اخیراً خاطرات محسن رفیقدوست، بهکوشش سعید علامیان (و بهصورت گفتوگو) گردآوری و در کتابی با عنوان "برای تاریخ میگویم" به طبع رسیده است که بعضاً حاوی مطالب و نکات جدید و جالب توجهی است. خبرگزاری تسنیم بنا دارد طی امروز و روزهای آینده، در سلسله گزارشهایی، بخشهایی از این کتاب را روی خروجی خود قرار دهد:
امام شما را شناختند؟
رفیقدوست: قبل از اینکه حرکت کنم، مرحوم سیداحمد آقای از امام پرسید: «آقا محسن آقا رامیشناسید؟»
امام فرمودند: «بله».
وقتی حرکت کردیم، بیرون فرودگاه ماشینهای اسکورت و موتورسوارها با همان آرایشی که مشخص کرده بودیم، مستقر شده بودند. من میان آنها قرار گرفتتم و حرکت کردیم. همین که به میدان فرودگاه رسیدیم، برنامه به هم خورد. مردم ریخند دور ماشین و فشار جمعیت بین ماشین من و ماشینهایاسکورت فاصله انداخت. ماشینها کم و بیش با فاصلههای زیاد از هم، درمسیر بوند. ولی دیگر آن نظمی که میخواستیم وجود نداشت. یعنی در عمل، کاری از اسکورتها برنمیآمد. از ابتدای جاده فرودگاه جمعیت به حدی رسید که به نظر من ماشین به دست مردم به چپ و راست متمایل میمشدد. دیدم اگراین طور پیش برود، هیچ وقت به بهشت زهرا نمیرسیم. تصمیم گرفتم هر طور شده و بیتوجه به آنچه در بیرون ماشین میگذرد، به راه خود ادامه بدهیم. مینیبوس تلویزیون جوی ما قرار گرفت و مشغول فیلمبرداری بود. بعد از آن یک ماشین بنز حرکت میکرد که خیلی هم به ما ارتباط نداشت. نمیدانم از کجا آمده بود؛ یعنی تا الان هم نمیدانم از ماشینهای خودمان بود یا نه؟ بعد از آن بلیزر من بود. مردم پشت مینیبوس را نمیدیدند. مینیبوس که رد میشد، چشمشان به آن نبز میافتاد و فکر میکردند امام داخل آن است. بعد از آن، متوجه بلیزر میشدند و تا حضرت امام را میدیدند، ابراز احساسات میکردند.
عکسالعمل امام چه بود؟
امام از همان لحظه که حرکت کردیم، لبخند روی لبهایشان بود و با دستهایشان به دور طرف خیابان اشاره میکردند. این در طول مسیر تغییر نکرد و امام همین طور با چهره رضایتمد، و لبخند بسیار مطبوعی،به حساسات مردم پاسخ میدادند. از بعضی جاها که رد میشدیم، امام اسم مکانها را میپرسیدند. مثلا وقتی به میدان انقلاب رسیدیم، پرسیدند: «اینجا کجاست؟»
گفتم: اینجا قبلا میدان 24 اسفند بوده، حالا مردم اسم آن را میدان انقلاب گذاشتهاند.
در این میدان هم ماشین میان ازدحام جمعیت قرار گرفت و به سختی عبور کردیم. یک بار حس کردم از روی چیزی رد شدم پای کسی را زیر کرده بودم هیم طور که میرفتم دیدم مردم از دو طرف خیابان به جلو ماشین آشاره میکنند. ترمز که کردم دیدم جوانی بلند شد و دوید. معلوم شد که این جوان 300-200 متر به ماشین جسبیده بوده و نمیتوانسته هیچ کاری بکند. روی کاپوت ماشین هم پر از آدم شده بود. آنقدر پا از جلوی شیشه آویزان بود که من جایی را نمیدیدم. به یکی از برادرها به نام داوود روزبهانی که جلوی ماشین نشسته بود اشاره کردم که کاری بکند. او توانست کمی مردم را به دو طرف هدایت کند. کاپوت ماشین به سبب بالا پایین پریدن مردم، له شده بود آرام آرام به روبروی دانشگاه تهران رسیدیم. امام پرسید: اینجا دانشگاه است؟
گفتم: بله
فرمودند: ما باید داخل دانشگاه برویم و پایان تحصن علما را اعلام کنیم.
گفتم: «آقا، اکثر علما به فرودگاه آمده بودند، خیلیها هم در بهشت زهرا هستند.»
گفتند: «مسئله شکستن تحصن چه میشود؟»
عرض کردم: «آقا، با تشریف فرمایی شما خود به خود شکست است. اصلا امکان ندارد با این جمعیت بتوانیم داخل دانشگاه برویم. اجازه بدهید راه را ادامه بدهیم.»
در جلوی دانشگاه هم جمعیت به حدی بود که ماشین با فشار مردم به چپ و راست میرفت. در یک آن که ماشین از دست مردم خراج شد، پدال گاز را گرفتم و به خیابان ولیعصر پیچیدم. عدهای همپای ماشین میدویند. نزدیک میدان منیریه، جوانی دستگیره طرف امام را گرفته بود و با یک حالت از خود بیخود، قربان صدقه امام میرفت و به شاه فحشهای بد میداد. من به او اشاره میکردم که بس کند. دیدم بس نمیکند با عصبانیت به او تشر زدم که بس کند.
امام فرمود: «کاری به او نداشته باش، دارد ذکر خودش را میگوید، شما رانندگیات را ادامه بده.»
یکباره ترمز کردم و دستگیره از دستش رها شد.
در خیابان آرامگاه (شهید رجایی فعلی) که آن زمان خانههای گلی در اطرافش پیدا بود، امام رو به سید احمد آقا کردند و گفتند: «ببین احمد، من با این مردم کار دارم و این مردم با من کار دارند.»
در طول 34 کیلومتر فرودگاه تا بهشتزهرا، جمعیت کم نشد. به نظر من آن روز بین 6 تا 8 میلیون نفر از ا مام استقبال کردند. میتوانم بگویم که در کل مسیر فقط دو جفت چشم دیده میشد؛ یک جفت چشم امام و دیگر جفت چشم متعلق به همه ملت. نرسیده به بهشت زهرا مردم دیگر خودشان ماشین را حرکت میدادند و فرمان از دستم خارج میشد. روی کاپوت ماشین آنقدر آدم بودکه دیگر هیچ جا دیده نمیشد. توی ماشین گرم شده بود. خوشبختانه ماشین کولردار بود و با توجه به اینکه همه عرق کرده بودیم، من یک باد نسبتا کمی را تنظیم کردم که باد کولر مستقیم به امام نخورد. نزدیک ورودی بهشت زهرا، سید احمد آقا بر اثر فشار اعصاب بیهوش شد و روی صندلی عقب افتاد، ولی امام همانطور سر حال و قبراق نشسته بود.
حال و روز خودتان چطور بود؟
فشار عصبی روی من و سید احمد آقا واقعا محسوس بود، اما در امام اصلا دیده نمیشد. هر بار ایشان را نگاه میکردم، میدیدم همان لبخندی را درند که در فرودگاه بر لبشان بود. هیچ احساس سنگینی و خستگی نمیکردند. چند بار احساس کردم دستهایم در اختیار بدنم نیست. امام متوجه حال من میشدند و میفرمودند: «آرام باشید، اتفاقی نمیافتد.»
امام سه-چهار بار این را به من گفتند و کلام ایشان مثل آب سردی مرا آرام کرد. از در اصلی بهشتزهرا که داخل شدیم، موتور ماشین از کار افتاد و خاموش شد. برادرها تماس گرفته بودند و خلبانی از نیروی هوایی یک هلیکوپتر آورده بود. من خبر نداشتم قرار است هلیکوپتر بیاورند. فاصله هلیکوپتر با بلیزر شاید 500 متر بود. فرمان ماشین هیدرولیک بود و با موتور خاموش حرکت نمیکرد. زمانی که ماشین خاموش شد، چرخهایش به طرف راست بود، در حالی که هلیکوپتر در سمت چپ قرار داشت. فرمان هم قفل بود؛ یعنی اگر ماشین را هل میدادند، از هلیکوپتر بیشتر فاصله میگرفت. داخل ماشین از هجوم جمعیت که روی ماشین ریخته بودند، ظلمات محض بود. بعضی اوقات که پای کسی کنار میرفت یک نوری میآمد. امام خواستند در ماشین را باز کنند و پیاده شوند. قبل از اینکه به فرودگاه بروم میلهای را کنار گذاشته بودم که اگر دستگیره هم باز میشد، در ماشین باز نمیشد. امام چند دفعه با دستگیره ور رفتند، باز نشد. وقتی دیدند که در باز نمیشود فرمودند: «من باید به قطعه 17 بروم، در ماشین را باز کنید.»
گفتم: «آقاجان میدانم، ولی اگر پیاده شوید، با این جمعیت چیزی از شما باقی نمیماند.»
اگر امام در چنین وضعیتی پیاده میشدند، جانشان به خطر میافتاد. از سختترین لحظات عمرم همان چند دقیقه بود. در مخمصه عجیبی گیر کرده بودم. مولایم و آن کسی که بیش از همه دنیا دوستش داشتم، به من دستور میداد که باید آن را اجرا میکردم، ولی من مخالفت میکردم. خواهش میکردم که آقا اجازه دهید یک فکری کنیم. ایشان گفتند: «تو در را باز کن، کاری به بقیه نداشته باش.»
گفتم:«آقا تو را به جده اطهرتان، فاطمه زهرا، مهلتی به من بدهید.» در آنجا بلندبلند به حضرت زهرا (س) متوسل شدم که یا حضرت زهرا (س) خیلی جاها به من کمک کردهای، اینجا هم کمک کن. یکباره دیدم آقای علیاکبر ناطقنوری، بدون عبا و عمامه، مثل کسی که دارد در استخر شنا میکند، روی سر جمعیت به طرف ماشین میآید. من درِ طرف خودم و به آقای ناطق گفتم: «شما از امام خواهش کنید بیرون نروند.»
ایشان سلام و علیکی با امام کرد و گفت: «چند لحظه صبر کنید تا به نزدیک هلیکوپتر برویم.»
حاج سیداحمد آقا هم به هوش آمد و از امام میخواست صبر کند. قرار شد مردم ماشین را نزدیک هلیکوپتر ببرند. عدهای از این جوانان ماشین را بلند کردند و نزدیک هلیکوپتر بر زمین گذاشتند . آقای ناطق نوری درِ هلیکوپتر را باز کرد و بالای پلهها رفت. پله به بالاتر بود. من از امام خواستم روی پای من بالا بروند. بعد ایشان را بغل کردم و دستشان را به دست آقای ناطق دادم. امام داخل هلیکوپتر شدند؛ بعد احمدآقا وارد شد. در این بین، یک جوان پایش را روی سینه من گذاشت تا به داخل هلیکوپتر برود. در این وقت از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم، دیدم دکتر عارفی دارد قلب من را ماساز میدهد و امام هم فریاد میزنند: «من دولت تعیین میکنم، من توی دهن این دولت میزنم.»
یادم است صبح 12 بهمن که سوار بلیزر شدم تا به فرودگاه بروم، به اولین کسی که برخوردم مقام معظم رهبری بودند. تا مرا دیدند گفتند: «تو اینجام هم زرنگی کردی و رانندگی امام را خودت به عهده گرفت.»
عرض کردم: «آقایان به عهده من گذاشتند.»
گفتند: «قدر آن را بدان، مأموریت گرانقیمتی است.»
ماشین بلیزر معروف را چه کسی آورد و چه سرنوشتی پیدا کرد؟
بلیزر مال یکی از رفقا به نام علی مجمعالصنایع، از بچههای خوب حزباللهی، بود. شهید بروجردی مرا با ایشان آشنا کرده بود. ایشان در سال 1378 به رحمت خدا رفت؛ فردی بیسروصدا و متدین و مقلد امام بود و با اینکه او را میشناختیم، بعد از اینکه از دنیا رفت بیشتر شناختیمش.
بازاری بود؟
کارخانهای کوچک به نام جی-ام-پارت داشت که قطعات کاسهنمد ماشین را میساخت. یک خانه چهارطبقه در خیابان نیروهای هوایی داشت، یک طبقهاش را خودش مینشست و در طبقات دیگر همیشه یکی از بچههای انقلاب سکونت داشت. بعدها وزارت صنایع سنگین به ایشان بیمهر کرد و مشکلات مالی پیدا کرد و حتی بلیزر را به خاطر نیاز مالی فروخت. ایشان مخارج ضدگلوله کردن ماشین را هم خودش داده بود، به تمام معنا مخلص بود.
ماشین بلیزر بعد از اینکه در بهشتزهرا از کار افتاد چه سرنوشتی پیدا کرد؟
ماشین را مرتضی حسینی، که همراه من بود، به مدرسه رفاه منتقل کرد. یک ماهی دست خود من بود. دو-سه ماهی هم آن را به یک روحانی به نام حمیدزاده دادم و زیرپای او بود تا اینکه ماشین را گرفتم و تحویل خود آقای مجمع الصنایع دادم. بعد مطلع شدم که ایشان این ماشین را فروخته است.
کسی به دنبال این نبود که آن خودروی تاریخی را برای آینده نگهداری کند؟
اصلا کسی در آن فکرها نبود. بعد از رحلت حضرت امام که موسسه حفظ آثار امام تاسیس شد، هر چه دنبال آن بلیزر گشتیم پیدایش نکردیم. بلیزر بعد از آقای مجمع الصنایع دو دست خرید و فروش شدهبود، ولی خریدار سوم را پیدا نکردیم و نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی به جایی نرسیدند. البته، الان بلیزری را در مجموعه مرقد مطهر نگهداری میکنند که خیلی شبیه همان بلیزر است، ولی آن ماشین نیست.
* بخش سوم این خاطرات که به نحوه حضور امام خمینی(ره) در بهشت زهرا(س) و همچنین مسائل چند روز منتهی به پیروزی انقلاب و حوادث پس از پیروزی انقلاب اختصاص دارد، متعاقباً ارسال میشود.