تا شهدا؛ اواخر مرداد ۱۳۶۰ آقای محمدعلی رجایی که تازه رئیسجمهور شده بود، آمد بازی دراز. آن روز بچهها مانند پروانهای دور ایشان میچرخیدند.
او هم با بزرگواری به تکتک سنگرها سر میزد و به همه خسته نباشید میگفت. فرمانده ما برادر وزوایی، قدم به قدم دوشادوش آقای رجایی راه میرفت و با یک افتخاری مواضع و سنگرهای فتح شده بعثیها را به ایشان نشان میداد.
نزدیک ظهر، رئیسجمهور وارد یکی از سنگرها شد. بچهها که حسابی ذوقزده شده بودند، برای پذیرایی از ایشان یک هندوانه تهیه کردند. آنها هر چه میگشتند تا وسیلهای برای بریدن هندوانه پیدا کنند، موفق نمیشدند تا اینکه بالاخره بعد از جستوجوی فراوان، یک چاقو و چنگال پیدا شد. بعد از بریدن و قاچ کردن هندوانه، چنگال را به برادر رجایی دادند.
ایشان وقتی دید که در جمع حاضر فقط اوست که چنگال دارد و بقیه محض رعایت احترام ایشان مشغول تماشا هستند، پرسید: «پس شماها با چی میخواهید بخورید؟» بچهها تعارف کردند و گفتند: «حالا شما بفرمایید!»
آقای رجایی خیلی خودمانی گفت: «هرطور که شما بخورید، من هم همان طور میخورم.» بعد هم دوزانو، مثل بقیه بچهها، روی زمین نشست، چنگال را کنار گذاشت و با گفتن بسمالله، از بقیه هم خواست با او مشغول خوردن شوند. بچهها از اینکه با چشمان خود میدیدند رئیسجمهور کشورشان آنطور خاکی و خودمانی در کنار آنان، با همان لباس ساده بسیجی روی زمین نشسته و با آنها همسفره شده، بسیار خوشحال بودند. این واقعه گذشت تا اینکه روز هشتم شهریور، تازه از شناسایی برگشته بودم و داشتم گوشه سنگر استراحت میکردم، حوالی عصر یکی از بچهها بیدارم کرد. خیلی مضطرب بود، پرسیدم: «چی شده؟ چه خبر است؟ چرا مضطربی؟»
گفت: «مقر نخست وزیری منفجر شده، رادیو خبرش را تازه اعلام کرده.» بدجوری ته دلم لرزید. پرسیدم: «آقای رجایی هم آنجا بود؟» جواب داد: «آنطور که رادیو میگفت ایشان و آقای باهنر در جلسه حضور داشتند ولی خوشبختانه آسیب جدی ندیدهاند و فقط مجروح شدهاند.» دلم قرص شد و پیش خودم گفتم الهی شکر که آقای رجایی سالم هستند. هر چند این خوشحالی ما زیاد طول نکشید. صبح روز نهم شهریورماه در اخبار صبحگاهی ساعت ۸ رادیو، این خبر رسما اعلام شد: رجایی و باهنر در انفجار مقر نخستوزیری به شهادت رسیدند. با شنیدن این خبر فضای غمانگیزی کل جبهههای بازی دراز را فراگرفت.
برگرفته از کتاب ققنوس فاتح / بیست روایت از محسن وزوایی/ گلعلی بابایی