يونس بن عبد الملك گفت : سالى به حج مى شدم . در بعض منازل كنيزكى ديدم - حبشى (و) نابينا - دست برداشته و مى گفت : يا راد الشمس على على بن ابى طالب عليه السلام رد على بصرى . اى خدايى كه آفتاب را از براى على بن ابى طالب عليه السلام بازگردانيدى ، روشنايى چشم من با من ده .
گفتم : على را دوست دارى ؟
گفت : اى والله .
دو دينار زر از كيسه برون كردم و گفتم : بستان اين را و در بعضى از حوايج خويش صرف كن . گفت : مرا بدان حاجت نيست . از من قبول نكرد، و برفتيم ، چون باز آمديم و بدان منزل رسيديم ، وى را ديدم (چشمش ) روشن شده ، حاجيان را آب مى داد. گفتم : دوستى على عليه السلام با تو چه كرد؟ گفت : هفت شب اين دعا مى كردم . شب هفتم شخصى پيش آمد و گفت : على را دوست دارى ؟ گفتم : اى والله . گفت : خداوندا! اگر راست مى گويد كه على را دوست مى دارد، از اعتقادى نيكو و نيتى صادق ، چشمانش باز ده . در حال چشمم روشن شد. گفتم : به خداى بر تو سوگند كه تو كيستى ؟ گفت : من خضرم از جمله مواليان على بن ابى طالب عليه السلام و از جمله موكلان بر شيعه وى . شعر:
احب عليا لا ابالى و ان فشا
|
و ذلك فضل الله يؤ تيه من يشا(94) |