0

کبوتر و عنکبوت

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

کبوتر و عنکبوت

 کبوتر و عنکبوت


خانم کبوتر بالای تپه ایستاد و به آن دورها نگاه کرد. عنکبوت پرسید: نیامدند؟
خانم کبوتر گفت: تو آماده ای؟

عنکبوت آب دهانش را قورت داد و جواب داد: آماده ام
خانم کبوتر چند بار دور خودش چرخید. دلش درد می کرد. باید زودتر تخم می گذاشت. دوباره نگاه کرد. دو نفر زیر آفتاب داغ به طرف آن ها می آمدند.

عنکبوت قایم شد. کبوتر پشت تپه پرید. دو مرد آمدند و با عجله به داخل غار رفتند.
کبوتر گفت: بغ بغو ... زود باش شروع کن.

عنکبوت فوری خودش را جلوی غار رساند و مشغول کار شد. خانم کبوتر هم کمی آن طرف تر، چوب های نازکی را که جمع کرده بود؛ روی هم چید. چیزی نگذشت که عنکبوت گفت: کار من تمام شد.
کبوتر گفت: کار من هم تمام شد. آن وقت توی لانه اش نشست و تخم کوچولو گذاشت.

عنکبوت گفت: با این تار و این لانه و تخم ها هیچ کس فکر نمی کند پیغمبر خدا توی این غار پنهان شده.
خانم کبوتر گفت: آن ها نجات پیدا می کنند. خندید و روی تخم ها خوابید.

پیامبر اکرم (ص) پس از آزار زیاد دشمنان تصمیم گرفتند دیگر در مکه زندگی نکنند و به مدینه هجرت کنند. اما دشمنان می خواستند ایشان را بکشند. پس به دنبال پیامبر راه افتادند. پیامبر (ص) برای این که از دست آن ها در امان باشند، در غاری به نام ثور پنهان شدند. آن وقت به دستور خداوند کبوتر و عنکبوتی برای کمک به ایشان جلوی غار قرار گرفتند. دشمنان فکر کردند سال هاست کسی به آن غار وارد نشده است.

سه شنبه 20 شهریور 1397  9:07 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها