در چند مقالهى پيشين دربارهى «جزيرهى خضراء» و تطبيق نارواى آن با مثلثبرمودا» ، مباحثى مطرح شد.
قسمتى از آن مقالهها، اشكالات سندى و متنى داستان و بخشى از آنها، بيان ويژگىهاى تاريخى، جغرافيايى، سياسى منطقهى موسوم به «مثلثبرمودا» بود.
وجود دهها شهر و بندر و تردد هزاران كشتى و قايق و هواپيما به آن منطقه و برگزارى بزرگترين مسابقات قايقرانى از سواحل آمريكا تا جزيرهى برمودا، گواه كاملى استبر اين كه آن چه در دهههاى پنجاه و شصت ميلادى در برخى مطبوعات و رسانههاى معتبر! انتشار يافته، فضا سازى امريكايىها براى ايجاد تشنج در منطقه و نا امن نشان دادن آن بوده است تا از يك سو با عمليات مرموزانه، با انقلاب كوبا مقابله كنند و از سويى ديگر، با القاى فضاى ناامن، زمينهى حضور بيشتر خود را در منطقه فراهم سازند.
شبيه اين موضوع را در زمان جنگ تحميلى عراق عليه ايران و پس از آن در منطقهى خليج فارس، مشاهده مىكنيم. با تلقين ناامنى، ناوهاى آمريكايى و متحداناش، روانه منطقه شدند و اهداف خود را دنبال كردند.
خوانندگان و كسانى كه مايل به پژوهش در اين زمينه هستند، مىتوانند با استفاده از شبكهى جهانى اينترنت و جست و جوى كلمهى [BERMODA] اطلاعات كاملى از وضعيت كنونى منطقه برمودا و جزاير مختلف آن به دست آورند و حتى بليط هواپيما و كشتى و هتل را در آن منطقه رزرو كنند.
وضعيت كنونى جزاير برمودا
برمودا، يك مستعمرهى خودگردان بريتانيايى در اقيانوس اطلس شمالى است. اين منطقه، مجمع الجزايرى متشكل از هفت جزيرهى اصلى و صد و هفتاد جزيرهى كوچك و صخرهاى است. اين مجموعه، در هزار و پنجاه كيلومترى كيپهاترآس (كاروليناى شمالى در ايالات متحده) واقع شده است.
اين مجمع الجزاير، چهل كيلومتر طول و كمتر از هزار و ششصد متر، پهنا دارد. هميلتون، مركز اين مجمع الجزاير است. (1)
وضعيت اقتصادى
تكيه گاه اصلى اقتصاد برمودا، گردشگرى است. گردشگران، با وسائل اقيانوس پيما كه در امتداد خيابان اصلى پهلو مىگيرند و يا با خطوط هوايى كه در هشت مايلى شمال شرق است، به شهر مىرسند.
دريانوردى
دريانوردى با قايقهاى بادبانى، مسابقات قايقهاى بادبانى، در نوعهاى مختلف برگزار مىگردد:
1- مسابقهى عبور از اقيانوس آرام;
2- قايق رانى دور جهان;
3- مسابقهى برمودا;
4- مسابقهى جام امريكا.
از مهمترين و عمدهترين مسابقات جهانى، قايقرانى در اقيانوس با قايقهاى بادى است. اين مسابقات، از سال 1906 ميلادى آغاز شده است و از سال 1924 ميلادى، جز در خلال جنگ دوم جهانى، در يك مسير هزار و صد و هفتاد و شش كيلومترى، از نيوپورت آمريكا تا برمودا برگزار مىگردد. بانى اين مسابقات، باشگاه دريانوردى امريكا و باشگاه سلطنتى برمودا است. (2)
آن چه نقل شد، از منابع معتبر جهانى است، نه برخى مطبوعات عراقى و يا افسانه پرداز غربى. (3)
از آن چه گفته شد، اين نظريه كه افسانههاى مثلثبرمودا بخشى از يك سناريوى تبليغاتى عليه نظامهاى ضد امريكايى منطقه بود، بيشتر آشكار مىگردد. اين افسانه سازىها، بويژه در سالهاى جنگ سرد كه انگيزهى دو ابر قدرت شرق و غرب براى اين گونه حركتها، بيشتر بود، اوج داشته است.
داستان دوم جزيرهى خضرا
محدث نورى، در كتاب جنة الماوى، حكايتسوم، مىگويد:
در آخر كتاب التعازى، تاليف شريف زاهد، ابى عبدالله محمد بن على بن الحسن بن عبدالرحمان العلوى الحسينىرضى الله عنه به نقل از عالم حافظ حجةالاسلام سعيد بن احمد بن الرضى از شيخ مقرى خطير الدين حمزة بن المسيب بن الحارث آمده است كه:
او (سعيد بن احمد) مىگويد، در خانهى من، در محلهى ظفريه در مدينة السلام در هجدهم شعبان سال پانصد و چهل و چهار ه .ق ، خطيرالدين، براى من حكايت كرد كه استادم ابن ابى القاسم عثمان بن عبدالباقى بن احمد الدمشقى در هفدهم جمادى الاخرى سال پانصد و چهل و سه گفت:
استادم كمال الدين احمد بن محمد بن يحيى الانبارى در خانهى خود در مدينة السلام در شب دهم رمضان سال پانصد و چهل و سه، چنين نقل كرد:
در ماه رمضان سال پانصد و چهل و سه، نزد وزير عون الدين يحيى بن هبيرة بوديم. عدهاى ديگر نيز نزد او بودند. وقتى افطار كردند و متفرق شدند، وزير به ما دستور داد بمانيم. مردى نيز آن شب، در مجلس حضور داشت كه ما او را نمىشناختيم و قبلا نديده بوديم. وزير، بسيار به او احترام مىگذاشت و به سخن او گوش مىداد و به ديگران توجهى نداشت.
سخن به درازا كشيد تا آن كه دير وقتشد و ما خواستيم بازگرديم، ولى بارش باران مانع شد و ما نزد وزير مانديم.
سخن دربارهى اديان و مذاهب پيش آمد و به اسلام و مذاهب گوناگون آن منتهى شد. وزير گفت: «كمترين طايفه، مذهب شيعهاند. در منطقه ما، ممكن نيست كه اكثريتبا شيعه باشد.» . وزير، در مذمتشيعه، سخن گفت و خدا را بر اين كه آنان در دورترين نقاط نيز كشته مىشوند، سپاس گفت.
در اين هنگام، شخصى كه وزير، بسيار به او توجه داشت، به وزير رو كرد و گفت: «براى شما سخنى بگويم دربارهى آن چه بحث مىكرديد يا آن كه لب فرو بندم؟» . وزير ساكتشد و سپس گفت: «بگو آن چه دارى!» .
مرد ناشناس گفت: با پدرم در سال پانصد و بيست و دو، از شهر باهيه حركت كرديم. محل ما، روستاهايى دارد كه تاجران آن را مىشناسند و هزار و دويست پارچه آبادى است و در هر آبادى، عدهى زيادى سكونت دارند. آنان، همگى، مسيحى هستند و حتى جزايرى كه اطراف آنان است، همه، مسيحىاند. بزرگى سرزمين آنان، دو ماه راه است و ميان آنان و خشكى، بيست روز فاصله است و همهى كسانى كه در خشكى هستند نيز مسيحىاند.
سرزمين ما، به «حبشه» و «نوبه» متصل مىشود و آنان نيز، همگى مسيحىاند.
سرزمين ما به سرزمين بربرها نيز متصل است و آنان، بر دين خودشان هستند... من، روم و افرنج را اضافه نمىكنم (يعنى، آنان نيز مسيحىاند.) .
از شما پنهان نيست كه شام و عراق نيز مسيحى دارد.
چنين پيش آمد كه ما، در دريا، سفر مىكرديم و براى تجارت و كسب سود، به هر سو مىرانديم تا آن كه به جزيرههاى بزرگ پر درختى كه ديوارهاى زيبا و باغات و روستاهاى فراوان داشت، رسيديم.
نخستين شهرى كه رسيديم و لنگر انداختيم، از ناخدا پرسيديم: «اين جزيره چيست؟» . گفت: «من، تا كنون، به اين جزيره نيامدهام و آن را نمىشناسم.» .
پياده شديم و به خيابانهاى آن شهر رفتيم. نام شهر را پرسيديم. گفتند: «مباركه است.» . گفتيم: «نام حاكم چيست؟» . گفتند: «طاهر.» . گفتيم: «پايتخت آن كجا است؟» . گفتند: «زاهره.» . پرسيديم: «زاهره كجا است؟» . گفتند: «فاصلهى ده شب از راه دريا است و بيست و پنج روز از خشكى. مردم آن سامان، همگى، مسلماناند.» .
گفتيم: «چه كسى زكات مال ما را مىگيرد (ماليات) تا شروع در داد و ستد كنيم؟» . گفتند: «نزد نايب سلطان برويد.» گفتيم: «اعوان او كجا هستند؟» . گفتند: «او دار و دسته ندارد. او، در خانهى خود زندگى مىكند و همه، نزد او مىروند.» .
تعجب كرديم و به خانهى او راهنمايى شديم. مرد صالحى را ديديم كه عبايى بر دوش دارد و عبايى نيز فرش او است و دوات هم در پيش روى او قرار دارد و مشغول نوشتن است. سلام كرديم. گفت: «از كجا مىآييد؟» . گفتم: «از فلان سرزمين.» . گفت: «همهى شما؟» گفتيم: «نه; در ميان ما، مسلمان، يهودى، نصرانى است.» . نايب گفت: «يهودى و نصرانى، جزيه بدهند، ولى با مسلمان بايستى درباره مذهباش سخن بگوييم.» .
از يهوديان و نصرانيان، جزيه گرفتند، ولى به مسلمانان گفتند مذهبتان را بگوييد. وقتى آنان مذهب خود را گفتند، نايب گفت: «شما، مسلمان نيستيد و اموال شما مصادره مىشود. كسى كه به خدا و پيامبر و وصى او و امام زمان، ايمان نداشته باشد، مسلمان نيست.» .
وقتى ما، همسفران خود را در خطر ديديم، گفتيم: «اگر اجازه بفرماييد، ما نزد سلطان برويم؟» . او، پاسخ مثبت داد.
به ناخدا گفتيم: «ما مىخواهيم به زاهره برويم تا بلكه دوستان خود را نجات دهيم.» ، ولى ناخدا گفت: «من، راه را بلد نيستم.» .
از شهر مباركه، راهنمايانى استخدام كرديم و سيزده روز و شب، طى مسير كرديم تا آن كه قبل از طلوع فجر، راهنما، تكبير گفت. افزود: «اين، منارههاى زاهر است.» .
صبح، به شهر زيبايى وارد شديم كه زيباتر از آن، چشم ما نديده است: هواى لطيف و آب شيرين; شهرى را ديديم كه بر روى كوهى از سنگ سفيد بنا شده بود; گرد آن، ديوارى تا دريا كشيده بودند; نهرها، در شهرها و محلههايش جارى بود; گرگ و گوسفند، كنار هم بودند; بازارهاى بزرگ; ارزاق فراوان; و رفت و آمد از دريا و خشكى از ويژگىهاى آن شهر بود.... وقتى صداى مؤذن بلند مىشد، همه، به مسجد مىشتافتند....
بالاخره، به حضور سلطان رسيديم. سلطان، در باغى بود كه قبهاى در ميان آن قرار داشت. در اين هنگام، اذان گفته شد و باغ پر از نمازگزاران شد.
مردم، او را «پسر صاحب الامر» مىناميدند. به ما خير مقدم گفت و پرسيد: «تاجر هستيد يا ميهمان؟» . گفتيم: «تاجر.» . گفت: «كدام يك مسلمان ايد و كدام اهل كتاب؟» و پرسيد: «مسلمانان، پيرو كدام مذهباند؟» .
شخصى به نام دربهان بن احمد اهوازى با ما بود. گفت: «من، شافعىام و بقيهى مسلمانان همراه ما نيز شافعىاند، مگر حسان بن غيث كه او مالكى است.» .
سلطان، رو به آنان كرد و گفت: «... آيا غير از اهل بيت، كسى از اهل كسا بوده است؟ ... آيهى تطهير در شان چه كسانى است؟ ...» .
دربهان، كلام سلطان را قطع كرد و گفت: «اى پسر صاحب الامر! آيا مىتوانيد نسب خود را بيان كنيد؟» .
سلطان گفت: «من، طاهر، پسر محمد بن الحسن، بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على هستم.» .
... مرد شافعى، غش كرد. پس از به هوش آمدن، به سلطان ايمان آورد.
ما، هشت روز ميهمان او بوديم و يك سال نيز نزد مردم آن شهر ميهمان شديم. در اين مدت، دريافتيم كه اين شهر [ و توابع آن ] مسير دو ماه در خشكى و دريا است و پس از آن، شهرى استبه نام رائقه كه سلطان آن، قاسم بن صاحب الامر است. و سپس صافيه است كه سلطان آن، ابراهيم بن صاحب الامر است و سپس ظلوم است كه سلطان عبدالرحمان بن صاحب الامر است و سپس عناطيس است كه سلطان آن، هاشم بن صاحب الامر است...
در همهى اين ديار، جز مؤمن شيعه يافت نمىشود... و جمعيت آنان به حدى است كه اگر همهى دنيا جمع شوند، تعداد آنان، فزونتر است.
ما، يك سال نزد آنان بوديم و منتظر ورود صاحب الامر شديم; چون، معتقد بودند كه آن سال، سال آمدن او به زاهره است، ولى ما موفق نشديم. ابن دربهان و حسان، در آن شهر ماندند تا او را زيارت كنند.
وقتى «عون الدين وزير» اين داستان را شنيد، برخاست و وارد اطاقى شد و يك يك ما را احضار كرد و گفت: «مبادا اين داستان را بازگو كنيد.» . ما نيز اين داستان را تا پس از مرگ او بازگو نكرديم.
الف) بررسى كتاب تعازى
نويسندهى كتاب، شريف زاهد ابى عبدالله محمد بن على بن الحسن بن عبدالرحمان العلوى الحسينى است.
نسخهاى از اين كتاب، در خزانهى رضوى عليه السلام بوده و محدث نورى، آن را استنساخ كرده است.
اين كتاب را، شريف ابوعبدالله محمد بن على بن الحسن بن عبدالرحمان، در سال چهارصد و چهل و سه، براى ابوالحسين زيد بن ناصر الحسينى روايت كرده است. (4) بنابراين، تاليف كتاب، در نيمهى نخست قرن پنجم بوده است.
مؤلف كتاب، معاصر سيد رضىرحمهم الله، بوده است. صاحب الذريعة مىنويسد: «نسخهى مطبوع تاريخ بغداد، روايت صاحب كتاب التعازى است و مشايخ او در اين نقل، ابى اسحاق ابراهيم بن احمد بن محمد معدل طبرى است كه شريف رضى نيز قرآن را نزد او قرائت كرده است.» . (5)
نتيجه اين كه كتاب تعازى در قرن پنجم (سال 443 ه .ق) روايتشده، ولى نقل داستانى كه در پايان كتاب آمده، مربوط به سال پانصد و چهل و سه است; يعنى، يك صد سال، ميان تاليف كتاب و داستانى كه در آن نقل شده، فاصله است.
مسلم است كه اين داستان را استنساخ كنندگان، در پايان كتاب آوردهاند و هيچ ارتباطى به متن كتاب ندارد.
ممكن است تصور شود كه لابد تاريخ نقل داستان، اشتباه است و داستان در چهار صد و چهل و سه نقل شده، ولى اشتباها، پانصد و چهل و سه نوشته شده است.
اين سخن، به دلايل مختلف، مردود است.
1- تاريخها، با حروف نوشته شدهاند و نه اعداد، و چنين خطاى فاحشى در نوشتار، بسيار بعيد است.
2- راوى اصلى داستان «انبارى» در سال چهار صد و چهل و سه، نه تنها به دنيا نيامده بوده، بلكه چه بسا ابوين او نيز هنوز به دنيا نيامده بودند.
3- «ابن هبيره» كه نام كامل او «يحيى بن محمد ابوالمظفر» و وزير چند خليفهى عباسى بوده و داستان مورد بحث در جلسه او اتفاق افتاده، متولد 490 ه . ق و متوفاى 560 ه . ق است. (6) وى، در سال 544 ه . .ق; به وزارت مقتضى لامر الله رسيد. (7)
ب) بررسى سلسلهى سند داستان
1- با توجه به آن چه كه دربارهى كتاب التعازى گفته شد، داستان مزبور، فاقد هر گونه استناد است; چرا كه صاحب التعازى آن را نقل نكرده، بلكه استنساخ كنندهاى نامعلوم، آن را در پايان كتاب افزوده است كه اساسا معلوم نيست اين خبر را از كجا و چه كسى شنيده است و آيا انتساب آن به اشخاص مذكور در سند، صحت دارد يا ندارد.
2- با چشم پوشى از اشكال بالا، اشخاص مذكور در سلسلهى سند داستان، شناخته شده نيستند و در كتابهاى تراجم و رجال شيعه، ذكرى از آنان به ميان نيامده است.
تنها شخصى كه شناخته شده و در كتب تراجم عامه، ناماش آمده، كمال الدين انبارى است.
كمال الدين ابوالبركات عبدالرحمان بن محمد بن ابى الوفا (513- 577) از اوان كودكى، به بغداد رفت و پس از تكميل ادب، در نظاميهى بغداد منصوب شد. او، تاليفاتى، مانند - اسرار العربيه، نزهة الادباء، تاريخ انبار، ... دارد.
3- شخصى كه در مجلس «ابن هبيره» ناقل خبر بوده است، نه تنها مجهول است، بلكه مسيحى بوده و با ديدن آن همه نشانهها، باز بر عقيدهى خود باقى بوده است. حال چه گونه مىتوان بر خبر چنين شخصى از اهل كتاب، اعتماد كرد؟ آيا مىتوان براى اعتقاد به صحت چنين وقايعى، بر خبرى كه از هر جهت مجهول است اعتماد كرد؟
ج) بررسى داستان از نظر محتوا و شرايط تاريخى
زمينههاى اجتماعى و روانى، از مهمترين عوامل شكلگيرى داستانها است. سالهاى ميانى قرن ششم (543) ويژگىهايى دارد كه توجه به آنها، بسيارى از نقاط مبهم را روشن مىكند.
1- ميان خلافت عباسى و خلفاى فاطمى و حكومت موحدان، در سرزمينهاى مغرب اسلامى و اندلس، رقابتبود.
پس از انقراض فاطميان مصر (567 ه .ق) «مرابطان» و نيز «موحدان» ، نهضتبزرگى را در مغرب و اندلس به راه انداختند.
فاطميان و نيز موحدان، جنبهى شيعى داشتند و «محمد بن تومرت» كه بنيانگذار حكومت موحدان است (517 ه .ق) خود را از اهل بيت عليه السلام مىدانست و به صراحت، خود را «مهدى موعود» مىناميد. (8)
از دغدغههاى مهم دربار خلافت عباسى، رشد نهضتهاى شيعى و حركتهاى متاثر از آن بود. از همين رو، حركت عظيم موحدان، براى عباسيان، نگرانى جدى فراهم ساخته بود.
ابن اثير گويد: «وقتى خبر سقوط حكومت فاطمى به بغداد رسيد (567 ه .ق) چند روز جشن برقرار شد و شادى بى اندازهاى صورت گرفت...» . (9)
در متن داستان مورد بحث نيز مىبينيم كه «ابن هبيرة» چه گونه اصرار دارد كه اين خبر منتشر نشود و كسى باز گو نكند. چرا كه خبر از يك دولتشيعى و حكومت مقتدر آن، خوشايند دربار عباسى نبود. نكته قابل توجه آن كه نام «صاحب الامر» لقبى بود كه به «ابن تومرت» داده مىشد! .
ابن خلدون مىنويسد: «مهدى [ابن تومرت] به نام اميرالمؤمنين خوانده مىشد و وى، «صاحب الامر» بود» . (10)
در داستان مورد بحث نيز، روى همين عنوان، تكيه مىشود و اين كه فرزندان صاحب الامر، در شهرهاى مختلف بلاد مغرب، حكومت داشتند.
عبدالمؤمن كه جانشين «ابن تومرت» بوده نيز به همين لقب خوانده مىشده. فرزندان او، در همين سالها، در اندلس و جزاير پيرامون آن حكومت مىكردند.
ابن اثير گويد: «در اين سال (551 ه .ق) عبدالمؤمن فرزندان خود را بر بلاد مختلف به حكومت گماشت... ابا سعيد را بر سبتة و جزيره خضراء حاكم كرد و... (11)
داستانهايى مانند داستان على بن فاضل كه در سال ششصد و نود و نه، آن را نقل كرده و يا داستان دوم كه از شخصى مجهول در پانصد و چهل و سه بازگو مىشود، گوياى يك حقيقتاند.
خبرهاى سانسور شده از سوى حكومت عباسى و خواستههاى سركوب شدهى شيعيان و سعى در كم نشان دادن آنان، زمينه را براى ابراز حقايق به صورت داستانهايى بهتانگيز، فراهم ساخته است.
آن گاه اشخاصى كه بيشتر ناقل اخبار بودند تا ناقد و بصير به شرايط و احوال، آن اخبار را در كتابهاى خود گردآوردند و هر چند كه خود نيز سبتبه نامستند بودن آنها اقرار داشتند، ولى آن داستانها، مستمسك برخى سادهلوحان براى ادعاهاى واهى شد.
تضيق و فشار بر شيعه در دو قرن پنجم و ششم هجرى
گرچه فشارهاى حكومت عباسى بر شيعه در طول حكومت آنان وجود داشته، ولى در قرن پنجم و ششم و پس از رسمى شدن چهار مذهب فقهى عامه و گسترش حكومتهاى شيعه در نقاط مختلف، فشار دستگاه خلافت عباسى بر شيعيان فزونى يافت، به گونهاى كه افراد مذهب واقعى خود را پنهان مىكردند و عملا انواع مختلف سانسور در جامعه اعمال مىشد.
درباره «على بن حمدان» (م 546 ه) نوشتهاند: «وى، از دانشمندان زمان خود بود و در ديوان محاسبات عباسيان سمت داشت و داراى كرسى تدريس بود و از خليفه نيز لقب «كافى الكفاة» دريافت كرد، ولى خليفه، بر برخى از نوشتههاى او كه نشان مىداد او شيعه است، دستيافت و از همين رو، او را از كار بركنار و به زندان افكند تا اين كه در زندان از دنيا رفت.» . (12)
ظهور و گسترش تشيع در سراسر خاورميانه، طى سدههاى نهم و دهم ميلادى، روح مبارزه با تسنن را برانگيخت، حكومتهاى شيعى، يكى پس از ديگرى، به قدرت مىرسيدند. آل بويه، حمدانيان، قرامطه... فاطميان اسماعيلى، افريقاى شمالى تا خراسان و افغانستان و ماوراءالنهر را تحت نظارت داشتند... بغداد، در سدههاى دهم و يازدهم ميلادى، كانون اختلاف و مبارزهى سنى و شيعه شده بود (423- 381 ه .ق) . (13)
دارالسلام و محله ظفريه
دارالسلام، محلهاى در بغداد بوده كه محل سكونت افراد حكومتى و كارگزاران دولت عباسى بوده است.
لاپيروس مىنويسد:
بغداد نيز هم چون پايتختهاى قبلى، از يك مركز محدود نظامى و حكومتى به صورت يك شهر بزرگ گسترش يافت. خلافت عباسى، در پى اين تصميم كه يك مركز ادارى به نام مدينةالسلام احداث كند، دو سكونت گاه بزرگ در حومه بغداد بنا كرد: يكى به نام «حربيه» و ديگرى «كرخ» ... (14)
ابن اثير، ظفريه را از محلات بغداد معرفى مىكند. او، در وقايع سال (554 ه .ق) مىگويد: «در اين سال، آب دجله، به قدرى زياد شد كه بعضى از محلات بغداد در آب غرق شد، از جمله قسمتى از ظفريه را نيز آب فرا گرفت.» . (15)
غرض از توضيح مفردات اين داستان، تصوير شرايطى است كه در آن شرايط، قصه نقل شده و وزير عباسى، دستور كتمان آن را صادر كرده است.
كرامتيا كشف و شهود
برخى از كسانى كه به جاى پيگيرى معارف قطعى اسلام و منابع نورانى آن، به دنبال داستانهاى بى سند ولى پر از هياهو هستند، سعى كردهاند داستان اول و دوم جزيرهى خضراء و يك سرى قصههاى ديگر را در كنار هم قرار داده و به عنوان مكاشفات و توفيقاتى كه براى برخى افراد حاصل گرديده، مطرح كنند.