0

حلزونهای خانه به دوش-2

 
asemaniha
asemaniha
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 118
محل سکونت : اصفهان

حلزونهای خانه به دوش-2

همه را مي‌گذارم روي صندلي بغلي. شورش را درآورده‌اند. مانده، سوئيچ خودرو و كليد طلايي خانه بدهند. با اين كارهايشان، اسم شهيد آويني را خراب مي‌كنند. فكر كرده‌اند كار فرهنگي، كار فله‌اي است: هزار مسجد، دو هزار هيئت، سه هزار مدرسه، ده‌هزار نمازگزار، بيست هزار تماشاچي فوتبال، پنجاه هزار روزه‌دار! زور كه نيست، مراسم را در تالار به اين بزرگي بگيرند. يك تالار كوچكتر، فضاي صميمي‌تري هم داشت . تازه فقط دوستداران واقعي مي‌آمدند. نه اين همه كيف‌خواه ...!
با غيظ نگاهشان مي‌كنم. اما زود عصبانيتم مي‌پرد و دود مي‌شود. سالن يك دست سبز شده، سبز اوركت آمريكايي. همه هم زيرش پيراهن لي آبي پوشيده‌اند و عينكها را به چشم زده‌اند .
چراي بزرگي كه در ذهنم جولان مي‌دهد، زود جوابش را پيدا مي‌كند. عكس بزرگ شهيد آويني كه تمام‌ِ قد سالن را پوشانده .
داشتيم با بچه‌ها توي پاركينگ مجتمعمان فوتبال بازي مي‌كرديم كه پدر در را باز كرد. بازي را رها كردم. دويدم دم در و سلام كردم تا وقتي پيكان يكساله‌مان داخل آمد، در را ببندم و پدر به زحمت نيفتد .
اما پدر سرحال نبود. اين را از شانه‌هاي افتاده و صداي گرفته‌اش زود فهميدم. در را بستم و دنبال پيكان دويدم ته پاركينگ مجتمع .
پدر پياده شد. چند برگ كاغذ دستش بود. گفت: «آقاي آويني يادته كه برايت تمبر آورده بود؟ »
يادم بود . تمبرهاي بزرگ نوي آذربايجاني‌اي را كه برايم آورده بود، گذاشته بودم در يك صفحه جداگانه آلبوم تمبرم. به همه دوستانم هم پز داشتنشان را داده بودم. آخر تا آن وقت، همه تمبرهاي خارجي‌ام مهر خورده بودند، جز اينها. هر چند كه خيلي از آن مهر خورده‌ها را هم، پدر از آقاي آويني گرفته بود .

بیاد روزهای عاشقی
یک شنبه 20 بهمن 1387  6:30 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها