سعدالاسكاف مى گويد، به خانه امام باقر (ع) رفتم. اذن دخول طلبيدم. خادم گفت: اندكى تأمّل كن، جمعى از برادران شما شرفياب حضور امام هستند، آنها بروند و بعد شما داخل شويد. چندى نگذشت ديدم دوازده نفر از محضر امام بيرون آمدن با قيافه هاى خاصّ و لباس هاى مخصوصى كه براى من نامأنوس بودند! سلام كردند و رد شدند...
من داخل شدم به امام عرض كردم: افراد ناشناسى ديدم. فرمودند: «اينان گروهى از برادران جّن شما بودند» عرض كردم: آقا مگر آنها براى شما ظاهر مى شوند؟! فرمود: «آرى؛ آنها هم مثل شما براى فهميدن حلال و حرامشان نزد ما مى آيند». (1)
مالك جهنى مى گويد، خدمت امام باقر (ع) نشسته بودم. پيش خود فكر مى كردم كه راستى خداوند چه عظمتى و چه كرامتى به امام داده و او را حجّت بر خلقش قرار داده است.
امام (ع) از فكر من آگاه شد و رو به من كرد و فرمود:
«اى مالك! مطلب بزرگتر از آن است كه تو مى انديشى».
ديگرى مى گويد، ميان مكّه و مدينه مى رفتم. در بيابان بى آب و علف و گياه حجاز از دور شبحى ديدم كه به سمت من مى آيد؛ امّا گاهى ظاهر و گاهى غايب مى شود! تا اينكه نزديك شد و ديدم كودكى در سنّ هفت يا هشت ساله است. تعجّب كردم. به من سلام كرد، جواب دادم و گفتم:
از كجا مى آيى؟ گفت: «از جانب خدا».
گفتم: به كجا مى روى؟ گفت: «به سوى خدا [مى روم].»
گفتم: آخر راحله و مركبت كو؟ گفت: «پاهاى من».
گفتم: زاد و توشه ات چيست؟ گفت: «تقواى من».
گفتم: همسفرت كيست؟ گفت: «مولاى من»!
گفتم: تو كه هستى؟! گفت: «من از عربم».
گفتم: روشن تر بگو. گفت: «از قريشم».
گفتم: روشن تر: گفت: «از هاشميّونم».
گفتم: روشن تر. گفت: از علويّونم. بعد چند بيت شعر خواند از جمله اين دو بيت:
ما فاز من فاز إلا بنا و ما خاب من حُبّنا زادُه
و من كان غاصِباً حقّنا فيوم القيامه ميعاده
هر كس رستگار شده به بركت ما رستگار شده است.
هر كس محبّت ما را در دل دارد، به هلاكت نخواهد افتاد.
هر كس حقّ ما را غصب كند، وعده گاه او روز قيامت خواهد بود و روى سعادت نخواهد ديد.
با تعجّب پرسيدم: اسم شما چيست؟ گفت: «من محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب [امام باقر (ع)] هستم». اين را گفت و از چشمم ناپديد شد! ديگر نفهميدم آيا به آسمان صعود كرد يا به زمين فرو رفت (2)
(1). كشف الغمّه، ج 2، ص 138.
(2). بحارالانوار، ج 46، ص 270.
منبع: موعود، 205جلد، مؤسسة فرهنگى هنرى موعود عصر(عج) - تهران، چاپ: 1.