داشتم در خيابان هاي تبريز ول گردي مي كردم كه ناغافل چشمم به مامور اف بي آي خورد، درست خوانديد مامور اف بي آي!
برادر و خواهر محترم! از اين پيشامد قدري نگران و قدري هم هيجان پيدا كردم.
مامور اف بي آي
آن هم در تبريز اول فكر كردم
براي جاسوسي آمده اما بعد نظرم را عوض شد.
برادر اف بي آي كه، خلاصه بگوييم اف افي
، دست يه زن و يه پسر بچه رو گرفته بود و فحش و داد وبي داد به جلو مي رفتند(اف افي فارسي صحبت مي كرد چي!)
با خودم گفتم:« آقا وظيفه ست ديگه!، 137 زنگ بزنيم، براي حرفمون يه سندي چيزي
داشته باشيم، و با دوربينم يه عكس بيندازيم!»
جواب اومد(نداي وجدان) : بشين بينيم با! تو رو سننه، عكستو بنداز، هري!
ما هم يه عكس انداختيم.
بعد از اونا جلو زدم از پشت سر كه نگاشون كردم ديدم اف افي جونم، كاپشن متبرك به اف بي آي رو پوشيده و
با زنش دارن دعوا مي كنن. (فكر كنم فهميديد كه ايراني هستند).
بقيه اين داستان هم به عهده خودتون. . .