نیامدی آقا؟ پنج شنبه، ساعت پنج بعد از ظهر، بابا به همه دوستانش سر می زند. من راننده او هستم. او نه چشم دارد و نه پا. یعنی پا دارد؛ اما پاهایش کار نمی کند. می نشیند روی ویلچر. من راننده ویلچر او هم هستم.
همه دوستانش را دید. نه این که دید، با آن ها یک به یک درد دل کرد. نه همه دوستانش را، نه، هنوز صالح و شیخ حبیب مانده اند. ویلچرش را هل می دهم و می برمش روبه روی صالح. پدرم سلام می کند. من هم سلام می کنم. شانه هایش تکان می خورد. به هر کدام شان که می رسد، همین جور گریه می کند. برای صالح بیش تر خودش را لوس می کند. من نمی گویم. خودش می گوید. می گوید ما با هم دوست و رفیقیم، حالا من مجبورم خودم را برای شان لوس کنم. پدرم می گوید: «من نه می بینم و نه راه می روم؛ ولی آن ها هم می بینند و هم همه جا سر می زنند.»
بابا را با صالح تنها می گذارم. ممکن است بخواهند حرف های خصوصی بزنند. نمی توانم از بابا خیلی دور شوم. دلم برایش تنگ می شود. گاهی که دلم برایش تنگ می شود، می گیرمش توی بغلم. محکم می فشارمش و هی ماچش می کنم. حالا هم نگاهش می کنم. هر وقت چفیه اش را باد می رقصاند، بابا قشنگ تر می شود. روزی که با هم رفتیم سینما، عمو رضا را دیدم. خم شد. اول بابا را بوسید و بعد چفیه اش را. می گفت این چفیه سرباز امام زمان(عج) است.
خیلی تنهایش نمی گذارم. برمی گردم و می روم سراغ بابا و دوستش صالح. بابا هنوز دارد حرف می زند. حرف نمی زند، درد دل می کند. یواش یواش می روم که متوجه من نشود؛ اما خیلی باهوش است. فهمید من آمدم. اشک هایش را پاک کرد. ته مانده حرف هایش را گوش می دهم. بابا می گوید: «صالح امشب، شب جمعه است؛ شب انتظار. من امشب خودم را آماده می کنم.»
بابا همیشه با صالح و علی و... این حرف ها را می زند. می گوید: «شب جمعه یعنی شب انتظار، یعنی فردا صبح، آقا ظهور می کند. باید خودمان را آماده کنیم. جمعه روز عید ماست.»
بعد آهی می کشد و ادامه می دهد: «ولی اگر دوباره آقا نیامد چه کنیم؟ دل مان می گیرد. دوباره تنهایی، بی کسی و غربت شروع می شود.»
هوا دارد تاریک می شود؛ اما بابا از دیدن صالح و دوستانش سیر نمی شود. ویلچر را هل می دهم. بابا می گوید: مهمانی بس است. شهدا می خواهند بروند بهشت و ما هم برویم خانه مان.»
شب جمعه بابا بی تاب است. مریم برایش دعا می خواند. بابا باید هر شب جمعه دعای کمیل را گوش کند. دل تو دلم نیست. من که از دعا چیزی سر در نمی آوردم. قرار است بعد از دعا، حاج عمو رضا و دوستان ویلچریِ بابا بیایند خانه مان.
مریم راست می گوید. می گوید: «این جمع ویلچری ها و سرفه ای ها و اعصابی ها عجب جمعی اند.»
بابا می گوید: «جمع دفاع مقدسی ها.»
اما عمو رضا می گوید: «جمع یاران.»
روزی از بابا پرسیدم: «یعنی چه جمع یاران؟»
بابا گفت: «یعنی یاران امام زمان(عج).»
حاج نصرت می گوید: «جمع شَل و لنگ ها و کورها، جمع تیر و ترکش خورده ها.»
یکی یکی آمدند. اتاق که پر می شود، من بیش تر کیف می کنم. هر شبِ جمعه، خانه یکی از ویلچری ها شب عید برپاست. امشب خانه ما جمع اند. دلم می خواهد داش مرتضی بخواند. دل آدم را می برد. عزیز آقا که از خاطرات جبهه می گوید، دیگر کولاک می شود. امشب قاسم نیامد. بابام به او می گوید سنگرساز. راننده بلدوزر بوده. سنگرسازان بی سنگر. نمی دانم چرا وقتی این اسم به گوشم می خورد، تنم می لرزد. مور مورم می شود. بابا می گوید: «بچه های سنگرساز، گم نام ترین بچه های جنگ اند.»
صبح جمعه، ساعت هشت صبح است. بابا تازه از دعای ندبه برگشته. من خواب ماندم. مریم راننده بابا بوده. از پشت پنجره می بینم او را. مریم برایم دست تکان می دهد. بابا با مریم حرف می زند و بعد می خندد. قرار بود مرا هم صدا کند. حتماً دوباره می گوید دلم نیامد بیدارت کنم.
روزی که این را گفت، به او گفتم: «مگه خودت نمی گویی بچه های جنگ هم سن و سال من بودند؟ شب تا صبح بیدار بودند؟»
عزیز آقا می گفت: «بچه های سنگرساز، این قدر کوچک بودند که وقتی سوار بلدوزرها می شدند، دیده نمی شدند.»
بوی عطرش اتاق را پر کرد. بابا را می گویم. با بابا قهر می کنم. به او سلام نمی کنم. مریم لبش را گاز می گیرد. بابا می خندد و سلام می کند. آهسته جوابش را می دهم. بابا می گوید: «خُب باشه، ما که تنها ماندیم، تو هم با ما قهر کن.»
زیر چشمی نگاهش می کنم. صورتش پر از نور است. می دوم طرفش. بابا دیگر یاد گرفته که باید آغوشش را باز کند. می گیرمش توی دلم و پر از بوی عطر می شوم.
مریم می گوید: «بابا بوی گل می دهد.»
همیشه این را می گوید. من روزی به مریم گفتم: «این اعصابی ها، یعنی یاران امام زمان(عج).»
او گفت: «ویلچری یعنی چه؟»
گفتم: «همین جانبازان شیمیایی، اعصابی، قطع نخاعی. نمی دانم همه شون بوی عطر می دهند.»
بابا می گوید: «خواب بودی عزیزم، دلم نیامد بیدارت کنم.»
می گویم: «قربان تو بابای مهربان و دوست داشتنی بروم.»
می گوید: «خدا نکند. الهی قربان آقا برویم همه مان.»
بابا همیشه صبح جمعه آماده است. می گوید: «خودم را آماده کرده ام که اگر آقا تشریف آوردند و مرا به نوکری قبول کردند... .» و بعد می زند زیر گریه.
در یخچال را باز می کنم و دوباره جعبه های شیرینی و گز را می شمارم. قرار است بچه های دفاع مقدس بروند کوه. آن جا جشن می گیرند و شیرینی می خورند. اول برای آقا دعا می کنند و بعد به قول بابا با هم صفا می کنند. من می گویم روز شعر انتظار، همه با هم می رویم. مریم هم می آید. راستی راستی صبح جمعه چه قدر باصفاست. من هم کم کم دارم شاعر می شوم. حاج احمد، فرمانده گردان سلمان است. شعر هم می گوید. حاج احمد می گوید تو هم داری شاعر می شوی. بابا درست روبه روی صالح است. دارد گِله می کند. یعنی درد دل می کند. دلش گرفته. دل من هم گرفته. بابا می گوید: «صالح، باز هم آقا نیامد.»
شانه هایش تکان می خورد. مریم با دستمال اشکش را می گیرد. حاج رضا نشسته سر قبر شیخ حبیب. بچه های ویلچری همه جمع اند. همه ناراحت و دمق اند. بابا بلند بلند با صالح درد دل می کند. عزیز آقا راننده بلدوزر دوران جنگ محکم می کوبد روی پایش و گریه می کند.
صدای حاج احمد بلند می شود: «اسماعیل تو به آقا بگو، ما که آماده بودیم، چرا دوباره غریب شدی آقا؟ نیامدی آقا؟ دل من هم گرفته. بابا که ناراحت باشد، دنیا برایم زهرمار می شود. بابا می گوید آقا که نیاید، دنیا برای همه مان از زهرمار هم بدتر است. دنیا بی آقا یعنی جهنم.»
شنبه صبح، ساعت چهار بعد از اذان. بابا نمازش را خوانده. دست هایش بالاست. من خواب و بیدارم. بابا می گوید: «خدایا از امروز مراقب خودمان هستیم که آدم بدی نباشیم. سعی می کنیم گناه نکنیم. سعی می کنیم خومان را برای آمدن آقا آماده کنیم» و بعد قرآن می خواند، نه این که قرآن را بخواند، به قرآن گوش می دهد. ضبط را روشن می کند. من می خوابم. می خوابم تا دم صبح. می خواهم بابا دوباره دست بکشد روی سرم و بگوید: «مهدی، مهدی بلند شو بابا. بلند شو عزیزم. نمازت قضا می شود.»