرد: « این هدیه‌ای است که باید خودت به خودت بدهی. تو هنگامی که جوان بودی، بیشتر از موهبت اطلاع داشتی، اما الآن به سادگی، آن را فراموش کرده‌ای. »

به یاد شکست‌ها ناکامی‌هایش افتاد و زمانی را به خاطر آورد که متوجه شده بود از ترفیع او منصرف شده‌اند. انگار همین دیروز اتفاق افتاده بود. هنوز هم از یادآوری آن خشمگین می‌شد.

هر چه بیشتر در این‌باره فکر می‌کرد، نگرانی‌اش برای بازگشت به کار بیشتر می‌شد. ناگهان متوجه شد که هوا تاریک می‌شود، با عجله به کلبه برگشت. به محض رسیدن به کلبه آتشی افروخت تا لرزشش آرام شود. توجهش به چیزی جلب شد که تا آن زمان ندیده بود.

همچنان که به آتش خیره شده بود، برای اولین بار شومینه‌ی بزرگ کلبه توجهش را جلب کرد. شومینه از سنگ‌های بزرگ و کوچک ساخته شده بود و لایه‌ی نازکی از ملاط، آن سنگ‌ها را کنار هم نگه داشته بود. شخصی آن سنگ‌ها را با دقت انتخاب کرده و در کنار هم چیده بود.

انگار تازه آن زمان از وجود آن آگاه شده بود. با شعور و شوق به آنچه که آن همه مدت در برابر دیدگانش بود، نگاه می‌کرد و از آن لذت می‌برد. کسی که شومینه را ساخته بود چیزی بیشتر از معمار، و در واقع هنرمند بود.

چون در حالی‌که با شگفتی به ساخت شومینه نگاه می‌کرد، به احساسی فکر کرد هنگام ساخت شومینه به معمار دست داده بود.

او باید به کاری که در پیش رویش بود، تمرکز کرده باشد. کاملاً مشخص است که معمار دچار پریشانی فکر و حواس‌پرتی نشده به همین دلیل، کار به این خوبی انجام شده است. احتمال این‌که معمار به یک عشق قدیمی یا شام شب فکر کرده باشد، بسیار ضعیف است. همچنین احتمال این‌که او نگران نتیجه‌ی پایان کارش بوده باشد، یا این‌که چگونه کار کند تا بیشتر لذت ببرد، بنابراین می‌شود حدس زد که معمار جز به کاری که در حال انجام دادن آن بوده، به چیز دیگری فکر نمی‌کرده است. آشکار است که معمار بخوبی در کارش پیشرفت کرده است.

راستی، پیرمرد چه گفته؟ « برای یافتن موهبت، به اوقاتی فکر کن که در شادترین و موفق‌ترین حالت خود بوده‌ای. »

جوان گفت و گویش را با پیرمرد درباره‌ی زمان جوانی‌اش و هنگامی که چمن‌زنی می‌کرد، به یادآورد. او به خاطر آورد که چگونه هنگام چمن‌زنی همه‌ی حواسش را به کار چمن‌زنی جمع می‌کرد و اجازه نمی‌داد چیزی موجب حواس‌پرتی او شود.

پیرمرد گفته بود: « هنگامی که حواست را کاملاً به کاری که انجام می‌دهی متمرکز کنی، حواست پرت نمی‌شود و شاد هستی، فقط به چیزی که در همان لحظه در حال وقوع است، توجه کن. »

او دریافت که مدت‌هاست چنین احساسی را – چه درباره‌ی کار و چه درباره‌ی سایر مسائل – نداشته است و در عوض، چه‌قدر از عمر خود را صرف افسوس برای گذشته یا نگرانی درباره‌ی آینده، کرده است.

جوان دوباره به داخل کلبه و آتش نگاهی انداخت. در آن لحظه، نه به گذشته فکر می‌کرد و نه به آن‌چه ممکن بود در آینده اتفاق بیافتد. توجه او فقط به مکانی بود که در آن بود و کاری که داشت انجام می‌داد.

لبخندی زد. دریافت که احساس خوشایندی دارد و به سادگی از آن‌چه انجام می‌داد و از بودن در لحظه‌ی حال لذت می‌برد. ناگهان جرقه‌ای در ذهنش درخشید.

موهبت گذشته نیست، آینده نیست بلکه حال است!!!

 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 11 تیر 1390  10:31 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها