0

عاشورائیان

 
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

عاشورائیان

روح و جانش با دعای کمیل عجین بود

    الفت عجيبي با ادعيه قرآني داشت، دلش را با نور کميل و ندبه صيقل مي‌داد، شور عجيبي با فرا رسيدن شبهاي جمعه در روح و جانش مي‌درخشيد و اين علاقه تا حدي بود که يک بار که از مسافرتي طولاني و خسته کننده به قم برگشته بود با وجود خستگي زياد، اصرار زياد به خواندن دعاي کميل داشت و از آنجائي که نمي‌خواست مزاحم استراحت هم حجره‌اي هاي خود باشد به بالاي پشت بام مدرسه شهابيه رفت و دعاي پر فيض کميل را آنجا آرام آرام زمزمه کرد و روح خسته و ناتوانش را با شميم روحبخش کميل تسلي داد ...

به نقل از دوست شهید ابوالفضل خراساني

    ابوالفضل در سال 1348 در شهرستان دامغان از توابع استان سمنان در خانواده‌اي متدين و مذهبي ديده به جهان گشود، دوران کودکي را با صفا و صداقتي که در خانواده او موج مي‌زد سپري کرد و با فرا رسيدن هفتمين بهار زندگي جهت آموختن علم و دانش راهي مدرسه شد.

 او در رشته‌هاي علوم حوزوي به تحصيل پرداخت و در سال 1362 به حوزه راه يافت و در کنار تهذيب نفس به آموختن علوم ديني همت گمارد، سپس با آغاز جنگ تحميلي همراه بسيجيان جان برکف از طريق يگان تيپ 12 قائم(عج) با سمت آرپي جي زن به جبهه‌هاي حق عليه باطل اعزام شد و در آنجا با حضور سبز خود رشادت هاي فراوان از خود نشان داد و در مدت 10 ماهي که در ميادين نبرد حضور داشت از هيچ تلاش و خدمتي فروگذار نکرد تا اينکه سرانجام در تاريخ 22/10/1365 در منطقه عملياتي شلمچه در عمليات کربلاي پنج بر اثر اصابت ترکش گلوله نيروهاي بعثي صدام در سن 17 سالگي به آرزوی دیرینش دست یافت و به درجه رفيع شهادت نائل آمد. روحش شاد و يادش گرامي باد.

 

با تشکر

چهارشنبه 18 اسفند 1389  9:00 AM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

زهرا گونه پر کشید

   در شلمچه،‌ از آسمان و زمين آتش مي‌باريد، گردان‌ها در محاصره عراق بودند، احمد بچه‌ها را صدا زد و گفت:« همه مي دانيد كه اين دو گردان، «مالك و عمار» در محاصره هستند و مأموريت برخورد با نيروهاي دشمن که به ما سپرده شده كار سختي است منطقه پر از موانع دشمن و سلاح‌هاي مختلف مي‌باشد. هركس توان انجام كار را دارد، ياعلي بگويد و آماده شود و هركس هم كه ندارد اينجا بماند. من مي‌دانم كه شما چقدر پاك و با ايمان هستيد و مي‌دانم توكل شما بر خداوند بزرگ چقدر زياد است.»

    گردان مقداد توانست، گردان‌هاي ديگر را از محاصره بيرون بياورد. احمد قصد داشت از روي دژ حركت كند که ناگهان تركش يكي از گلوله‌ها به پهلوي احمد نشست و به زمين افتاد. پهلويش كاملاً متلاشي شده بود چشمانش را آرام بست، هر سه گردان نجات يافتند، و احمد به اميد شفاعت زهراي اطهر(س) زهرا گونه به عرش پركشيد و گردان مقداد چند روز بعد «نهرجاسم» را گورستان مزدوران بعثي کرد.

به نقل از همرزم شهيد احمد نوزاد

   احمد خرداد سال 1338 در جنوب تهران به دنیا امد. در هفت‌سالگي قدم به وادي علم نهاد. ديپلم رشته رياضي گرفت. او ضمن تحصيل در مدرسه به كار ‌پرداخت. مدتي بعد در «بانك ملي تهران» فعاليت خود را ادامه داد ولي با اوجگيري انقلاب اسلامي در صف مبارزين قرار گرفت. احمد پس از پيروزي انقلاب اسلامي در قالب پايگاه‌هاي مردمي به دفاع از ارزش‌هاي اسلامي مشغول شد. درسال 1359 به عضويت سپاه در آمد در گردان حبيب تيپ روح‌الله كار خود را آغاز كرد و عازم جبهه گيلانغرب شد. در عمليات هاي بسياري با سمت‌هاي مختلف شركت كرد. او در سال 1361 ازدواج کرد و اين پيوند آسماني را با كلام آيت‌الله خامنه‌اي متبرك ساخت.

   او پس از اتمام عمليات بدر به سمت قائم مقام لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) منصوب شد و براي زماني كوتاه نيز فرماندهي تيپ را بر عهده گرفت. با شروع عمليات كربلاي پنج نوزاد با سمت فرماندهي محور عازم منطقه شلمچه شد تا حماسه‌اي بي‌نظير را بيافريند، هنگام انتقال شهدا از ناحيه دست مجروح شد، اما باز مردانه ايستاد و سرانجام در روز 21 دي‌ سال 1365 از سرزمين خونرنگ شلمچه با پهلويي خونين به ديار نور پركشيد.

 

با تشکر

چهارشنبه 18 اسفند 1389  9:00 AM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

گوش خائن را برید

 موضوعي که بيش از هر چيز حسن را آزار مي‌داد، خيانت خودي‌هايي بود که چاپلوسانه براي دشمن خبرچيني مي‌کردند و در خدمت عراقي‌ها بودند. جرأت کوچکترين کاري که باب طبع عراقي‌ها نبود را نداشتيم. خبرچين‌ها به گوش عراقي‌ها مي‌رساندند. همين باعث مي‌شد که هرگاه ضابط‌هاي عراقي به آسايشگاه مي‌ريختند و عده‌اي را کتک مي‌زدند و با خود به انفرادي مي‌بردند. حسن دلش مي‌خواست حق يکي از اين خبرچين‌ها را کف دستش بگذارد. يک تکه حلبي تيز پيدا کرد و گوشه‌اي پنهان کرد. در فرصتي مناسب حلبي را برداشت و گوش يکي از اين خبرچين‌ها را بريد. ضابط‌ هاي عراقي به آسايشگاه ريختند و حسن را کت بسته درحالي که کابل مي‌زدند به انفرادي بردند. سه روز بعد خبر آوردند که حسن زير شکنجه شهيد شده است. جسد او را در منطقه کرخه به خاک سپردند.

 

به نقل از همرزم شهيد حسن هداوندميرزايي

حسن 30 فروردين سال 1337 در روستاي قشلاق كريم‌آباد از توابع ورامين به دنيا آمد. در سال 1355 وارد دانشكده‌ افسري شد و پس از اتمام دوره به "تيپ 23 نوهد" رفت. براي مبارزه با ضدانقلابيون كردستان به غرب كشور رفت و در آن‌جا به خاطر رشادت‌ها و فداكاري‌هايي كه از خود نشان داد، 9 ماه اردشديت گرفت.

هنگامي كه از منطقه بازگشت، جهت طي دوره‌ آموزش چتربازي به شيراز منتقل شد و پس از گذراندن اين دوره به گردان 192 انتقال يافت. مأموريت‌هاي متعددي به مناطق عملياتي داشت تا اين كه در روز دوم خردادماه 1361 در منطقه‌ شلمچه به اسارت دشمن درآمد. او را به زنداني واقع در تكريت بردند.

در مهرماه همان سال، نامه‌ اسارتش توسط صليب سرخ براي خانواده ارسال شد و از آن به بعد، با او رابطه‌ نامه‌اي داشتند. در همان هنگام او نامه‌هايي با عنوان پدربزرگ (‌كه منظورش امام بود) مي‌فرستاد و از سوي ايشان جوابي هم دريافت كرد. رژيم منفور بعثي او را به خاطر پافشاري بر عقايد اسلامي‌اش در زير شكنجه در تاريخ 15/4/1369 در سن 29 سالگي به شهادت رساند و همراه 315 تن از شهداي ديگر ايراني در منطقه‌اي به نام كرخه واقع در خاك عراق به خاك سپرد.

پيکر او ده سال بعد به سرزمين مادري‌اش بازگشت و در روز جمعه 4/5/1381 روستاي قشلاق کريم‌آباد او را در آغوش خود جاي داد.

 

 

با تشکر

چهارشنبه 18 اسفند 1389  9:01 AM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

عاشورائيان

 

استخوان هاي پيكر بي سرش را يافتند!
موج هاي خروشان اروند خود را به بدنه قايق مي كوبيدند. انگار آنها هم مي خواستند هرچه سريع تر مركب رزمندگان را به مواضع دشمن برسانند. گرچه عمليات كربلاي چهار ناموفق بود، اما براي موفقيت در عمليات كربلاي پنج و شكستن خط شلمچه، حماسه آفريني در ام الرصاص ناگزير بود. فيض الله در قايق جلويي ما بود. او فرماندهي دسته اطلاعات و عمليات را بر عهده داشت و با زيركي و ريزبيني خاص خود همه جا را زير نظر گرفته بود. گلوله اي سرخ، سياهي شب را شكافت و ناگهان قطرات آب به هوا بلند شد. انگار اروند هم بر سر و صورت خود مي كوبيد. دشمن با آرپي جي قايق فيض الله و چند تن از يارانش را هدف قرار داده بود. پاره هاي پيكر فيض الله به امواج اروند سپرده و از نظرها ناپديد شد. 10 سال بعد جست وجوگران گروه تفحص استخوان هاي پيكر بي سر او را كه غريبانه در حاشيه اروند مأوا گزيده بود كشف كرده و به چشم انتظاري خانواده ايثارگر او پايان بخشيدند.
به روايت همرزم شهيد فيض الله مهرباني

روستاي «اوجانبدان» در شش كيلومتري قائم شهر از توابع مازندران پذيراي قدوم نوزادي گشت كه او را فيض الله ناميدند. يك سال پس از ولادت او، خانواده به جهت فقر مالي به بابل مهاجرت كرد و فيض الله در اين شهر ايام كودكي و نوجواني را پشت سر نهاد و در سال 1359 به نداي امام خميني (ره) لبيك گفت و به همراه برادرش بسيج محله را پايه ريزي كرد و پس از چندي، فرماندهي بسيج اسلام آباد شرق بابل را عهده دار شد. مدتي بعد به جمع پاسداران پيوست و در سپاه شهرستان سوادكوه مشغول خدمت شد. سردار شهيد فيض الله مهرباني پس از سال ها در ارتفاعات كردستان به جبهه هاي جنوب كشور اعزام شد و در شبانگاهي از دي ماه سال 1365 در عمليات كربلاي 4 در منطقه ام الرصاص در حالي كه فرماندهي دسته اطلاعات و عمليات را برعهده داشت به شهادت رسيد.

با تشکر

چهارشنبه 18 اسفند 1389  9:14 AM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

عاشورائيان

 

مي خواست حسين گونه شهيد شود...
روز بيست و چهارم دي ماه بود كه باد سرد زمستان پوست را مي تركاند. صداي رگبار گلوله ها هر لحظه بيشتر مي شد و با انفجار هر توپ يا خمپاره عزيزي از تبار ايرانيان بر خاك مي افتاد. احمدرضا به طرف خاكريز رفت، كمي سرش را بالا گرفت، تانكهاي عراقي را ديد، سلاحش را برداشت و بي تأمل چهار تانك عراقي را به آتش كشيد. دود غليظي به آسمان بلند شد برخاست تا پنجمين تانك را نابود سازد، اما ناگهان گلوله اي سربي به سرش اصابت كرد. احمدرضا به زمين افتاد، اما سرش در كنارش بود فرياد ياحسين (ع) نيروها به آسمان بلند شد، يا زهرا (س)، يا زهرا(س) يا زهرا(س).
در همين لحظه به ياد وصيت نامه اش افتادم: «دوست دارم علي گونه شهامت داشته باشم و حسين گونه شهيد شوم.» و بالاخره برات عاشقي او به دست بهترين زن عالم امضا شد و احمدرضا در سرزمين فاطميون به جمع كاروانيان عاشورا پيوست.
به نقل از همرزم شهيد احمدرضا سلطاني

احمدرضا در سال 1347 در منطقه «رهنان» شهر اصفهان در جمع خانواده اي كشاورز و روستايي ديده به جهان گشود. در سن چهار سالگي به عشق عبادت خداوند متعال سر بر سجده نهاد و خدا را خاضعانه سپاس گفت. درست در همين زمان اسامي 12 امام شيعه را فرا گرفت و به حقانيت ولايت اميرمومنان (ع) شهادت داد. 10سال بيشتر نداشت كه انقلاب به پيروزي رسيد. احمدرضا از شادي در پوست خود نمي گنجيد. با اتمام دوره راهنمايي به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و براي مدت هفت ماه در جبهه ديواندره جنگيد. بعد از عمليات كربلاي چهار «احمدرضا» آماده نبرد در عمليات كربلاي پنج شد و در تاريخ (24/10/1365 ) در سن 18 سالگي به لقاء حق شتافت. شلمچه قتلگاه عاشقان عاشورا، قربانگاه عشق احمدرضا گشت و سلطاني با تني بي سر، دست در دست ملائك به آسمان پر گشود.

با تشکر

چهارشنبه 18 اسفند 1389  9:15 AM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

ما را در حسرت وداع گذاشت!
وقتي جنگ شروع شد، مرتب درخواست رفتن به جبهه مي كرد و ما مي گفتيم صبر كن. با اين حال او اصرار زياد داشت. يك بار به جبهه اعزام شد و برگشت. پس از چند روز، دوباره به فكر جبهه افتاد و باز هم اصرار به رفتن كرد. من به او گفتم كه تو يك بار اعزام شدي و ديگر كافي است، اما او پافشاري مي كرد.
روزي از منزل خارج شدم، وقتي كه برگشتم اطلاع پيدا كردم كه او رفته است. مي ترسيد خداحافظي كند و ما با رفتنش مخالفت كنيم. هر روز منتظر برگشت او بوديم. حتي نامه هم ننوشت. مدت ها گذشت و خبري از او نشد به توصيه اطرافيان مرتب به راديو گوش مي داديم. شايد كه اسير عراقي ها شده باشد و صدايش را بشنويم. سال ها انتظار كشيديم، جنگ به پايان رسيد، اما چشم انتظاري ما هنوز ادامه داشت. تا اين كه پيكرش را آوردند. او به آرزوي خودش كه شهادت بود رسيد و ما را در حسرت آخرين وداع باقي گذاشت.
به نقل از پدر شهيد فتح الله پيران

فتح الله در تاريخ پانزدهم آبان ماه سال 1344 در شهرستان ديلم در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. فتح الله در شش سالگي، براي بهره مند شدن از نعمت سواد، روانه مدرسه شد و تا كلاس پنجم ابتدايي درس خواند، قبل از انقلاب فعاليت هاي بسياري در مخالفت عليه رژيم منحوس پهلوي داشت. او در سال هاي پيش از پيروزي انقلاب، در راه پيمايي ها شركت فعال داشت. پس از آغاز جنگ تحميلي فتح الله نيز راهي جبهه شد تا با خصم دون به مبارزه بپردازد و درست در سالروز تولد خود، يعني در تاريخ (15/8/1361)، در عمليات محرم، در منطقه «شرهاني»، در سن 17 سالگي به خيل كاروان شهدا پيوست و جاودانه شد. پيكرش تا دوازده سال، مفقودالاثر بود تا اين كه در تاريخ (18/5/1373) توسط گروه تفحص شناسايي و به زادگاهش آورده شد و در گلزار شهداي ديلم به خاك سپرده شد.

با تشکر

چهارشنبه 18 اسفند 1389  9:15 AM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

تنبيه با بستني و آب ميوه!

يك روز در حالي كه آقا معلم سر كلاس قدم مي زد، از پشت سر شكلك درآوردم و مسخره اش كردم و بچه ها همه خنديدند. اما آقا اصلاً به روي خودش نياورد.
زنگ كه خورد، با اشاره به من فهماند كه بعد از كلاس ببينمش. خيلي ترسيده بودم؛ فكر مي كردم به خاطر اين كار حتماً تنبيه خواهم شد؛ ولي بر خلاف همه تصوراتم گفت: مايلي كمي قدم بزنيم؟ با ترس و لرز به نشانه تأييد سري تكان دادم و از مدرسه خارج شديم و با هم قدم زديم. مثل يك دوست با من هم كلام شد و بعد يك بستني و آب ميوه مهمانم كرد. از خجالت داشتم آب مي شدم.
از بستني فروشي كه بيرون آمديم، رو كرد به من و گفت: هر وقت كاري را كه امروز در كلاس انجام دادي، مرتكب شوي با بستني و آب ميوه تو را مجازات و تنبيه خواهم كرد و ...
به نقل از يكي از شاگردان شهيد عادل محمد رضا نسب
عادل در سال 1345 در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود. او پنجمين و آخرين فرزند خانواده بود. دوران تحصيل را با موفقيت پشت سر نهاد و وارد مركز تربيت معلم شهيد بهشتي تبريز شد و بعد در رشته جامعه شناسي دانشگاه تهران پذيرفته شد.
اوايل انقلاب وارد سپاه شد و بعدها به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در سپاه مأمور به خدمت شد. به شغل آموزگاري بسيار علاقه داشت، نسبت به سرنوشت شاگردانش احساس مسئوليت مي كرد. يار بچه ها بود و آن ها نه فقط به ديد يك معلم بلكه به چشم محرم اسرار و رفيق راه نگاهش مي كردند و باورش داشتند.
در پشت جبهه، مدرسه و دانشگاه انساني فعال بود. در محافل و مجامع سخنراني مي كرد و از معلومات و تحليل هاي بالاي اجتماعي و فرهنگي و سياسي برخوردار بود و قبل از شهادتش با همكاري دو تن از دوستانش كه بعدهاشهيد شدند (شهيد پركار و شهيد دوستان) پايگاهي به نام پايگاه والفجر تأسيس كردند كه در آن به تربيت دانش آموزان با استعداد مي پرداختند كه اكثر آن ها يا تحصيلات دانشگاهي دارند يا به خيل شهدا پيوسته اند.
صدايي داشت گرم و گيرا، بيشتر وقت ها اذان مي گفت و با صوت دلنشيني به تلاوت كلام خدا مي نشست. به طوري كه شنونده را مجذوب مي كرد؛ قاري قرآن بود و عامل به احكام آن و دلش پر مي زد براي پريدن و رسيدن به اوج تا اين كه در عمليات كربلاي چهار در چهارم دي ماه 1365 در سمت معاون گردان پياده بعد از چهار سال حضور در جبهه به هنگام اذان صبح در سن 20 سالگي پلي از دل به دلدار زد و آسماني شد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:19 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

عاشوراييان

نماز در خط مقدم

غروب شبي كه قرار بود عمليات والفجر مقدماتي آغاز شود، من و شهيد بنيادي به سمت خط مقدم حركت كرديم. ماشين از جاده پر پيچ و خم تاريكي مي گذشت. سكوت سنگين شب گاه با شليك توپ هاي دور مي آشفت. به ناگاه ماشين ايستاد و محمد كه راننده بود، بي آنكه چيزي بگويد آهسته بر شانه چپ جاده به نماز ايستاد.
من حيران نجواي عاشقانه اش شده بودم و محمد صورت بر خاك نهاد تمامي روحش را در گريه اي شگفت دميد. حال خوشي آن شب من و محمد و خاك را فرا گرفت، چه زيبا به التماس مي گفت:«خدايا! امشب چشم اميد ما به تو است و از تو كمك مي جوئيم و به عناياتت متوسليم. پس پذيرايمان باش اي بزرگ!» اشك هاي عاشقانه اش سجاده خاك را تر كرد. نماز و نيازش كه به پايان رسيد ماشين به حركت ادامه داد و ما رفتيم و عمليات به خوبي انجام شد.

به نقل از همرزم شهيد محمد بنيادي

محمد روز 27مهرماه سال 1337 در شهر قم ديده به جهان گشود. دوران كودكي را در دامان پرمهر خانواده متدينش گذراند و وارد دبستان شد. پس از گذراندن دوران راهنمايي به دروس حوزوي روي آورد. سه سال بعد به خدمت سربازي رفت اما روحش از خدمت براي طاغوت بيزار بود. با فرمان حضرت امام(ره) مبني بر فرار سربازان از محل خدمت، به صفوف مردم پيوست و ضمن تيراندازي به سمت فرماندار شيراز به قم رفت و به مبارزه با رژيم پرداخت. محمد پس از پيروزي انقلاب اسلامي ابتدا به عضويت كميته و سپس به جمع پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. پس از شروع جنگ تحميلي به خيل مجاهدان پيوست و با داشتن مسئوليت هاي مختلف از جمله فرماندهي گردان و فرماندهي تيپ و معاونت لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) حماسه هاي زيادي آفريد و در عمليات هاي مختلف از جمله والفجر مقدماتي شركت كرد. سرانجام فرمانده تيپ حضرت معصومه (س) در عمليات والفجر چهار در روز 13 آبان سال 1362در سن 25سالگي در منطقه پنجوين عراق بر اثر اصابت تركش به سر و صورت، احرام خون بست و به طواف كعبه وصال رفت.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:20 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

پلي كه «هزاردستان» ساخت!

در دوران دفاع مقدس اولين فكري كه براي ساخت پل داشتيم، ساخت پل با شبكه بود كه يك نمونه از آن را هم ساختيم. ولي مشكل اينجا بود كه اين پل فقط براي عبور يك وانت كافي بود و عملاً كارآيي لازم را نداشت. تنها استفاده اي كه از آن مي كرديم در رودخانه بهمنشير مقابل بيمارستان طالقاني بود... عراقي ها كه موضوع را فهميدند از بندر خرمشهر كه آن زمان دست آنها بود، چند تا «دويه» در مسير رودخانه رها كردند كه اينها پس از برخورد با پل، آن را از بين برد ... در اين بين آهنگر زبده اي بود به اسم «مصطفي هزاردستان» ( كه بعدها شهيد شد و من پايان نامه كارشناسي ارشدم را به او هديه كرده ام) ايشان در اصفهان كارگاه آهنگري داشت، اما با شروع جنگ كارش را رها كرده و آمده بود جبهه. بسيار هم فرد متفكري بود. وقتي پل خراب شد ايشان از همان «دويه ها» استفاده كرد و يك پل محكم تر و بزرگتر ساخت كه توان جابه جايي ادوات سنگين زرهي و بلدوزر را هم داشت.

به نقل از داوود دانش جعفري

«مصطفي هزاردستان» 14 ارديبهشت 1323 در اصفهان متولد شد. با آغاز جنگ تحميلي، به عضويت بسيج درآمد و پس از گذراندن دوره هاي آموزشي عازم جبهه ها شد و به عنوان جهادگر نيروهاي پشتيباني سپاه خدمت مي كرد و سرانجام چهارم فروردين 1363 بر اثر بمباران شيميايي به شهادت رسيد. شهيد هزاردستان در زمان شهادت 40 سال داشت و از وي دو فرزند پسر و دو دختر به يادگار مانده است. پيكر پاك اين شهيد در گلزار شهداي شهر اصفهان به خاك سپرده شده است.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:21 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

اي كاش شهيد شده بودم!

در اسفند 1364 كه عباس پس از مجروح شدن جهت استراحت طبق نظريه پزشكان معالج بايد براي مدتي در منزل مي ماند، ما به حسب وظيفه به عيادتش رفتيم.
وقتي از وضعيت و حالش پرسيديم، جواب داد: « اي كاش شهيد شده بودم؛ چون مشخص نيست كه وضعيتم چه طور مي شود! »
من به او گفتم: « هر چه خدا بخواهد همان مي شود. صبر كن، خوب مي شوي. »
كه حرفم را قطع كرد و گفت: « بهتر است زودتر بروم، شايد توفيق شهادت نصيبم شد و از اين دنياي خاكي آزاد شدم! »

به نقل از دوست شهيد عباس سرخي

عباس در سال 1344 در روستاي تل اشكي دشستان در خانواده اي دوستدار اهل بيت (ع) به دنيا آمد؛ پدر نامش را به ياد پرچمدار كربلا « عباس » گذاشت. عباس دوران ابتدايي را در مدرسه سپهر گذراند و سال اول و دوم راهنمايي را در مدرسه آزادي چاه كوتاه سپري نمود. سال سوم راهنمايي را در مدرسه شبانه روزي شهيد منتظري دشتستان گذراند. عباس از كودكي عاشق مسجد بود و نماز جماعت در مسجد را ترجيح مي داد.
وي در تاريخ( 21/8/
1363 ) به جبهه اعزام شد. او دلاورانه در جبهه و در خط مقدم رو در روي دشمن پليد جنگيد تا اين كه بر اثر اصابت تركش هاي خمپاره مجروح شد و او را به پشت جبهه اعزام نمودند و براي مداوا به شيراز انتقال يافت. مدتي در بيمارستان تحت درمان بود و در اين مدت تمام وجودش در فكر خاكريزها و سنگر و هم سنگرانش بود. وي حدود 13 ماه در ميادين نبرد حق عليه باطل مردانه ايستادگي كرد و در عمليات هاي گسترده اي چون والفجر 8 كه منجر به تصرف شهر فاو گرديد، مسئوليت خمپاره انداز را داشت تا اين كه در تاريخ (1/2/1365 ) چون كبوتري سبكبال به سوي آسمان آبي پرواز نمود و در سن 21 سالگي عاشقانه به سوي دوست پر كشيد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:22 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

اگر اضافه آمد من هم مي پوشم!

شب عجيبي بود در آسمان پر ستاره شب حتي يك لكه ابر هم وجود نداشت، هركس در گوشه اي با خالق خويش نجوا مي كرد، يكي نامه مي نوشت، ديگري وصيت مي كرد، يكي ديگر از بچه ها در گوشه اي از خاكريز خود خلوت كرده بود و معلوم نبود در عالم بزرگ خود چه نجواها و درد دلهايي با معبود خويش داشت.
نيروهاي تداركات رسيدند و به بچه ها وسايل تازه مثل قمقمه، پوتين و ساك دادند، جهانبخش مسئول تقسيم پوتين شد به هركدام از نيروها پوتين داد، من مات و مبهوت به او نگاه مي كردم. خودش با پاي برهنه آنجا ايستاده بود پرسيدم: چرا خودت با پاي برهنه مي گردي و پوتين برنمي داري؟ نگاهش را از من دزديد و با چهره اي شرم آور پاسخ داد:«اگر اضافه آمد من هم مي پوشم» چيزي نداشتم كه بگويم او چه راحت از كنار دنيا مي گذشت.

جهانبخش سال 1346 در روستايي دورافتاده به نام وفايي از توابع شهرستان بروجرد استان لرستان در خانواده اي مذهبي و متدين، پا به عرصه هستي نهاد. دوران كودكي را در كنار خانواده صميمي و ساده خود سپري كرد و با پا نهادن به فصل آموختن در سن 6 سالگي وارد دوره ابتدايي شد. در سال 1361 وارد مقطع راهنمايي گرديد پس از پشت سر نهادن كلاس اول راهنمايي به دليل مشكلات اقتصادي جهت تأمين معاش خود وخانواده اش به تهران سفركرد و در آنجا به كار و فعاليت مشغول شد اما بعد از مدت كوتاهي مجدد به روستاي زادگاهش بازگشت و در آنجا مشغول كار كشاورزي شد. در سال 1363 وارد مدرسه علميه بروجرد شد. در تاريخ 10/12/1364 به جبهه هاي نبرد اعزام شد و سرانجام در تاريخ 2/3/1365 در منطقه عملياتي حاج عمران در سن 19 سالگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد، روحش شاد و يادش گرامي باد.

به نقل از همرزم شهيد جهانبخش گودرزي

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:23 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

اگر مي دانستيد شما هم گريه مي كرديد!

اوايل انقلاب، خواندن نماز اول وقت، بين مردم چندان متداول نبود، اما شهناز از همان موقع، تأكيد بسياري روي نماز اول وقت داشت، حتي لباس هاي نمازش با لباس هاي خانگي و كوچه و خيابان فرق مي كرد.
او براي هر نماز، لباس هايش را هم عوض مي كرد. وقتي از او مي پرسيدم چرا لباس هايت را عوض مي كني؟ مي گفت: مگر شما وقتي به ديدار يك دوست و يك فاميل مي رويد لباس نو نمي پوشيد و خودتان را مرتب نمي كنيد؟ پس چرا براي نماز كه گفت وگوي انسان با خدا و مهماني و بساطي است كه خدا در خلقت پهن كرده، نبايد به سر و وضع خودمان سامان بدهيم و آن را مرتب كنيم؟
شهناز هر شب بعد از نماز مغرب و عشا دعاي كميل مي خواند. منحصر به يك شب خاص هم نبود. چقدر گريه مي كرد. وقتي مي پرسيدم چرا گريه مي كني؟مي گفت: اگر معاني اين دعا را مي دانستيد شما هم با من گريه مي كرديد.

به نقل از مادر شهيده شهناز حاجي شاه

در سال 1338 نوزادي در خانه حاجي شاه متولد شد. شهناز پا بر جهان هستي گذارد. پدر با سعي و تلاش به تربيت هفت فرزند خود همت گمارد و شهناز را آنگونه كه شايسته يك زن مسلمان ايراني است، پرورش داد. وي در سال هاي آغازين انقلاب در جهادسازندگي به خدمت پرداخت در همين زمان، جنگ آغاز شد و او در كنار ديگر مردم خرمشهر به دفاع از كيان اسلامي خود مشغول گرديد.
اما در همان روزهاي اول جنگ، هشتم مهرماه سال 1359 بر اثر اصابت تركش در سن 21 سالگي عاشقانه به ديار دوست پركشيد و دو برادرش نيز در طول سال هاي دفاع مقدس به شهادت رسيدند.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:24 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

ازدواج با عروس شهادت!

مادر هميشه حسرت ازدواج عبدالعلي را داشت، آرزوي او تنها ديدن فرزندش در لباس دامادي بود، اما عبدالعلي اصلاً علاقه اي به ازدواج نداشت و در پاسخ اصرارهاي مادر نوشت:«با عروس شهادت ازدواج كردن لذتش بيشتر است. » اين آخرين نامه حاجي بود چند روز بعد اواخر بهمن ماه زير آتش مستقيم دشمن عبدالعلي آرام و مطمئن به يكي از نيروهايش بيسكويت داد وگفت:«زود برگرد سنگر خودتون» آتش خيلي سنگين بود، جوان هنوز چند قدمي دور نشده بود كه با صداي انفجار خمپاره برگشت.
قامت تنومند عبدالعلي برروي دست بچه هاي گردان يا زهرا (س) به عقب بازگشت، اما جوان هرچه منتظر شد، حاجي چشمانش را باز نكرد.

به نقل از برادر شهيد عبدالعلي ولايي

سال 1338 عبدالعلي مهمان خانواده كوچك ولايي گشت، نامش را سروش آسماني در يك شب پر ستاره به پدر الهام نمود، او در سايه تعليمات خانواده پرورش يافت و در دوران دبيرستان به خيل عظيم سربازان خميني (ره) در زادگاهش اصفهان پيوست و جوانان بسياري را به حضور جلسات مذهبي خود جذب نمود، بسياري از جلسات مذهبي، فرهنگي همانند هيئت محبان حضرت زهرا (س) را پايه گذاري كرد، در زمان انتخابات بني صدر او خط امام (ره) را در محوريت شهيد بهشتي ديد و محور و مبلغ اين انديشه گرديد. عبدالعلي با آغاز جنگ تحميلي مسئوليت اعزام نيروي سپاه منطقه دو كشور را پذيرفت و چندي بعد مسئوليت فرماندهي تداركات و اعزام نيرو به جبهه ها را به او سپردند، تا اينكه خود مسئوليت جانشين عمليات سپاه ناحيه اصفهان را بر عهده گرفت، او در عمليات والفجر8 به عنوان يك نيروي ساده در گردان يا زهرا (س) به خط مقدم رفت، و در بيست و سوم بهمن ماه سال 1364 در سن 26 سالگي به همراه دوستش حسين اديب عاشقانه بال در بال ملائك به آسمان پر گشود، پيكر پاك او را در گلستان شهداي اصفهان به خاك سپردند.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:25 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

شهدا دعوتم كردند

قرار بود ابراهيم دوم ارديبهشت ماه 66 اعزام شود كه در 28 فروردين در خواب شهيد مهندس صفر روحي كه يكي از رفقايش بود مي بيند، شهيد روحي به ابراهيم مي گويد تا رمضان پيش ما بيا. حتي شهيد ابراهيم در جواب مي گويد: صفر جان سه بچه ام مريض هستند حالا نمي توانم بيايم بعد شهيد روحي تأكيد مي كند: ميل با خودت است، ما مي گوئيم بيا كه خواهي آمد و...صبح ابراهيم از خواب بيدار مي شود و خوابش راتعريف مي كند و بعد به مزار شهداء مي رود و مي گويد كه شهداء دعوتم كردند و بايد بروم. خلاصه دوم ماه رمضان با زبان روزه (بنا به گفته همرزمانش) به فيض شهادت نائل مي شود.
به نقل از خانواده شهيد ابراهيم وكيل زاده
ابراهيم درسال 1339 در قريه ديزج در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود. در سال 1344 جهت سكونت به تبريز عزيمت نمود و درسن هفت سالگي مشغول تحصيل شد. در دوره راهنمايي فرمان امام خميني را شنيد به همين خاطر كلاس درس را رها كرد و همراه ديگر دوستانش به پخش اعلاميه هاي امام بزرگوار همت گماشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي با همكاري يكي از دوستان شهيدش «انجمن توحيدي» مسجد غريبلو و كتابخانه مسجد را تشكيل داد. با تأسيس كميته انقلاب اسلامي به عضويت آنجا و پس از تشكيل سپاه پاسداران به عضويت اين نهاد مقدس در آمد. ابتدا در قسمت تسليحات و رفاه سپاه تبريز مشغول به كار شد و سپس هسته مقامت مسجد را تشكيل داد. وكيل زاده در اواسط سال 1359 به سپاه قائم شهر انتقال يافت و مسئوليت تعاون سپاه را بر عهده گرفت. ابراهيم در همان سال ازدواج كرد و با شروع جنگ تحميلي در جبهه حضور يافت و فعاليت چشمگيري از خود نشان داد. ابراهيم با توجه به مسئوليت سنگين خويش قبل از هر عمليات از طرف فرمانده لشكر 25 كربلا براي شركت در عمليات فرا خوانده مي شد. ابراهيم فروردين ماه سال 1366 كوله بار سفر بي بازگشت را بست و سرانجام در عمليات كربلاي10 درارتفاعات مشرف به شهرك ماووت عراق در تاريخ (10/2/1366) همزمان با دومين روز از ماه مبارك رمضان بر خوان گسترده شهادت افطار نمود.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:25 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

تا 22 بهمن بيشتر زنده نيستم

در ايام دهه مبارك فجر بود كه هنوز فتنه سال 88 به پايان نرسيده بود و گوشه و كنار شهر تحركاتي انجام مي پذيرفت. ميثم نيز كه خدمت سربازي را به پايان رسانده بود از طرف پايگاه بسيج مأمور به شناسايي معاندين و اشرار ضد انقلاب شد.
ميثم به همراه دوستان و همسنگران خود در اين ايام مشغول به خدمت بودند. سه روز قبل از شهادتش كه اوج برنامه هاي گشت زني آن ها بود، گفت:«مادر دعا كنيد كه من هم در اين راه مقدس شهيد شوم.» و مي گفت:«شهادت چقدر شيرين است. بدانيد من ديگر تا 22 بهمن بيشتر زنده نيستم و به شهادت مي رسم.» همان هم شد و روز 19 بهمن ماه بود كه خبر شهادتش را برايم آوردند.

به نقل از مادر شهيد ميثم مقبولي

ميثم سال 1367 در محله ياغچي آباد تهران در خانواده اي مذهبي متولد شد و رشد كرد. دوران تحصيلات خود را در مدرسه شريعتي گذراند. او در نوجواني فعاليت هاي مختلفي را در بسيج پايگاه محله آغاز كرد. فعاليت هاي ورزشي، قرآني و حتي ديگران را هم به اين امر تشويق مي كرد.
پس از پايان تحصيلات متوسطه به خدمت سربازي در نيروي انتظامي مشغول شد و آن را به پايان رساند. در سال 88 كه بحث فتنه هاي بعد از انتخابات پيش آمد ميثم در سحرگاه نوزدهم بهمن، حين انجام مأموريت گشت بسيج به لقاء الله پيوست.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:27 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها