0

شعرهای دلتنگی

 
Ramin123
Ramin123
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 22
محل سکونت : تهران

شعرهای دلتنگی

در اين سراي بي کسي کسي به در نميزند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمي زند
يکي ز شب گرفتگان چراغ بر نمي کند
کسي به کوچه سار شب در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ کز شبي چنين سپيده سر نميزند
شنبه 22 فروردین 1388  7:30 AM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

غم می چکد از آواز من

نم نم هاي باران پوستينم را تر مي كنند


چه با ضرب مي زنند خود را

آرامشان كنيد ... چه شوقي ...

من هنوز اينجايم ...

منتظر او ...

در جستجوي نازمن

هر رهگذري نامم كرده است ...

عده اي ديوانه ام دانند ...

عده اي الافم خوانند ...

بگذار خوش باشن ، هيچ نمي گويم ...

آخر آنان نمي دانند اين كهنه راز من

آه باز شب آمد ...

شب آن كهنه آشناي من ...

آنكه مرا مجالي است از حرف مردم ...

اين تنها شاهد راز و نياز من

خشم مي گيرد تنم از حرفشان ...

لایق خشمم كاغذي و سازي ...

كاغذم پاره شد ...

از بس خشمم پاره شد سيم سازم

خفه ام مكنيد !!!

اگر طالب غمي خوشدل !!!

گوش كن ...

غم مي چكد از آواز من
یک شنبه 23 فروردین 1388  7:33 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

شيشه اي مي شكند...
يك نفر مي پرسد...چرا شيشه شكست؟
مادر مي گويد...شايد اين رفع بلاست .
يك نفر زمزمه كرد...باد سرد وحشي مثل يك كودك شيطان آمد. شيشه ي پنجره را زود شكست .
كاش امشب كه دلم مثل آن شيشه ي مغرور شكست، عابري خنده كنان مي آمد... تكه اي از آن را برمي داشت مرهمي بر دل تنگم مي شد ...
اما امشب ديدم ...
هيچ كس هيچ نگفت غصه ام را نشنيد ...
از خودم مي پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم كمتر است؟
دل من سخت شكست اما ...
هيچ كس هيچ نگفت و نپرسيد چرا؟
دوشنبه 31 فروردین 1388  8:17 AM
تشکرات از این پست
dream_of_night
dream_of_night
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : یزد

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

شعر دلتنگیم را زیرباران چشمهایت سرودم
باشد که عشق بارور شود 
تمام ترسم از آنست،که صبح یک جمعه
اگر ظهور بیاید مرا خبر ندهند.
سه شنبه 1 اردیبهشت 1388  1:39 AM
تشکرات از این پست
dream_of_night
dream_of_night
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : یزد

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

چه میخواهی دگر از من،بگیر و یک جنون بشکن

اگر آیینه آیینه،اگر دل   دل،اگر پر   پر

تمام ترسم از آنست،که صبح یک جمعه
اگر ظهور بیاید مرا خبر ندهند.
سه شنبه 1 اردیبهشت 1388  2:00 AM
تشکرات از این پست
dream_of_night
dream_of_night
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : یزد

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

شب از ستاره تهی،

دل پر از نگاه شب است

تمام ترسم از آنست،که صبح یک جمعه
اگر ظهور بیاید مرا خبر ندهند.
سه شنبه 1 اردیبهشت 1388  2:10 AM
تشکرات از این پست
dream_of_night
dream_of_night
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : یزد

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

همیشه تو را آرزوی من بوده ست

به قاصدک که نیازی به گفتن این نیست

تمام ترسم از آنست،که صبح یک جمعه
اگر ظهور بیاید مرا خبر ندهند.
سه شنبه 1 اردیبهشت 1388  2:16 AM
تشکرات از این پست
dream_of_night
dream_of_night
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : یزد

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

خدا به دل من همیشه رحمی کرد
وگرنه کی بتوان با فراق تو آمیخت
تمام ترسم از آنست،که صبح یک جمعه
اگر ظهور بیاید مرا خبر ندهند.
سه شنبه 1 اردیبهشت 1388  2:21 AM
تشکرات از این پست
dream_of_night
dream_of_night
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : یزد

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

تویی که همیشه در این خرابه ی دل

به پای خود غل و زنجیر میبندی

چگونه میشود به تو این آشیانه را ندهم؟؟؟

تمام ترسم از آنست،که صبح یک جمعه
اگر ظهور بیاید مرا خبر ندهند.
سه شنبه 1 اردیبهشت 1388  2:26 AM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

سرگشته
بی روی دل راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده ی بیمار گریزد

در دام تو یک شب ، دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغِ گرفتار گریزد

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سر گشته نسیم از گل و از خار گریزد

شب تا سحر از ناله ی دل ، خواب ندارم
راحت به شب از چشمِ پرستار گریزد

دیوار، ندانم شود از گریه ی من پست؟
یا از من مسکین ، در و دیوار گریزد

ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد

زین بیش ، رهی ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم ز نالیدنِ بسیار گریزد
سه شنبه 1 اردیبهشت 1388  8:03 AM
تشکرات از این پست
dream_of_night
dream_of_night
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : یزد

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

دلم همیشه که تنگ است ،تو ستاره بریز

قدم بزنم زیر سقف پر ستاره ی شبها

تمام ترسم از آنست،که صبح یک جمعه
اگر ظهور بیاید مرا خبر ندهند.
شنبه 5 اردیبهشت 1388  11:42 PM
تشکرات از این پست
dream_of_night
dream_of_night
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : یزد

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود
تمام ترسم از آنست،که صبح یک جمعه
اگر ظهور بیاید مرا خبر ندهند.
شنبه 5 اردیبهشت 1388  11:51 PM
تشکرات از این پست
dream_of_night
dream_of_night
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 19
محل سکونت : یزد

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

به شانه ام زدی که تنهاییم را تکانده باشی
به چه دل خوش  کرده ای؟
تکاندن برف از شانه آدم برفی؟؟؟!!!
تمام ترسم از آنست،که صبح یک جمعه
اگر ظهور بیاید مرا خبر ندهند.
شنبه 5 اردیبهشت 1388  11:54 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

اصلا به من چه مربوط که این عقربه های تنبل این ساعت

گویا بار سنگینی بر دوش دارند؟؟


نمی گذرند تا شاید دلم آرام گیرد

به من چه که چشمانم دیگر برای تر شدن منتظر بهانه هم

نمی مانند؟ !

آری...به گمانم حالم خوب باشد

اما نمی دانم چرا تا این را می گویم

چشمانم تر می شوند
یک شنبه 6 اردیبهشت 1388  12:06 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:شعرهای دلتنگی

 
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
یک شنبه 6 اردیبهشت 1388  12:10 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها