دادا بیلوردی
Dada Bilverdi
( بنیانگذار سبک زلال )
مهندس ابوالفضل عظیمی بلویردی متخلّص به « دادا » و مشهور به « دادا بیلوردی » از شاعران معاصر ایران زمین می باشد و در سرایش شعر در دو زبان فارسی و ترکی مهارت کامل دارد. بیشر شعرهای او در قالب غزل و قالب های عروضی سبک زلال می باشد. دادا بیلوردی در دوم بهمن 1346 هـ.ش در روستای بیلوردی واقع در آذربایجان شرقی در خانواده ای ساده و فقیر قدم به دنیا نهاد و از دوران کودکی با فقر دست و پنجه نرم نمود . نام پدرش سلطانعلی است که به شغل کشاورزی می پرداخته و نام مادرش فاطمه که زنی نجیب و خانه دار بوده است . دوران زندگی ایشان بسیار اندوهناک گذشته است . همیشه در غربت حاصل از فقر ، در حسرت دیدار مادر مریضش ماند . بعد از اتمام تحصیلات ابتدائی به شهر تبریز عزیمت کرده و دوران راهنمائی را با کارگری به اتمام رسانده و از روی علاقه وارد هنرستان کشاورزی شهرستان سراب شد. در دوران هنرستان در سه دوره ی غیر متوالی بطور داوطلب بسیجی به جبهه ی جنگ اعزام شد و بعد از اتمام دوران دبیرستان وارد دانشگاه شده و در مهندسی کشاورزی به تحصیلات عالی پرداخته و در نهایت ساکن شهر تبریز شده و در کنار رشته ی مورد علاقه ی خود به همراه ادبیات به خدمت در جامعه ادامه می دهد . آن زمان ، غربت امان نداد و فوت مادر جوانش در دوران نوجوانی به دلیل کمبود امکانات مالی پدرش ، نگرش او را نسبت به دنیا تغییر داد . دادا روحی لطیف دارد . در طول تحصیل راضی به رنج پدرش نمی شد . نصف روز را کارگری کرده و نصف دیگرش را به تحصیل می پرداخته است که در نهایت ، وقتی که دستش به آب و نان رسید پدرش را نیز از دست داد. در سال 1378 هـ.ش با خانواده ای ساده از اهل تبریز وصلت کرده و دو فرزند پسر به دنیا یادگار گذاشته است . دادا از دوران کودکی با شعر و شاعری مانوس بوده و سبک زلال در تاریخ دوم بهمن ماه 1388 هـ.ش به توسط ایشان به جهان ادبیّات تحویل داده شده است. اکنون شاعرانی در ایران در سبک زلال در زبانهای فارسی و ترکی و حتّی عربی شعر سروده اند و این سبک از مرز ایران فراتر رفته و در کشورهایی چون تاجیکستان ، افغانستان ، ازبکستان ، عربستان و ... در حال انتشار است و شاعرانی در خارج از کشور در قالب های عروضی سبک زلال نیز طبع آزمایی می کنند. پدر شعر زلال ( دادا ) در راه زلال نوپای خود از سوی منتقدانی بی نهایت تیر حسد و زخم زبان خورده است و حتّی کاربری وی را به خاطر شعر زلال در بیشتر سایتها بسته اند، امّا ایشان با ایمان کامل به قدم های استوارش تداوم بخشیده و همچنان از دست زلال خود گرفته و سخت از آن مواظبت می کند . از آثار دادا می توان به کتاب « اسرار و عبرتهای عاشورا در عالم عرفان» ، کتاب « عرایضی از دادا - خطاب به حضرت ولیعصر (عج)»، کتاب « منظومه ی محبّت » ، مقاله ی بلند ( زبان نو و ساختار شکنی در شعر ) ، کتاب « اولین های شعر زلال » ، کتاب « زلال نئجه شعردیر » و چند اثر حاضر به چاپ مثل: کتاب « پند های زلال » به دو زبان فارسی و ترکی ، کتاب « شعر زلال کودک و نوجوان» به دو زبان فارسی و ترکی ، کلیات سبک زلال ، دیوان غزل های فارسی و ترکی ... اشاره کرد . بیشترین توسعه ی فعالیت دادا در خصوص غزل و زلال می باشد . دادا همیشه در جنب و جوش است و به عالم معنویّت علاقه ی زیادی از خود نشان می دهد .
مطالبی مثل چگونگی الهام سبک زلال به دادا ( http://hagzolal.blogfa.com/category/8 )، راز تخلص دادا (https://sherenab.com/blog/162/%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D8%AE%D9%84%D8%B5-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%A7-%D8%A8%DB%8C%D9%84%D9%88%D8%B1%D8%AF%DB%8C ) و توضیحات کامل قوانین و تعاریف شعر زلال در اینترنت قابل جستجوست.
لینک های مفید:
۱- مطلب اثبات سبک زلال : http://hagzolal.blogfa.com/post/20
۲- مطلب اصلی ظهور زلال (تعاریف و توضیحات): http://hagzolal.blogfa.com/category/14
3- بانک زلالهای دادا: http://zolalfarsi.blogfa.com/
4- شاعران زلال ( اولین های شعر زلال): http://zolal88.blogfa.com/
5- نظر سرکار خانم پروفسور حکیم آوا به زلال: http://hagzolal.blogfa.com/post/15
6-ساختار شکنی در شعر (علائم سبک جدید): http://hagzolal.blogfa.com/category/20
7- فنون زلالسرایی ( ظهور سبک زلال ): http://zolal94.blogfa.com/
8- مقاله ی نگاهی دقیق به جریان شعر زلال: http://www.hagzolal.blogfa.com/category/21
9- نامه ی دادا به دکتر شفیعی کدکنی: http://www.hagzolal.blogfa.com/category/36
10- قالب های سبک زلال: http://galebezolal500.blogfa.com/
11- پند زلال دادا: http://pandezolal.blogfa.com/
***
نمونه ای از غزل های دادا :
در آغوش سیل
*
آغوشِ سیلم از غمِ سودای چشمهات
در حسرتم که دل بنهم لای چشمهات
خواهم چشید سیب جمال تو را ز شوق
خواهم رسید بر لب دریای چشمهات
دیری نپاید اهل تماشا فدا کنند
خود را بدونِ چون و چرا پای چشمهات
امروز من غریبه ترم عقل را مگر
مجنون شوم به لیلیِ فردای چشمهات
با نیزه های آتش پلکت هدف شدم
غرقِ تبم ز سوزشِ گرمای چشمهات
ای وای از آن قیامتِ پُر شور نازهات
فریاد از این اسارتِ دنیای چشمهات
جرأت نکرده هیچ کسی تا بیان کند
ابروی تو کمان شده بالای چشمهات
از من گذشته، رامِ تو در دام خلوتم
مخمورتر ز جام تمنّای چشمهات
شهر دلم گرفتی و این کشور وجود
تسلیم شد به قامت والای چشمهات
باری، شبانه پرده کش از مردمت مگر
بیند مرا سحر همه رسوای چشمهات
در خدمتم که بوسه دهی جان دهم تو را
تعجیل کن به خواهش دادای چشمهات
دادا - 1385 هـ.ش
*
دعای میهن
*
ای میهنم تو را به خدا می سپارمت
بر عاشقان مهر و صفا می سپارمت
عالم پر از فتن شده مملوّ از شرار
در این میان به قوم وفا می سپارمت
مرحم نگشته بر دل زخمت جدای حق
بر حق تو را ز غیر جدا می سپارمت
بینم که دست ناخلف از تو بریده باد
اینک به خالقت ز بلا می سپارمت
از تیر این زمانه مبادا حزین شوی
بر صاحب الزّمان (عج) تو را می سپارمت
آن رزم هشت ساله تو را خبره کرده باز
بر حضرت امام رضا(ع) می سپارمت
حلقت اگر نشانه کند ناگهان عدو
بر روح سیّد الشّهدا می سپارمت
سردار عالم اند کنون کربلائیان
بر تشنگان آل عبا می سپارمت
باشد وجود ناز تو در انحصار حق
بر عارفان و اهل سخا می سپارمت
اینها دعای اهل دل و جمع اولیاست
ای میهنم تو را به خدا می سپارمت
دادا- 1382 هجری شمسی
*
مقام معلّم
هدایت است و محبّت، تلاش و کار معلم
خدا شود همه ساعت أنیس و یار معلم
ز قفل جهل هراسی ز درب بسته غمی نیست
کلید علم چو باشد در اختیار معلم
خوشا به حال کسی که عطش به چشمه ی علم است
گرفته روزی ِ خود را ز روزگار معلم
فرشته هیچ ندارد چنین مقام و شکوهی
بوَد کنار خدا او خدا کنار معلم
ز بذرکاریِ مهر و شکوفه باریِ خرداد
همیشه هست امیدی در انتظار معلّم
تمام ِ فصل خزان و تمام فصل زمستان
چو شاخه ای بوَد و میوه اش بهار معلم
کم است چون بنمایم به دست های قلم گیر
هزار دسته گلی را دمی نثار معلم
زلالتر ز معلم ندیده کس به جهانی
دلم فدای روانِ بزرگوار معلم
به غیر شعر نچیدم متاعی از دلِ دادا
سروده این غزلش را به افتخار معلم
دادا - 1393 . هـ.ش
*
پرنده ي حرم
آقا! دلم برای حرم تنگ گشته است
پایم بدون حسِّ شما لنگ گشته است
چونان کبوترم که پرش را شکسته اند
یا آهویی که زخمیِ یک سنگ گشته است
اشکم صدای عطرِ تو را داد می کشد
آهم به نای تشنه، خوش آهنگ گشته است
دیگر زمان، زمانه ی ماه و پلنگ نیست
اظهار عشق بر غربا ننگ گشته است
دیدی در آن حوالی اگر دست و پا زنان
قلبی ز نصف وا شده خونرنگ گشته است،
حتماً منم ، پرنده ی هجران کشیده ات
باری، دلم برای حرم تنگ گشته است
دادا
*
ساقی رسالت
( در مدح پیامبر اکرم(ص))
به میان عشقبازان تو چه عاشقی خدا را !
که ندای یا محمّد(ص) ز خداست آشنا را
نسزد به جز تو اَلحق،به کسی چنین رسالت
که به مهرِ ختم گشتی سرِ خَیل انییا را
نه کلاسِ علم رفتی، نه قلم به دست بودی
همه نانوشته خواندی کلمات با صفا را
تو جهانِ معجزی خود به عنایت الهی
نتوان نوشت مدحت چو کلامِ وحی یارا
عطشم چو میگساران، کرم از تو باد ساقی!
بده باز جامِ باقی چشَم آن خُمِ وَلا را
وَ سلامی عن فؤادی بک کلّ یوم ، اَلحق
یتقدَّم الوفاک حسناً الی السّکارا
و حیاتک الیُواسی معاً الصبوح روحی
لک أن یکون زاکی من عذاب وَ الفرارا
همه شب به وصل موعود هله چشم انتظارم
که شراب صبحگاهی دهی از کرم دادا را
دادا – 1371 هجری شمسی
*
اتّفاقات جهان
نور خود بی عشق در عالم نبارد آفتاب
با امیدِ سبزه زائیدن شد آبستن سحاب
درس گیر از اتّفاقاتِ جهانِ هفت رنگ
روز نو گردیده هر دم با هزاران انقلاب
آن گلِ قاصد که بینِ اطلسی ها قد کشید
«هرزه» خواهد گشت نامش باز خواهد شد خراب
این یکی جوجه که می گیرد ز مادر، کِرم ها
خود بسانِ کِرم خواهد رفت بر کامِ عقاب
هر زمانی سرخیِ صورت ، نشانِ شرم نیست
گاه گاهی بی حیایی نیز دارد التهاب
ننگ بر آن سجده ای که از ریا دادا فروخت
حیف بر آبِ وضو که خرج کردی بی حساب
دادا – 1391 هجری شمسی*
*
يارم نيامد
پر شد دل از خون سر به سر یارم نیامد
گشتم جهان را در به در یارم نیامد
از غصّه ی دوران زدم داغی به سینه
آمد به لب جانم دگر یارم نیامد
پرسیدم از هر عاشقی دیوانه لیکن
دادند از هر سو خبر یارم نیامد
شب تا سحر مشغول با سوز و خیالش
بنمودم از غم دیده تر یارم نیامد
از عشقِ رویش سردَوان پروانه گشتم
سوزانم اندر شعله پر یارم نیامد
ای کاش می دانستم آخر مقصدش را
یارب کجا رفته سفر ؟ یارم نیامد
بر حالِ دادای غریبت کن نگاهی
آمد خدا عمرم به سر یارم نیامد
دادا - 1378 هجری شمسی
*
غريب عصر ( غزل ماوراء )
ای که در چشم خمارت کهکشان سرمستِ تو!
عالمی خورشید و مه گردش کنان سرمستِ تو!
کالبد، روی زمین کانی برای شورمور
خود به سیّالی روان از روح و جان سرمست تو
ای که بر پایانِ لذّت های من پایان تویی!
ای که کلّ کائناتت بی گمان سرمستِ تو
نور دارم بحر بحر و شور دارم شعر شعر
در غزل گردانی از عمقِ روان سرمست تو!
دوستم! از بند برهانیدی ام ، خوش داشتی!
ذوب هستم در تو باری همچنان سرمست تو
راز دادا بر تو پیدا هست می دانی که خود
من غریبِ عصر بودم یک زمان سرمستِ تو
دادا
*
وصف شهید
عشق را با خون خود کردی تو معنا ای شهید!
خویش را بردی به اوج عرش اعلا ای شهید!
زندگی تسلیمِ تو شد ، مرگ خالی از عدم
زنده تر از تو نمی بینم به دنیا ای شهید!
در کلاسِ عشق تو استادها بنشسته اند
کز تو آموزند سرمشق الفبا ای شهید!
نور می پاشی بسان ماه بر قصر امل
عشق می نوشد ز تو عاشقترین ها ای شهید
مأمن جان پرورت سرمنزلِ مقصودها
حاصلی از باورت روحِ تجلّا ای شهید
عالمی حیران به شور و عشقبازی های تو
گلشنی حسرت به دیدار تو رعنا ای شهید
جز خدا واقف نشد بر اوج عرفان تو کس
چونکه گشته عاشقت آخر خدا را ای شهید
تیغِ هیبت می زنی اندیشه ی فرعون را
با یدِ بیضائی ات مانند موسی (ع) ای شهید
تو عظیم و اعظمی ، عاری ز نقصان و عدم
توشریف و اشرفی چون شاخ طوبی ای شهید!
موج موج از تو سرازیر است بر رگ های عشق
شورِ سرمستی که در خونست پیدا ای شهید
بی تو می میرد جهانِ عزّت و امّید ها
بی تو می خشکد گلِ رازِ تمنّا ای شهید
تو مراد و عارفی در گلسِتان معرفت
جلوه ی روحِ تو را خواهم تماشا ای شهید
بر تهیدستان نگاهی از حضورِ پاک باد
چشمِ یاری دارد از عشقِ تو دادا ای شهید!
دادا - 1372 هجری شمسی
*******
نمونه ای از زلال های دادا :
*
تعریف شعر
شعر می دانید چیست؟
شعر هم نوعی بهارِ زنـدگیست
عالمی از واژه ها در باغِ دل پروردن است.
شعر تقسیمِ سطورِ نثر نیست
باید اندر شعر زیست
*
موسیقی در نظم هست
نظم در آهنگ، شورِ بـزم هست
گاه در یک قافیـه ، صد معنی و احساس بیـن.
چارچوبِ نظم ها را عظم هست
انسجـام و حـزم هست
*
ای بسا مُنشی که مُرد
ای بسا نثری که مُهرِ « مُرد» خورد
ای بسا کاهی کـه بـا تبلیـغ، نامِ شعر یافت،
بعدهـا در پنـجـه ی آتـش فـسـرد
سهمی از جنگل نبـرد
*
نی که بی نایی شود
دستِ باد افتاده هر جایی شود
شعر در هر قالبی چه نثر و چه نظم و زلال
بایدش چون شهرِ رویایی شود
غـرق زیـبـایـی شود
*
صدای تیر
از صدای تیرها
لال و کر، اندیشه و تدبیرها
جانِ هم افتاده فرزندانِ آدم (ع) باز هم
سُست و بی تأثیر پندِ پیرها
در پی ِ درگیرها
*
ای برادر این جهان
جای نفرت گشت بر ما طفلکان
بازیِ مـا تحتِ هـر عنوان و اسم و رسم ها
ناتـوانی کـاشت بـــر افتـادگان
حاصلش رنج و زیان
*
مرگ راه افتاده است
بــــــر یتیمانی مسلسل داده است
ای بــــــــرادر، جدّ مـــا تدبیرِ خونریـزی نداشت
مسلکش صاف و زلال و ساده است
مهدِ هر آزاده است
*
دست بردار از ستم
دیـده ام قدّ محبت از تــــــو خم
دست بــــردار از فتن ، از آتشِ کبر و غـرور
عمر کوتاه است و مهلت راست کم
عشق در حال عدم
*
گلدان
ای گل که به گلدانی
وَز جملــه ی گلهـای بهــــارانی
دانم تو هم از غربتِ خود در قفسی نالی
دلتشنــه تـریـن عــاشـقِ بارانــی
در داخلِ زنــدانـی
*
آن ریشه کـه پیچانـدی
وآن تـارِ غمی کــه بر گلو رانـدی
از جملـه نشانـه هـای ازدیـادِ دلتنگـی ست
از فکـرتِ آدمی چـه هـا خواندی
اینگونـه گل افشاندی!؟
*
بــر لــذّتـــم افــزودی
وجدانِ خود از این جهت آسودی
امّـا مـن ِ دنیـا زده ، بیــرونِ تــــو را دیــدم
غـافـل ز درونتـم کــه می بودی
چون کوکب و داوودی
*
گلدانِ تـو تـاریک است
پاهای تو را چه کس بدینسان بست؟!
گلدانِ تــو را بــه تیـشه ی نــور در ایـن وادی
آهستــــه و نـرم بـایـــدی بـشکست
سرزنده تر و سرمست
*
وقتی که بهار آید
با سایـه ی نــورِ سبـز یار آید
در بـستـــرِ آزادیِ گلسِتــانِ احساست
گلواژه ای از عشق به بار آید
دل بـا تو کنار آید
*
زلال حرم ( تقدیم به محضر مبارک مدافعان حرم )
در آزمون و امتحانِ حرم
ستاره میشوند باز نخبگانِ حرم
چه اتّفاقِ عظیمی! چه رمز و رازِ حیرت انگیزی!
گرفته سبقت از زمین و آسمانِ حرم
سپاهی از مدافعانِ حرم
*
یزیدیان به مکرِ گوناگون
و لشگری ز جنسِ روحِ ظالمانِ قرون
شکسته اند دوباره حریم ِ حرمتِ پیمبر(ص) را
و می کنند جامِ دل به تشنگانی خون
ز بارگاهِ شرم وعقل برون
*
سلام ای آفتاب و ماهِ زمان!
بتاب کاین شبِ ظلمت ز ما بریده امان
کجائی؟ اهلِ وفا در به در تو را شَدید می گردند
و عاشقانِ شهادت که بس زلال و روان
شدند مستِ بحرِ رازِ نهان
*
مرگ بر بمبِ اتم
مرگ بر بمبِ اتم
مرگ بـر گشته ز راهِ حق گم
مرگ بر هرکه به خونریزیِ انسان تشنهَ ست
مرگ بـر ضدّ ِ خـدا و مـردم
مرگ بر بمبِ اتم
*
گمرهانِ دین انـد
آن کسانی که غـرور آذین اند
ظاهراً دشمنِ خـوفِ بشرنـد امّا خـود
بر دکور، بمبِ اتم می چینند
آری اینها این انـد!
*
قلب ها گشته سیاه
آسمان پـر شده از دوده ی آه
کوچه ی عشق در این عرصه، بسی تاریک است
می روم هـر چــه بـه سوی اَلله
می کشم بـارِ گناه
*
قهر کردست خـدا
تشنـه ی عالمِ مَـردست خـدا
شـرم بـادا بــه حـقوقِ بشـرِ ضدّ ِ بشـر
تا به کی حاملِ دردست خدا؟!
آه، سـردست خدا
*
مرگ بر نامردی
مرگ بـر نـامـردی
مـرگ بـــر عـامـلِ هــر دلسـردی
مـرگ بــــر ضدِّ امیـــــد و حسـد و نـادانــی
خاک بر صورتِ خشک و زَردی
اُف بر این همدردی
*
آسمان غمگین است
صفحه ی قلبِ زمین چرکین است
مـن خـدا را کمــــی از خـلق جــدا می بیـنـم
عـــشق در آدمیــان گــر این است
عمر زهرآگین است
*
چشمها میمیرند
گوشها جان بسر و درگیرند
روزَنی لیـک دریـن حاشیه هــا می خندد
زودها گرچـه به ظاهـر دیرند
تابعِ تقدیــرند
*
آسمـان می فهـمـد
دیگر اینبـار جهـان مـی فهمد
تـا تـوانی عـشق بنما وَز حسادت ... آری
دست بردار ، زمان می فهمد
روح و جان می فهمد
*
برف می بارید و من...
برف میبارید و من
مات و حیران بر سپیدیِ چمن
می شدم غـرقِ تـماشـای جهـان ِ خـویشتـن
بیگمان پوسیده خواهد گشت تن
روزگاری در کفن
*
برف می بارید و باز
غنچه می نالید از سوز ِ اَیـاز
موی اسپیدِ سرم می داد بوی مرگ را
نصف شب من در تقلّا و نیاز
یاسمن در خواب ناز
*
ناگهان آمد ندا
چونکه دادا زین قفس گردد رها
در بهاران پیکرش مانندِ گل خواهد سرود
این طبیعت را بـه فرمان خدا
سبزتر از هر صدا
*
وصف معلم
ای معلم ای عزیز!
ای همیشه با جهالت در ستیز!
روزگارت آفتــــابی بـــاد و دنیــایت زلال
تا قلم شد دستِ تو از تیغ، تیز
گشت تاریکی مریض
*
روشنی دادی مــــرا
تربیت کــردی در آبــادی مـــــــرا
با سه بخشِ «آ» و «زا» و «دی» گشودم بال و پر
دادی آندم درس ِ « آزادی » مرا
یک جهان شادی مرا
*
خانه ات آباد باد
از تو هر عصر و زمانی یاد باد
ای معلّم ای چـراغ ِ زنــدگانی و وجـود
غصّه هایت یک به یک برباد باد
بر تو از حق داد باد
*
شادمان باشی تو را
محترم در هر زمان باشی تو را
ای معلّم ، ای جهانی پُـر ز لذّتـــهای تــــو
در مقام عارفان باشی تو را
جاودان باشی تو را
*
یار دیدم
یار دیدم
ناز او بسیار دیدم
در کنارش بی شمار اغیار دیدم
ناز یار ارزان خریدند و کم از دلدار دیدم
عشق را امروز نا هموار دیدم
خالی از گلزار دیدم
خوار دیدم
*
یار خندید
بی خبر اینبار خندید
مست و منگ آنسوتر از اسرار خندید
زخم دل بگشود در من چونکه چندین بار خندید
عاقبت نالید و بعد اغیار خندید
او نه چون بیدار خندید
زار خندید
*
وای بر من
درنیامد«های» برمن
ای زمان یک درب هم بگشای بر من
بدتر از نی گشتم و دیگر نمانده نای بر من
ای شبِ رؤیایی از نو آی بر من
همچنان لای لای بر من
وای بر من
*
یکی ...
یکی پُر از سخن است
ازآن سخن که شمع انجمن است
در امتـدادِ شب از او کســی نمی پـرسـد
چراکه آسمان، غریبِ من است
بهـار در کفـن است
*
یکی به خاطـر نان
گــذشتــه از فضیـلتِ رمضان
ز صبح تــا دمِ افطار مـی خــورد آتـش
که روزی اش کند حلال به جان
به زیر پُـتکِ زمان
*
یکی نشسته غــریب
و جام قلب را شکستـه غـریب
شبیه خانه بدوشان، اسیرِ بخت شـدَست
دلش ز مردمان گسسته غریب
ز درد خسته غریب
*
یکی نشسته غریب
گرسنه و بدونِ یـار و حبیب
یکی عقاب گشته بـا دو بالِ پر ز دلار
پریده روی زر به طرز عجیب
فقط به پول رقیب
*
یکی خـدای خـود است
به عالمِ مَـنـَـش فدای خود است
ز جمع گشتـه بـه ضربِ تکـبّرش منهـا
و همچنان جفا،جفای خـود است
خطا،خطای خود است
*
یکی به زورِ حسد
گرفته راه نور عشق، چو دَد
به نقدِ جان بخرد بس قلوب تار ، مگـر
دکانِ خود همیـشه باز کند
رسد به داد و ستد
*
یکی به بنز سوار
نمی شناسد آه ، صبح و نهار
لگام نفس خویش را سپرده دست هوس
هزار دوست دارد و صد یار
ز خانـواده کنـار
*
یکی سوارِ خر است
بر آن سوار خویش مفتخر است
محلــّه بــر محلــّه ، سبـزه می فـروشد تـا
رسد به آنکه عـــاشق پدر است
گرسنه پشت در است
*
یکی به عشق سوار
ز جنسِ نـور و از تبارِ بهـار
به روی ویلچری بـه صد هـزار مرد حریف
پُر از شرافت است و عزّ و وقار
امیــدِ باغِ نثـار
*
یکی نشسته خموش
به ناکسان، غـلامِ حلقه بگوش
اگــر ز تن کمرش را (ببخش!) بـاز کنـی
نه قدرتِ دفاع دارد و جوش
گرفته حالتِ موش
*
یکی اسیــر شدَست
به سنِّ بیست و پنج پیر شدَست
شبِ سیاهِ خودش را بـه روز می دوزد
ز نــور آفتـاب سیـــر شدست
ز بس حقیر شدست ...