0

ليلا - 3

 
Asemaniha
Asemaniha
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 118
محل سکونت : اصفهان

ليلا - 3

از شب خيلي گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چكمه كنار اتاق بود. مادر از فكر لنگه چكمه بيرون نمي‌رفت. فكر كرد كه: اگر ليلا بيدار شود، و بفهمد كه لنگه چكمه‌اش گم شده، چه كار مي‌كند .
آخر شب، وقتي شاگرد راننده داشت اتوبوس را تميز مي‌كرد و زير صندليها را جارو مي‌كشيد، لنگه چكمه را پيدا كرد. خواست بيندازش بيرون. حيفش آمد. فكر كرد چكمه مال بچه‌اي است، كه تازه برايش خريده‌اند. چكمه نو و نو بود. دلش مي‌خواست بچه را پيدا كند و لنگه چكمه‌اش را بدهد. اما، بچه را نمي‌شناخت ـ روزي هزار تا بچه با پدرو مادرشان توي اتوبوس سوار مي‌شوند و پياده مي‌شوند. از كجا بداند كه لنگه چكمه مال كدام بچه است؟ ـ
شاگرد راننده، لنگه چكمه را داد به بليت فروش .
بليت فروش لنگه چكمه را گذاشت پشت شيشه دكه‌اش، كه وقتي مسافرها مي‌آيند بليت بخرند آن را ببيند. شايد صاحبش پيدا شود .
روز بعد، مادر صبح خيلي زود بيدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش ليلا را به همسايه كرد. داستان گم شدن لنگه چكمه را گفت و از خانه بيرون رفت .
هوا كم كم روشن شد. مادر باز كوچه را گشت و توي جوي پياده‌رو را نگاه كرد لنگه چكمه را نديد. داشت ديرش مي‌شد. تو ايستگاه اتوبوس ايستاد. اتوبوس آمد . سوار شد و رفت سر كارش .
صبح، اول مريم بيدارشد. رفت سراغ ليلا. ليلا توي اتاقشان خواب خواب بود. مريم لنگه چكمه را گوشه اتاق ديد. آن را برداشت. نگاهش كرد. ليلا را بيدار كرد :
ـ ليلا، بلند شو. روز شده .
ليلا بيدار شد. چشمهايش را ماليد. مريم گفت :
چه چكمه قشنگي! خيلي خوشگل است .
ليلا گفت :
ـ مادرم برايم خريده .
ـ لنگه‌اش كو؟
ـ نمي‌دانم .
مريم و ليلا دنبال لنگه چكمه گشتند . اتاق را زير و رو كردند. مادر مريم ازتوي حياط صدايش را بلند كرد :
ـ چرا اتاق را به به هم مي‌ريزيد؟ بياييد بيرون .
مريم گفت :
ـ داريم دنبال لنگه چكمه ليلا مي‌گرديم .
مادر گفت :
ـ بيخود نگرديد. لنگه‌اش،‌ ديشب، تو كوچه گم شده. وقتي ليلا خواب بوده از پايش افتاده .
ـ ليلا گريه‌اش گرفت. لنگه چكمه را بغل كرد و رفت تو حياط. گوشه‌اي نشست و هق‌هق گريه كرد .
مريم، آهسته،‌ به ليلا گفت :
ـ بيا با هم برويم كوچه را بگرديم، پيدايش كنيم .
ليلا و مريم از در خانه بيرون رفتند. مريم به مادرش نگفت كه كجا مي‌روند. توي كوچه رفتند و رفتند. رسيدند به خيابان. مريم گفت :
شايد چكمه‌ات توي خيابان افتاده باشد .
پياده‌رو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمين را نگاه كردند ورفتند .
مادر مريم كه ديد ليلا و مريم توي خانه نيستند،‌ دلواپس شد. چادرشرا انداخت سرش و آمد توي كوچه. به هر كس مي‌رسيد مي‌گفت كه «دو دختركوچولو را نديده‌اي كه توي اين كوچه بروند؟ »
بعضي‌ها مي‌گفتند كه آنها را نديده‌اند،‌ و چند نفري هم گفتند كه: «از اين طرف رفتند
ليلا و مريم رفتند و رفتند و پياده‌رو را نگاه كردند. از خانه و كوچه‌شان خيلي دور شده بودند. پيچيدند توي خيابان باريكي. هر چه ليلا گفت: «مريم،‌ بيا برگرديم.» مريم گوش نكرد .
عاقبت، رسيدند سر چهارراهي. نمي‌دانستند ديگر كجا بروند. مي‌خواستند به خانه برگردند. ولي راه را گم كرده بودند. ليلا زد زير گريه. مريم هم نزديك بود گريه‌اش بگيرد .
پيرزني كه ازپياده‌رو رد مي‌شد، مريم و ليلا را ديد. فهميد كه گم شده‌اند. ازشان پرسيد :
ـ بچه‌ها، خانه‌تان كجاست؟
بچه‌ها نمي‌دانستند خانه‌شان كجاست. پيرزن گفت :
ـ اسم كوچه‌تان را مي‌دانيد؟
مريم فكر كرد و گفت :
ـ اسم‌... اسم كوچه‌مان «سروش» است. اما نمي‌دانيم كه ازكدام طرف برويم پيرزن دست بچه‌ها را گرفت و از اين و آن نشاني كوچه «سروش» را پرسيد و آنها را به طرف كوچه برد .
مادر مريم، هراسان و ناراحت توي پياده‌رو مي‌دويد و همه جا را نگاه مي‌كرد چشمش افتاد به بچه‌ها، كه همراه پيرزني داشتند از روبرو مي‌آمدند. مادر خوشحال شد و از پيرزن تشكر كرد. با ليلا و مريم دعوا كرد كه چرا بي‌اجازه از خانه بيرون رفته‌اند .
بليت فروش كه ديد چند روز گذشته است و كسي سراغ چكمه نيامده، چكمه را برداشت و گذاشت بيرون دكه. تكيه‌اش داد به ديوار روبرو، كه بيشتر جلوي چشم باشد .
بیاد روزهای عاشقی
دوشنبه 21 بهمن 1387  8:47 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها