0

شاهنامه فردوسي

 
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

شاهنامه فردوسي

توي اين پست شاهنامه فردوسي رو ميزارم

البته با اجازه از منبع اين كتاب

 

منبع:http://shahnameh.recent.ir/default.aspx?item=2

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:22 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

آغاز کتاب

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
 
به نام خداوند جان و خرد خداوند نام و خداوند جای خداوند کیوان و گردان سپهر ز نام و نشان و گمان برترست به بینندگان آفریننده را نیابد بدو نیز اندیشه راه سخن هر چه زین گوهران بگذرد خرد گر سخن برگزیند همی ستودن نداند کس او را چو هست خرد را و جان را همی سنجد اوی بدین آلت رای و جان و زبان به هستیش باید که خستو شوی پرستنده باشی و جوینده راه توانا بود هر که دانا بود از این پرده برتر سخن​گاه نیست                     کزین برتر اندیشه برنگذرد خداوند روزی ده رهنمای فروزنده ماه و ناهید و مهر نگارنده​ی بر شده پیکرست نبینی مرنجان دو بیننده را که او برتر از نام و از جایگاه نیابد بدو راه جان و خرد همان را گزیند که بیند همی میان بندگی را ببایدت بست در اندیشه​ی سخته کی گنجد اوی ستود آفریننده را کی توان ز گفتار بی​کار یکسو شوی به ژرفی به فرمانش کردن نگاه ز دانش دل پیر برنا بود ز هستی مر اندیشه را راه نیست

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:23 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ستایش خرد

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
 
کنون ای خردمند وصف خرد کنون تا چه داری بیار از خرد خرد بهتر از هر چه ایزد بداد خرد رهنمای و خرد دلگشای ازو شادمانی وزویت غمیست خرد تیره و مرد روشن روان چه گفت آن خردمند مرد خرد کسی کو خرد را ندارد ز پیش هشیوار دیوانه خواند ورا ازویی به هر دو سرای ارجمند خرد چشم جانست چون بنگری نخست آفرینش خرد را شناس سه پاس تو چشم است وگوش و زبان خرد را و جان را که یارد ستود حکیما چو کس نیست گفتن چه سود تویی کرده​ی کردگار جهان به گفتار دانندگان راه جوی ز هر دانشی چون سخن بشنوی چو دیدار یابی به شاخ سخن                     بدین جایگه گفتن اندرخورد که گوش نیوشنده زو برخورد ستایش خرد را به از راه داد خرد دست گیرد به هر دو سرای وزویت فزونی وزویت کمیست نباشد همی شادمان یک زمان که دانا ز گفتار از برخورد دلش گردد از کرده​ی خویش ریش همان خویش بیگانه داند ورا گسسته خرد پای دارد ببند تو بی​چشم شادان جهان نسپری نگهبان جانست و آن سه پاس کزین سه رسد نیک و بد بی​گمان و گر من ستایم که یارد شنود ازین پس بگو کافرینش چه بود ببینی همی آشکار و نهان به گیتی بپوی و به هر کس بگوی از آموختن یک زمان نغنوی بدانی که دانش نیابد به من

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:25 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

گفتار اندر آفرینش عالم

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
 
از آغاز باید که دانی درست که یزدان ز ناچیز چیز آفرید سرمایه​ی گوهران این چهار یکی آتشی برشده تابناک نخستین که آتش به جنبش دمید وزان پس ز آرام سردی نمود چو این چار گوهر به جای آمدند گهرها یک اندر دگر ساخته پدید آمد این گنبد تیزرو ابرده و دو هفت شد کدخدای در بخشش و دادن آمد پدید فلکها یک اندر دگر بسته شد چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ ببالید کوه آبها بر دمید زمین را بلندی نبد جایگاه ستاره برو بر شگفتی نمود همی بر شد آتش فرود آمد آب گیا رست با چند گونه درخت ببالد ندارد جز این نیرویی وزان پس چو جنبنده آمد پدید خور و خواب و آرام جوید همی نه گویا زبان و نه جویا خرد نداند بد و نیک فرجام کار چو دانا توانا بد و دادگر چنینست فرجام کار جهان                     سر مایه​ی گوهران از نخست بدان تا توانایی آرد پدید برآورده بی​رنج و بی​روزگار میان آب و باد از بر تیره خاک ز گرمیش پس خشکی آمد پدید ز سردی همان باز تری فزود ز بهر سپنجی سرای آمدند ز هرگونه گردن برافراخته شگفتی نماینده​ی نوبه​نو گرفتند هر یک سزاوار جای ببخشید دانا چنان چون سزید بجنبید چون کار پیوسته شد زمین شد به کردار روشن چراغ سر رستنی سوی بالا کشید یکی مرکزی تیره بود و سیاه به خاک اندرون روشنائی فزود همی گشت گرد زمین آفتاب به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت نپوید چو پیوندگان هر سویی همه رستنی زیر خویش آورید وزان زندگی کام جوید همی ز خاک و ز خاشاک تن پرورد نخواهد ازو بندگی کردگار از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر نداند کسی آشکار و نهان

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:27 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

گفتار اندر آفرینش مردم

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
 
چو زین بگذری مردم آمد پدید سرش راست بر شد چو سرو بلند پذیرنده​ی هوش و رای و خرد ز راه خرد بنگری اندکی مگر مردمی خیره خوانی همی ترا از دو گیتی برآورده​اند نخستین فطرت پسین شمار شنیدم ز دانا دگرگونه زین نگه کن سرانجام خود را ببین به رنج اندر آری تنت را رواست چو خواهی که یابی ز هر بد رها نگه کن بدین گنبد تیزگرد نه گشت زمانه بفرسایدش نه از جنبش آرام گیرد همی ازو دان فزونی ازو هم شمار                     شد این بندها را سراسر کلید به گفتار خوب و خرد کاربند مر او را دد و دام فرمان برد که مردم به معنی چه باشد یکی جز این را نشانی ندانی همی به چندین میانچی بپرورده​اند تویی خویشتن را به بازی مدار چه دانیم راز جهان آفرین چو کاری بیابی ازین به گزین که خود رنج بردن به دانش سزاست سر اندر نیاری به دام بلا که درمان ازویست و زویست درد نه آن رنج و تیمار بگزایدش نه چون ما تباهی پذیرد همی بد و نیک نزدیک او آشکار

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:28 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

گفتار اندر آفرینش آفتاب

1
2
3
4
5
 
از یاقوت سرخست چرخ کبود به چندین فروغ و به چندین چراغ روان اندرو گوهر دلفروز ز خاور برآید سوی باختر ایا آنکه تو آفتابی همی                     نه از آب و گرد و نه از باد و دود بیاراسته چون به نوروز باغ کزو روشنایی گرفتست روز نباشد ازین یک روش راست​تر چه بودت که بر من نتابی همی

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:29 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

در آفرینش ماه

1
2
3
4
5
6
7
8
 
چراغست مر تیره شب را بسیچ چو سی روز گردش بپیمایدا پدید آید آنگاه باریک و زرد چو بیننده دیدارش از دور دید دگر شب نمایش کند بیشتر به دو هفته گردد تمام و درست بود هر شبانگاه باریکتر بدینسان نهادش خداوند داد                     به بد تا توانی تو هرگز مپیچ شود تیره گیتی بدو روشنا چو پشت کسی کو غم عشق خورد هم اندر زمان او شود ناپدید ترا روشنایی دهد بیشتر بدان باز گردد که بود از نخست به خورشید تابنده نزدیکتر بود تا بود هم بدین یک نهاد

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:30 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

گفتار اندر ستایش پیغمبر

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
ترا دانش و دین رهاند درست وگر دل نخواهی که باشد نژند به گفتار پیغمبرت راه جوی چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی که خورشید بعد از رسولان مه عمر کرد اسلام را آشکار پس از هر دوان بود عثمان گزین چهارم علی بود جفت بتول که من شهر علمم علیم در ست گواهی دهم کاین سخنها ز اوست علی را چنین گفت و دیگر همین نبی آفتاب و صحابان چو ماه منم بنده​ی اهل بیت نبی حکیم این جهان را چو دریا نهاد چو هفتاد کشتی برو ساخته یکی پهن کشتی بسان عروس محمد بدو اندرون با علی خردمند کز دور دریا بدید بدانست کو موج خواهد زدن به دل گفت اگر با نبی و وصی همانا که باشد مرا دستگیر خداوند جوی می و انگبین اگر چشم داری به دیگر سرای گرت زین بد آید گناه منست برین زادم و هم برین بگذرم دلت گر به راه خطا مایلست نباشد جز از بی​پدر دشمنش هر آنکس که در جانش بغض علیست نگر تا نداری به بازی جهان همه نیکی ات باید آغاز کرد                     در رستگاری ببایدت جست نخواهی که دایم بوی مستمند دل از تیرگیها بدین آب شوی خداوند امر و خداوند نهی نتابید بر کس ز بوبکر به بیاراست گیتی چو باغ بهار خداوند شرم و خداوند دین که او را به خوبی ستاید رسول درست این سخن قول پیغمبرست تو گویی دو گوشم پرآواز اوست کزیشان قوی شد به هر گونه دین به هم بسته​ی یکدگر راست راه ستاینده​ی خاک و پای وصی برانگیخته موج ازو تندباد همه بادبانها برافراخته بیاراسته همچو چشم خروس همان اهل بیت نبی و ولی کرانه نه پیدا و بن ناپدید کس از غرق بیرون نخواهد شدن شوم غرقه دارم دو یار وفی خداوند تاج و لوا و سریر همان چشمه​ی شیر و ماء معین به نزد نبی و علی گیر جای چنین است و این دین و راه منست چنان دان که خاک پی حیدرم ترا دشمن اندر جهان خود دلست که یزدان به آتش بسوزد تنش ازو زارتر در جهان زار کیست نه برگردی از نیک پی همرهان چو با نیکنامان بوی همنورد

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:30 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

گفتار اندر فراهم آوردن کتاب

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
 
سخن هر چه گویم همه گفته​اند اگر بر درخت برومند جای کسی کو شود زیر نخل بلند توانم مگر پایه​ای ساختن کزین نامور نامه​ی شهریار تو این را دروغ و فسانه مدان ازو هر چه اندر خورد با خرد یکی نامه بود از گه باستان پراگنده در دست هر موبدی یکی پهلوان بود دهقان نژاد پژوهنده​ی روزگار نخست ز هر کشوری موبدی سالخورد بپرسیدشان از کیان جهان که گیتی به آغاز چون داشتند چه گونه سرآمد به نیک اختری بگفتند پیشش یکایک مهان چو بنشیند ازیشان سپهبد سخن چنین یادگاری شد اندر جهان                     بر باغ دانش همه رفته​اند نیابم که از بر شدن نیست رای همان سایه زو بازدارد گزند بر شاخ آن سرو سایه فکن به گیتی بمانم یکی یادگار به رنگ فسون و بهانه مدان دگر بر ره رمز و معنی برد فراوان بدو اندرون داستان ازو بهره​ای نزد هر بخردی دلیر و بزرگ و خردمند و راد گذشته سخنها همه باز جست بیاورد کاین نامه را یاد کرد وزان نامداران فرخ مهان که ایدون به ما خوار بگذاشتند برایشان همه روز کند آوری سخنهای شاهان و گشت جهان یکی نامور نافه افکند بن برو آفرین از کهان و مهان

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:31 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

داستان دقیقی شاعر

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
 
چو از دفتر این داستانها بسی جهان دل نهاده بدین داستان جوانی بیامد گشاده زبان به شعر آرم این نامه را گفت من جوانیش را خوی بد یار بود برو تاختن کرد ناگاه مرگ بدان خوی بد جان شیرین بداد یکایک ازو بخت برگشته شد برفت او و این نامه ناگفته ماند الهی عفو کن گناه ورا                     همی خواند خواننده بر هر کسی همان بخردان نیز و هم راستان سخن گفتن خوب و طبع روان ازو شادمان شد دل انجمن ابا بد همیشه به پیکار بود نهادش به سر بر یکی تیره ترگ نبد از جوانیش یک روز شاد به دست یکی بنده بر کشته شد چنان بخت بیدار او خفته ماند بیفزای در حشر جاه ورا

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:32 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

بنیاد نهادن کتاب

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
 
دل روشن من چو برگشت ازوی که این نامه را دست پیش آورم بپرسیدم از هر کسی بیشمار مگر خود درنگم نباشد بسی و دیگر که گنجم وفادار نیست برین گونه یک چند بگذاشتم سراسر زمانه پر از جنگ بود ز نیکو سخن به چه اندر جهان اگر نامدی این سخن از خدای به شهرم یکی مهربان دوست بود مرا گفت خوب آمد این رای تو نبشته من این نامه​ی پهلوی گشتاده زبان و جوانیت هست شو این نامه​ی خسروان بازگوی چو آورد این نامه نزدیک من                     سوی تخت شاه جهان کرد روی ز دفتر به گفتار خویش آورم بترسیدم از گردش روزگار بباید سپردن به دیگر کسی همین رنج را کس خریدار نیست سخن را نهفته همی داشتم به جویندگان بر جهان تنگ بود به نزد سخن سنج فرخ مهان نبی کی بدی نزد ما رهنمای تو گفتی که با من به یک پوست بود به نیکی گراید همی پای تو به پیش تو آرم مگر نغنوی سخن گفتن پهلوانیت هست بدین جوی نزد مهان آبروی برافروخت این جان تاریک من

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:32 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

در داستان ابومنصور

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
 
بدین نامه چون دست کردم دراز جوان بود و از گوهر پهلوان خداوند رای و خداوند شرم مرا گفت کز من چه باید همی به چیزی که باشد مرا دسترس همی داشتم چون یکی تازه سیب به کیوان رسیدم ز خاک نژند به چشمش همان خاک و هم سیم و زر سراسر جهان پیش او خوار بود چنان نامور گم شد از انجمن نه زو زنده بینم نه مرده نشان دریغ آن کمربند و آن گردگاه گرفتار زو دل شده ناامید یکی پند آن شاه یاد آوریم مرا گفت کاین نامه​ی شهریار بدین نامه من دست بردم فراز                     یکی مهتری بود گردنفراز خردمند و بیدار و روشن روان سخن گفتن خوب و آوای نرم که جانت سخن برگراید همی بکوشم نیازت نیارم به کس که از باد نامد به من بر نهیب از آن نیکدل نامدار ارجمند کریمی بدو یافته زیب و فر جوانمرد بود و وفادار بود چو در باغ سرو سهی از چمن به دست نهنگان مردم کشان دریغ آن کیی برز و بالای شاه نوان لرز لرزان به کردار بید ز کژی روان سوی داد آوریم گرت گفته آید به شاهان سپار به نام شهنشاه گردنفراز

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:33 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ستایش سلطان محمود

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
جهان آفرین تا جهان آفرید چو خورشید بر چرخ بنمود تاج چه گویم که خورشید تابان که بود ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت زخاور بیاراست تا باختر مرا اختر خفته بیدار گشت بدانستم آمد زمان سخن بر اندیشه​ی شهریار زمین دل من چو نور اندر آن تیره شب چنان دید روشن روانم به خواب همه روی گیتی شب لاژورد در و دشت برسان دیبا شدی نشسته برو شهریاری چو ماه رده بر کشیده سپاهش دو میل یکی پاک دستور پیشش به پای مرا خیره گشتی سر از فر شاه چو آن چهره​ی خسروی دیدمی که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه یکی گفت کاین شاه روم است و هند به ایران و توران ورا بنده​اند بیاراست روی زمین را به داد جهاندار محمود شاه بزرگ ز کشمیر تا پیش دریای چین چو کودک لب از شیر مادر بشست نپیچد کسی سر ز فرمان اوی تو نیز آفرین کن که گوینده​ای چو بیدار گشتم بجستم ز جای بر آن شهریار آفرین خواندم به دل گفتم این خواب را پاسخ است برآن آفرین کو کند آفرین                     چنو مرزبانی نیامد پدید زمین شد به کردار تابنده عاج کزو در جهان روشنایی فزود نهاد از بر تاج خورشید تخت پدید آمد از فر او کان زر به مغز اندر اندیشه بسیار گشت کنون نو شود روزگار کهن بخفتم شبی لب پر از آفرین نخفته گشاده دل و بسته لب که رخشنده شمعی برآمد ز آب از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد یکی تخت پیروزه پیدا شدی یکی تاج بر سر به جای کلاه به دست چپش هفتصد ژنده پیل بداد و بدین شاه را رهنمای وزان ژنده پیلان و چندان سپاه ازان نامداران بپرسیدمی ستارست پیش اندرش یا سپاه ز قنوج تا پیش دریای سند به رای و به فرمان او زنده​اند بپردخت ازان تاج بر سر نهاد به آبشخور آرد همی میش و گرگ برو شهریاران کنند آفرین ز گهواره محمود گوید نخست نیارد گذشتن ز پیمان اوی بدو نام جاوید جوینده​ای چه مایه شب تیره بودم به پای نبودم درم جان برافشاندم که آواز او بر جهان فرخ است بر آن بخت بیدار و فرخ زمین

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:34 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

ستایش سلطان محمود2

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
 
ز فرش جهان شد چو باغ بهار از ابر اندرآمد به هنگام نم به ایران همه خوبی از داد اوست به بزم اندرون آسمان سخاست به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل سر بخت بدخواه با خشم اوی نه کند آوری گیرد از باج و گنج هر آنکس که دارد ز پروردگان شهنشاه را سربه​سر دوستوار نخستین برادرش کهتر به سال ز گیتی پرستنده​ی فر و نصر کسی کش پدر ناصرالدین بود و دیگر دلاور سپهدار طوس ببخشد درم هر چه یابد ز دهر به یزدان بود خلق را رهنمای جهان بی​سر و تاج خسرو مباد همیشه تن آباد با تاج و تخت کنون بازگردم به آغاز کار                     هوا پر ز ابر و زمین پرنگار جهان شد به کردار باغ ارم کجا هست مردم همه یاد اوست به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست به کف ابر بهمن به دل رود نیل چو دینار خوارست بر چشم اوی نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج از آزاد و از نیکدل بردگان به فرمان ببسته کمر استوار که در مردمی کس ندارد همال زید شاد در سایه​ی شاه عصر سر تخت او تاج پروین بود که در جنگ بر شیر دارد فسوس همی آفرین یابد از دهر بهر سر شاه خواهد که باشد به جای همیشه بماناد جاوید و شاد ز درد و غم آزاد و پیروز بخت سوی نامه​ی نامور شهریار

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
یک شنبه 26 دی 1389  7:37 PM
تشکرات از این پست
savin125125
savin125125
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 5409
محل سکونت : بوشهر

کیومرث [صفحه 1]

1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
 
سخن گوی دهقان چه گوید نخست که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد مگر کز پدر یاد دارد پسر که نام بزرگی که آورد پیش پژوهنده​ی نامه​ی باستان چنین گفت کآیین تخت و کلاه چو آمد به برج حمل آفتاب بتابید ازآن سان ز برج بره کیومرث شد بر جهان کدخدای سر بخت و تختش برآمد به کوه ازو اندر آمد همی پرورش به گیتی درون سال سی شاه بود همی تافت زو فر شاهنشهی دد و دام و هر جانور کش بدید دوتا می​شدندی بر تخت او به رسم نماز آمدندیش پیش پسر بد مراورا یکی خوبروی سیامک بدش نام و فرخنده بود به جانش بر از مهر گریان بدی برآمد برین کار یک روزگار به گیتی نبودش کسی دشمنا به رشک اندر آهرمن بدسگال یکی بچه بودش چو گرگ سترگ جهان شد برآن دیوبچه سیاه سپه کرد و نزدیک او راه جست همی گفت با هر کسی رای خویش کیومرث زین خودکی آگاه بود یکایک بیامد خجسته سروش بگفتش ورا زین سخن دربه​در سخن چون به گوش سیامک رسید                     که نامی بزرگی به گیتی که جست ندارد کس آن روزگاران به یاد بگوید ترا یک به یک در به در کرا بود از آن برتران پایه بیش که از پهلوانان زند داستان کیومرث آورد و او بود شاه جهان گشت با فر و آیین و آب که گیتی جوان گشت ازآن یکسره نخستین به کوه اندرون ساخت جای پلنگینه پوشید خود با گروه که پوشیدنی نو بد و نو خورش به خوبی چو خورشید بر گاه بود چو ماه دو هفته ز سرو سهی ز گیتی به نزدیک او آرمید از آن بر شده فره و بخت او وزو برگرفتند آیین خویش هنرمند و همچون پدر نامجوی کیومرث را دل بدو زنده بود ز بیم جداییش بریان بدی فروزنده شد دولت شهریار مگر بدکنش ریمن آهرمنا همی رای زد تا ببالید بال دلاور شده با سپاه بزرگ ز بخت سیامک وزآن پایگاه همی تخت و دیهیم کی شاه جست جهان کرد یکسر پرآوای خویش که تخت مهی را جز او شاه بود بسان پری پلنگینه پوش که دشمن چه سازد همی با پدر ز کردار بدخواه دیو پلید                  

 

 

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد وآخر تابع له علی ذلک  اللهم العنهم جمیعا
دوشنبه 27 دی 1389  12:57 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها