خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه- زهرا زمانی: پنجمینقسمت از گفتگو با سرتیپ قدرت الله شاهوردی یا برادر امامقلی روزهای جنگ امروز دوم خرداد و همزمان با ایام سالگرد فتح خرمشهر منتشر میشود. اینبخش از گفتگو مربوط به بازه پیروزهای پس از فتحالمبین و روزهای پیش از عملیات بیتالمقدس و بازپسگیری خرمشهر است.
چهارقسمت پیشین اینگفتگو در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* «مخابرات لشکر ۲۷ چگونه پا گرفت؟ / با برادر احمد در روزهای پربرف مریوان»
* «مسئولین دستاوردهای جنگ را اعمال نکردند / عراقیها رادیو ماکس داشتند»
* «کمبودها و گرفتاریهای فتح المبین / شهید وزوایی مسیر را گم کرده بود»
* «اسرای عراقی گفتند یکساعت زودتر میآمدید صدام را میدیدید / بیسیمهایی که در فتحالمبین غنیمت گرفتیم»
در ادامه مشروح پنجمینقسمت از اینگفتگو را میخوانیم؛
* جناب شاهوردی اشاره کردید که غنایم آنقدر زیاد بود که به مریوان هم انتقال داده شد. در این مورد بیشتر توضیح بفرمائید.
بله. بخشی از غنایم انتقال داده شد. علت هم این بود که ما در مریوان خیلی در مضیقه بودیم. برای مثال وقتی یک باتری بی سیم به پایگاهی میدادیم، میگفتیم که یک ماه باید از این باتری استفاده کنی! در صورتی که نرمال استفاده از آن باتری تنها ۲۴ ساعت بود. اینقدر در مضیقه بودیم. ما با این غنایم ما موتور برقهای شارژی را به مریوان انتقال دادیم و حداقل با این کار میتوانستیم مرکزهای گردان را داشته باشیم. این شرایط سخت بود و با غنیمتها در فتح المبین امکانات بسیار خوبی به دست ما رسید. این کار هم با اجازه برادر احمد «حاج احمد متوسلیان» بود که البته از قرارگاه نصر یا کربلا به ما ایراد گرفتند که این کار را بدون اجازه انجام دادید.
* این ایراد را به حاج احمد متوسلیان وارد کردند؟
بله. خب ما هم به برادر احمد فشار آورده بودیم که این امکانات را انتقال بدهیم. ما هم فکر میکردیم فقط برای این عملیات آمدیم جنوب و قرار است بعد از عملیات دوباره به غرب برگردیم. شاید یکی از ایراداتی که بعدها به ما در مورد جنگ وارد کنند همین باشد که ما در مورد مسئله جنگ عمیق فکر نمیکردیم. کسی فکر نمیکرد که جنگ قرار است ۸ سال طول بکشد. برنامه طولانی مدت نداشتیم. هشت سال جنگ بسیار سخت است. بعدها که من با عراقیها در ارتباط بودم، اینها چقدر صدام را لعن و نفرین میکردند. دلیل را از بعضیهایشان پرسیدم، میگفتند ما یک هفته است که با اتوبوس در راه ایران هستیم اما آن زمان صدام در همه رسانهها اعلام کرده بود که ما سه روزه تهران را فتح میکنیم! یعنی چقدر اینها را فریب داده بود.
* و شما ماندگار شدید برای عملیات بیت المقدس!
بله. برادر محسن «رضایی» در قرارگاه ردههای بالاتر برای برادر احمد «متوسلیان» مشخص کردند که عقبهای در محلی به نام انرژی اتمی مستقر بشوید. یک روز من و حاج احمد، شهید همت، شهید شهبازی، شهید همدانی و تقی رستگار که همه این دوستان شهید شدند، با یک ماشین استیشن از دوکوهه نزدیک ظهر بود که حرکت کردیم و رفتیم به سمت انرژی اتمی. برادر احمد جلو نشسته بود، آقای تقی رستگار که با حاج احمد اسیر شدند، رانندگی میکردند، من و شهید همدانی و شهید شهبازی و شهید همت پشت استیشن نشسته بودیم. احتمالاً هم یکی از این دوستان یک بار رفته بود و این مسیر را بلد بود چون جاده اهواز خرمشهر که در تصرف عراقیها بود و جاده آبادان باز بود که ما از این مسیر رفتیم.
شهید همدانی و شهید همت هم به مزاح به ایشان گفتند: برادر احمد تو چقدر شیک هستی! وسط جبهه و اتوشویی؟! حاج احمد از این نظر خیلی اهمیت میداد. خلاصه ما در این توقف هم خیلی تعجب کردیم. خلاصه لباسها را توی نایلون کنار ماشین آویزان کردیم و برای اولین بار به انرژی اتمی رفتیم انرژی اتمی هم دو سه کیلومتری از کارون فاصله داشت.سولههای خیلی بزرگ و کانکسهای کولردار داشت. اینجا به انرژی اتمی معروف بود. آن روز ما با برادر احمد دوتا از سولههای بزرگ را شناسایی کردیم و کانکسها را دیدیم و کانکسها تقریباً روی مسافت سه چهارکیلومتری پهن بودند. همین طور کنار هم چیده بودند. و یک سری یگانهای دیگری هم آمده بودند که آنها در حال دژبانی زدن و خاکریز زدن برای خودشان بودند. بخش ما هم مشخص شده بود. دوتا سوله بالای ۱۰۰۰ متر که قرار شد یک سری از تشکیلات به این قسمت انتقال داده شود. شناساییها انجام شد. تا کنار آب رفتیم و آن سمت آب هم عراقیها بودند ولی از کنار کارون تا جاده خرمشهر ۱۸ کیلومتر فاصله بود. منتها عراقیها در این منطقه گشت زنی داشتند اما استقرار نداشتند. این موارد برای توضیح داده شد. تمام فکر ما پیدا کردن محلی برای عقبه و آوردن نیروهایمان بود. تمام شناساییها انجام شد.
حالا به یک خاطرهای هم اشاره کنم که خالی از لطف نیست، در مسیری که به سمت انرژی اتمی میرفتیم، حاج احمد به آقای تقی رستگار گفتند اندیمشک نگه دار! ایشان لباس فرم پاسداریشان را به اتوشویی داده بودند و رفتند لباس را تحویل گرفتند. شهید همدانی و شهید همت هم به مزاح به ایشان گفتند: برادر احمد تو چقدر شیک هستی! وسط جبهه و اتوشویی؟! حاج احمد از این نظر خیلی اهمیت میداد. خلاصه ما در این توقف هم خیلی تعجب کردیم. خلاصه لباسها را توی نایلون کنار ماشین آویزان کردیم و برای اولین بار به انرژی اتمی رفتیم.
* انرژی اتمی از نظر ارتباطی مناسب بود؟
بله. همه معاونتها بعداً مستقر شدند. وضعیت از نظر ارتباطی هم سنجیده شد و بسیار محل خوبی بود بخاطر دکلهای بلندی که آنجا نصب بود. منطقه هم بسیار بکر بود. دشمن اصلاً شک نمیبرد که در این منطقه قرار به چه کاری است! چون دشمن فکر نمیکرد که ما از کنار رودخانه کارون عبور کنیم! هیچ حدسی از این منطقه نمیزدند. ما خیلی دقیق شناسایی کردیم و چند روز بعد یک سری امکانات را بردیم. بقیه معاونتها هم آمدند و مستقر شدند.
بعد از عملیات فتح المبین، سپاه منطقه تهران این یگان را به رسمیت شناخت. خاطرهای که اینجا به یادم آمد و دوست دارم به آن اشاره کنم این است ما بعد از آزادی خرمشهر یک بار آمدیم پیش این دوستان. اما انگار پیش این دوستان، غریب بودیم نکتهای که اهمیت دارد و باید به آن اشاره کنم این است که بعد از عملیات فتح المبین، سپاه منطقه تهران این یگان را به رسمیت شناخت. خاطرهای که اینجا به یادم آمد و دوست دارم به آن اشاره کنم این است ما بعد از آزادی خرمشهر یک بار آمدیم پیش این دوستان. اما انگار پیش این دوستان، غریب بودیم. توی جبهه هم این حالت بود، تعدادی از پرسنل سپاه جبههای بودند اما در تهران غریب بودند. تعدادی از این تهرانیها هم در شهر حکومت داشتند! بالاخره در ارتباطات شهری با امام جمعه، بازاریان، استاندار و فرماندار و کارهای شهری نیرو تزریق میشد و کار انجام میدادند.
این دوستان شهری ما خیلی به فکر ما نبودند. چون اگر از ما سوال میکردند، ما میگفتیم بیایید ببینید جبهه چه خبر است!! پس برایشان بهتر بود که سوالی از ما نپرسند! ببینید حقیقتهای جنگ باید مشخص بشود و مقدس بود جنگ ما از همین نظر است، باید اینها زلال بشود. دقیقتر اینکه کسانی که در تهران بودند خیلی تمایل نداشتند که ما را ببینند چون اگر میدیدند بایستی میآمدند و کمک میکردند! بنابراین برادر احمد جایی در تهران نداشت. حاج همت جایی در تهران نداشت. شهید احمد کاظمی جایی در اصفهان نداشت. اینها همه در جبهه بودند و تهران هم میگفتند که اینها رفتند بجنگنند. امام جنگ را پشتیبانی و حمایت میکرد. به تدریج جنگ به رسمیت شناخته شد. آن زمان هم کار شکنی بسیار زیاد بود. اصلاً توطئه بود.
* میفرمودید که در انرژی اتمی مستقر شدید؟
بله با بی سیم راه دور ارتباط را با دوکوهه برقرار کردیم و برای ادامه کار آمدیم. هر روز و هر شب چندین جلسه ما توجیه میشدیم. اینکه چقدر بی سیم باید داشته باشیم! چقدر نیرو قرار است اعزام بشود. ما ۲۲۰ کیلومتر باید در زیر بمباران و آن جادهها به جلو پیشروی میکردیم و خب این انرژی اتمی برای خیلی محل مناسبی بود. توجیه اینکه قرارگاههای ردههای بالاتر که قرار است از نظر امکانات ما را حمایت کنند کجا قرار است مستقر بشوند! همه این توجیهات انجام شد. تعمیرات بزرگتر بی سیمها با این قرارگاهها بود که محل استقرار آنها در شوش بود. در نهایت همه این کارها انجام شد و قرار شد بخشی از گردانها در سد دز در عقبه مستقر بشود و فرماندهی هم در اهواز هم در یک ساختمان دو سه طبقه مستقر شد چون برای جلسات لازم بود به گلف بروند و فرماندهی کل هم در گلف مستقر بودند و جلسات در اینجا برگزار میشد. پس ما یک عقبه کوچک هم در اهواز داشتیم. این اتفاقات افتاد.
* چهقدر تجهیزات مخابراتی از دوکوهه به انرژی اتمی انتقال داده شد؟
ارتباطات مورد نیاز خودمان که قرارگاه و بهداری و این واحده های اطراف و مرکز تلفن صحرایی را هم انتقال دادیم و بلافاصله به اینها تلفن داخلی وصل شد.
* پس ارتباطات باسیم هم بود؟
بله! بله! منتها هنوز امکانات ما به رشد قابل قبولی نرسیده بود. اگر امکانات ما قابل قبول بود باید مرکز تلفن خودکار را دایر میکردیم. آن زمان این امکانات نبود. شرکت مخابرات هم چون در جنگ مشارکت نداشتند به ما نگفتند که میشود این کارها را انجام داد! این طور نبود که همه کشور پای جنگ باشند و عملیاتی فکر کنند.
پس تعدادی از وسایل ما در دوکوهه بود و تعدادی هم در عملیات «محمد رسول الله» که دی ماه ۱۳۶۰ در مریوان انجام شده بود، ۳۲ بی سیم در مریوان بود. این بی سیمها در انبار مریوان بود و در عملیات مورد استفاده قرار نگرفته بود. به ما گفتند که برای عملیات پیش رو «بیت المقدس» حداقل ۱۲-۱۳ گردان نیرو به این منطقه میآید. ما دو دوتا چهار تا کردیم و من به برادر احمد گفتم که تعداد بی سیم ما خیلی کم است! و به ما هم بی سیم نمیدهند. من به برادراحمد گفتم که اجازه میدهید که بریم مریوان و این بی سیمها را بیاوریم؟
ایشان پیاده شد. عصبانی و تند راه میرفت و من هم پشت سرش میدویدم. داخل ساختمان رفتیم و گفتند جلسه است! تا فرمانده قرارگاه آمدند بیرون، برادر احمد گفت چرا بیسیم به برادر امام نمیدهید؟ خلاصه دعوا بالا گرفت * چندروز گذشته بود که این اتفاق افتاد و جریان بیسیم ندادن به شما چه بود؟
حدود ۱۰ روز شاید. یک روز من داشتم از انرژی اتمی میزدم بیرون که دیدم برادر احمد با سرپیچ با ماشین وارد انرژی اتمی میشوند. من با وانت بودم و برادر احمد با استیشن بود. پیاده شدیم و سلام و علیک! گفت چه خبر؟ گفتم: برادر احمد به ما بی سیم نمیدهند! دوستانی که در گلف بودند به ما بی سیم نمیدادند! برادر احمد به من گفت یا توی ماشین من بشین و یا دور بزن و پشت سر من بیا! همانجا دور زدیم و رفتیم گلف. رسیدم به گلف. ایشان پیاده شد. عصبانی و تند راه میرفت و من هم پشت سرش میدویدم. داخل ساختمان رفتیم و گفتند جلسه است! تا فرمانده قرارگاه آمدند بیرون، برادر احمد گفت چرا بیسیم به برادر امام نمیدهید؟ خلاصه دعوا بالا گرفت و برادر احمد یک مشت روی صورت ایشان زد. من هم میترسیدم. چون سنم نسبت به ایشان خیلی پایینتر بود و از برادر احمد خواهش میکردم که این بحث را تمام کند!
* یعنی وقتی این امکانات را به شما ندادند شما به فکر بیسیمهای مریوان افتادید؟
بله. یکی از حرفهای این دوستان هم این بود که میگفتند چرا شما غنیمتهای فتح المبین را به مریوان فرستادید! و اینجا این قضیه اتفاق افتاد. خب برادر احمد خیلی رک و صریح با بالادستیها صحبت میکرد و پیامهایش را خیلی تند مینوشت! برادر احمد روحیات بسیار عجیبی داشت و از آن طرف با نیروی پایینتر از خودش بسیار رئوف و مهربان بود.
در هر صورت ما این وسایل را از مریوان به جنوب آوردیم. تقریباً وضعیت ما بهتر شد. شناساییها شروع شد. شهیدان عباس کریمی، حاج همت، شهبازی، همدانی، معاونت بهداری، تخریب چی ها همه اینها در انرژی مستقر شدند. همه توجیه شدیم که برای منطقه عملیات باید از رودخانه عبور کنیم.