چند روزی بود که ننه سرما بار سفرش رو بسته بود و داشت برای سفر آماده می شد. روزهای اول زمستان بود که ننه سرما بقچه نون و کوزه آب رو توی زنبیل گذاشت.
قصه ننه سرما
چند روزی بود که ننه سرما بار سفرش رو بسته بود و داشت برای سفر آماده می شد. روزهای اول زمستان بود که ننه سرما بقچه نون و کوزه آب رو توی زنبیل گذاشت. ننه تصمیم داشت به دیدن برادرش عمو نوروز برود. ننه سرما یواش، یواش و عصا زنان از شهرها و روستاهای مختلف می گذشت.
عمو نوروز هر سال منتظر خواهرش می ماند ولی هیچ وقت موفق نمی شد اون رو ببینه. چون همیشه با اومدن بهار ننه سرما به خواب می رفت و هیچ وقت به خونه برادرش نمی رسید. خلاصه ننه سرما همین جور که مشغول سفر بود تو راه عدهای از بچهها رو دید که مشغول بازی بودند، پیش بچه ها رفت تا کمی استراحت بکنه. بچه ها وقتی ننه سرما رو دیدن که خیلی پیر و خسته هستش، خیلی مودبانه جلو رفتند و سلام کردند و به ننه سرما گفتند: مادرجون کاری از دست ما بر میاد براتون انجام بدیم؟ ننه سرما که خیلی از باادب بودن بچه ها خوشش اومده بود گفت: نه مادرجون، چرا توی این هوای سرد زمستونی تو کوچه هستید؟ بچه ها گفتند: هوا که دیگه سرد نیست، انگار نه انگار که زمستونه، ما هم اومدیم بازی کنیم.
یکی از بچه گفت: ننه جون چند سالی هست که دیگه توی زمستون برف نمی باره، دلمون برای درست کردن آدم برفی خیلی تنگ شده، ننه سرما خیلی ناراحت شد و گفت: ناراحت نباشید برف هم بالاخره می باره و آروم آروم از اونجا دور شد. ننه سرما روی تپه ای بلند رفت و هوهوخان باد مهربون رو صدا زد و گفت: هوهوخان ابر های سفید رو صدا بزن که خیلی کار داریم. ابر سفید وقتی اومد با ننه سرما و هوهو خان سه تایی دست هم رو گرفتند و شروع کردند به چرخیدن. همون موقع برف زیبایی شروع به باریدن کرد، ننه سرما از روی تپه داشت به بچه ها نگاه می کرد وقتی دید همه خوشحال و خندون هستند به راهش ادامه داد و امیدوار بود با این که آهسته، آهسته قدم بر می داره، برادرش عمو نوروز را ببینه.