0

آرزوی زرافه کوچولو

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

آرزوی زرافه کوچولو

5 plus ones based on 5 ratings

قصه آرزوی زرافه کوچولو

زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریب زیادی داشت.

یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. فرشته آرزو که داشت از آن جا می گذشت، صدای زرافه کوچولو را شنید. به او لبخند زد و آرزوی او را برآورده کرد و گردن زرافه کوچولو دراز شد، دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود و تنه اش روی زمین.

زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد. بعد، گرسنه اش شد. هام… هام… هام… ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد.

زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا.

زرافه کوچولو گریه اش گرفت. ناگهان یاد فرشته آرزو افتاد و فریاد زد: فرشته آرزو کجا هستی؟

اما فرشته آرزو رفته بود تا آرزوی یک کوچولوی دیگر را برآورده کند.

زرافه کوچولو سرش را روی یک تکه ابر گذاشت. آنقدر گریه کرد که خوابش برد.

صبح که بلند شد، سرش روی شکم گرم و نرم مادرش بود.

زرافه کوچولو خندید. همه اینها یک خواب بود.

دوشنبه 13 اسفند 1397  10:51 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها