بحث منشاء دین، بهمعنای جستوجو در علل و عوامل روانی و یا اجتماعی پیدایش دین، با صرفنظر از وجود خدا، در حقیقت محصول مدرنیته و عصر جدید است. آنچه پیش از این در اذهان رسوخ داشت، این بود که دین، امر خدایی است و تبیین دین باید بر اساس فرض وجود خدا انجام شود اما در عصر جدید مدرنیته که عصر تحول در علومطبیعی است، دانشمندان سعی کردند روش علوم طبیعی را در علوم انسانی نیز به کار ببرند؛ علومی مانند جامعهشناسی، روانکاوی و مردمشناسی که در روش خود به علوم طبیعی نظر داشتند. دین در عصر جدید، معضلی برای چنین علومی شد، زیرا دین پدیدهای است که دارای ابعاد مختلفی مانند بعد روانشناختی، اجتماعی و... است. برای همین، در زمینه خاصی، مانند جامعهشناسی، نمیتوان تمام ابعاد دین را تحلیل کرد. پیدایش بحث منشاء دین به همین دوران مربوط میشود. ظهور علم نوین، برای تفکر مسیحی مشکلاتی را پدید آورد. شاید مهمترین پیامد ظهور علم نوین، به وجود خدا مربوط شود. همین بحث موجب بررسی علمی دین و مباحثی مانند منشاء دین شد.
نظریاتی که درباره منشاء دین ارایه شده است، به دو دسته کلی تقسیم میشود: نظریات الحادی و نظریات خداگرایانه.
ویژگی اصلی نظریات الحادی این است که برای دین منشاء فوق طبیعی قایل نیست، بلکه دین را صرفا بر اساس امور روانشناختی و یا جامعهشناختی تبیین میکند. از این جهت، نظریات الحادی دو دستهاند:
1) نظریات جامعهشناختی
طبق این نظریات، دین به گروه و جامعه تعلق دارد و دینداری فردی، از سرچشمههای اجتماعی مایه میگیرد.
به عبارتی نفس جامعه، به دلایلی موجب دینداری افراد میشود و ادیان محصول همین دینداری جامعه، نیازهایی را در افراد به صورت مفاهیم دینی اعمال میکند و همین منشاء ادیان است.
2) نظریات روانشناختی
دین بنابر نظریات روانشناختی امری فردی است که منشاء آن را در درون افراد باید جست؛ مانند سرکوب شدن غرایز و یا ترس از طبیعت. البته سرکوب غرایز اگرچه به دست جامعه صورت میگیرد، ولی اثرات روانی سرکوب شدن غرایز، بنا به نظریات روانشناختی، موجب پدید آمدن باورهاست، ولی جامعه به واسطه سرکوب کردن غرایز، عوامل روانی برای باورها پدید میآورد. از اینرو از نظر عامل قریب، اثر روانی سرکوب شدن غرایز، پیدایش این باورها محسوب میشود.
نظریات روانشناختی هم خود دو دستهاند: نظریات عاطفهگرایانه و نظریات عقلگرایانه. نظریات عاطفهگرایانه، ریشههای دین را در جنبه عاطفی ماهیت بشری دنبال میکنند؛ مانند نظریه «فروید» که بنابر آن، منشاء دین، غرایز سرکوب شده و یا ترس از طبیعت است. نظریات عقلگرایانه، دین را محصول گرایش بیشتر به شناخت جهان، تأملات عقلانیاش و میل او به نتیجهگیری از این تأملات میدانند. به عبارت دیگر، این نظریات، دین را محصول محاسبات عقلانی بشر میدانند.
نظریات الحادی درباره منشاء دین، دو ویژگی مهم دارند:
1) تکاملگرا هستند، یعنی حالت سادهای برای ادیان در نظر میگیرند و آن را بر اساس عاملی روانی و یا جامعهشناختی تبیین میکنند و سپس ادیان پیچیده را حالت تکامل یافته آن دین ساده میدانند.
2) این نظریات، عدم وجود خدا را به عنوان پیشفرض مطرح میکنند، در حالیکه هیچیک از این نظریات، دلیلی برای عدم وجود خدا ندارند. نظریات خداگرایانه، نظریاتی هستند که بر این پیشفرض استوارند که منشاء دین، خداست. البته، مراد از پیشفرض این نیست که بدون دلیل، این امر را پذیرفتهاند، ولی در بیان منشاء دین به آن دلایل معمولا پرداخته نمیشود. نظریات خداگرایانه باید تبیینی هم برای دینداری داشته باشند. دین، پدیدهای فیزیکی نیست که بیرون از باطن اشخاص باشد. در مورد یک دین لااقل باید یک نفر به آن ایمان داشته باشد، یا در گذشته کسانی به آن مؤمن بوده باشند تا بگوییم این دین وجود داشته است یا دارد. از اینرو، نظریات خداگرایانه باید تبیینی برای دینداری نیز داشته باشند، یعنی روشن کنند که چرا انسانها دیندار هستند.
اکنون، در زمینه تحلیلهای روانشناختی پیدایش دین، نظریه «لودویک فویر باخ» (1872م-1804م) را نقد و بررسی خواهیم کرد.
فویر باخ، فردی آلمانی است و او را استاد «کارل مارکس» دانستهاند، البته نه به عنوان اینکه رسما در کلاس او تحصیل کرده باشد، بلکه به عنوان کسی که از افکار او خیلی استفاده و به آن استناد کرده است. افکار کارل مارکس، «دو رکن» دارد؛ از نظر منطق و طرز تفکر، تابع هگل است، یعنی منطق دیالکتیک و از نظر فلسفه اجتماعی تابع فویر باخ؛ ولی هگل، ماتریالیست نبوده است. او افکار خاصی دارد، حتی بعضی میگویند او ایدهآلیستی است که در عین حال، قایل به خدا نیز هست، ولی تصورش از خدا با تصور دیگران اندکی فرق دارد.
لودویک فویر باخ، در سال 1841 کتابی به نام «جوهر مسیحیت» (The Essence of Christianity) نوشت و در این کتاب عنوان کرد که دین عبارت است از اعتقاد و ارزشهایی که در تکامل فرهنگی انسانها به وجود آمده، اما اشتباها به نیروهای الهی یا خدایان نسبت داده شده است. فویر باخ، شهرتش در افکار مادی، در همین تحلیلی است که از مذهب کرده است و آن این است که مذهب، ناشی از حالت «از خود بیگانگی» انسان نسبت به خودش است. از خود بیگانگی نیز در فلسفه اروپا، برای اولینبار بهوسیله هگل مطرح میشود. از خود بیگانگی که شاید تعبیر صحیحتر آن «با خود بیگانگی» باشد، محصول عواملی است که انسان را با خودش بیگانه میکند. این خود مسئلهای است که چطور میشود انسان با خودش بیگانه شود؟
قضاوت فویر باخ، درباره منشاء پیدایش دین، مبتنی بر نوعی انسانشناسی است. او بر مبنای همین نوع از انسانشناسی است که تفسیری خاص از منشاء پیدایش دین ارایه کرده است. این تفسیر، علاوه بر اینکه جنبه روانشناسانه یافته است، به نوعی طبیعتگرایانه نیز هست. باخ، تلاش کرده است اثبات کند که عقاید دینی، بهطور طبیعی ناشی از خرافهپرستیهای ابتدایی است و بدین ترتیب اثبات تعلق دین به ماورای طبیعت را نیز ضروری نمیداند. فویر باخ در متد انسانشناسی خودش چنین گفته است:
«ای پسر انسان، توکل، همهچیز را به خدا محولکردن و همهچیز را از خدا دانستن، چیزی جز فرار از محک عقل و گریختن از یافتن چرایی کارها نیست. از اینرو، خود فریبی... اساس همه کوششهایی است که برای قرار دادن پایههای اخلاقی بر الهیات صرف میشود. آنجا که ما در باب حق و راستی کوشا باشیم، احتیاجی به کمک انگیزه از عالم بالا نداریم. انسان دارای دوگانگی وجود است. انسان وجودی عالی دارد و وجودی دانی.
جنبه سفلای انسان، جنبه حیوانیت انسان است که مانند حیوان جز خور و خواب و خشم و شهوت چیزی سرش نمیشود و جنبه عالی انسان، همان انسانیت انسان است... انسان با تن دادن به دنائتها، تابع جنبه سفلای وجود خود میشود، این در حالی است که شرافتها و اصالتها در خود اوست، اما فکر میکند اینها در ماورای اوست و خدا را براساس وجود خودش میسازد... انسان، خودش با خودش بیگانه شده است، یعنی برخی امور را که در وجود خود داشت، از وجود خود انتزاع کرد و فرض کرد که اینها در ماورای وجود اوست.»
نقد نظریه فویر باخ
1) وی، انسان را دارای دو بعد یا جنبه وجودی میداند؛ جنبه مادی و جنبه غیر مادی نفس. همین تقسیمبندی نشان میدهد که در انسان، حقیقتی وجود دارد که هرگز با «مقیاسهای مادی» قابل اندازهگیری و سنجش نیست. او که بشر را مادی میانگارد، نمیتواند این پیش فرض را اساس حرف خود قرار دهد.
2) طبق نظریه فویر باخ، انسانهایی که به مذهب گرایش پیدا کردهاند، به حیوانیت سقوط کردهاند.
این مقوله، به دو دلیل مردود است. اولا: در بین مردمی که به مذهب گرایش مییابند، انسانهایی که ذاتا شریف و والا هستند و سقوط در حیوانیت در آنها دیده نمیشود، وجود دارند. ثانیا: کسانی که به مذهب گرایش پیدا کردهاند، گاه به دلیل یک تجربه پاک و معنوی و زلال شدن درونی، به سمت مذهب آمدهاند؛ یعنی دقیقا عکس سخن فویر باخ!
3) در این نظریه، انسان خدا را براساس وجود خودش میسازد. «در خدایان مذاهب بدوی، تصویر خدا از انسان خیلی دور بود، خدای یهود به انسان نزدیکتر شد، در مسیحیت خدا به صورت یک انسان درآمد و مسیح، خدا شد. اگر انسان، این «از خود بیگانگی» را از خودش دور کند، هرچه خودش را بیشتر بشناسد، میرسد به آنجا که اصلا من خودم هستم، تمام این صفات مال من بود.» این تصویری است از خدا برای انسان. اما در اسلام، الوهیت مسیح و فرزند خدا بودن او به شدت نفی شده است: «لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد»
اگر انسان، خدایی را بر اساس ذهن خود بسازد، یک خدای دستساز در تفکر انسانمحور دنیای مدرن ساخته شده است. آیا میتوان به صفات و اسمای الهی دسترسی پیدا کرد؟ به چه میزان؟ چه قدر میتوان دارای اسماء و صفات شد؟ و آیا انسان در ذات باریتعالی، نظرا و عملا دسترسی دارد تا با وجود خود خدایی بسازد؟ و آیا وجود انسان قابلیت تام ادراک و شهود وجود خدای حقیقی را دارد؟
تفاوت معرفتی خدای ذهنی و خدای شهودی و به عبارت دیگر تفاوت علم حصولی و علم حضوری و نتایج به دست آمده از آن، نفیا و اثباتا در مقابل نظریه فویر باخ قرار میگیرد؛ بهطوریکه امکان شهود حقیقت، به انسان میفهماند که خدایی فراتر از خدای ساخت ذهن بشر وجود دارد و نشان میدهد ظرف وجودی انسان برای درک تمام حقیقت کافی نیست، چه رسد به آنکه با این ظرف، تمام حقایق را بتواند خود بسازد.