0

دماغ دکمه ای

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

دماغ دکمه ای

دماغ دکمه ای- قسمت اول

در روزگاران قدیم پسر بچه ای بود که روز به روز بزرگ می شد ولی بینی اش رشد نمی کرد و هم چنان شبیه دکمه کوچک بود و همه او را مسخره می کردند تا این که اتفاقی عجیب افتاد...

دماغ دکمه ای


پیرزن روی صندلی راحتی خود در کنار آتش گرم نشسته بود و چرت می زد که ناگهان در اتاق به شدت باز شد و نوه ی کوچولویش به سرعت داخل اتاق دوید. دختر فریاد زد: «سلام مادربزرگ» و با خوش حالی به طرف پیرزن رفت و او را بغل کرد.

پیرزن پرسید: «تعطیلات چطور بود عزیزم؟» دختر جواب داد: «عالی بود. یه جایی رفتیم که اسمش "تانیبا" بود. روزی که ما داشتیم از اون جا بر می گشتیم همه با انگشتانشون...»

  پیرزندر حالی که جمله ی نوه اش را تمام می کرد گفت: «دماغشون رو فشار می دادن تا صاف بشه، مثل دکمه.» دخترک گفت: «بله، اما شما از کجا می دونستید؟» پیرزن نفس عمیقی کشید. نور آتش به اندازه کافی اتاق را روشن کرده بود که وقتی این قصه را برای نوه اش تعریف می کرد برق چشمانش را ببیند....


در زمان های قدیم در سرزمین «تانیبا» کشاورز فقیری به همراه همسرش زندگی می کرد. در روز زیبایی از روزهای سال، پسری به دنیا آوردند. پسر بزرگ و بزرگ تر می شد اما پدر و مادش متوجه شدند که یکی از اعضای بدنش رشد نمی کند: دماغش، که گرد و صورتی و کوچک مانده بود، مثل یه دکمه! سایر بچه ها دنبال اون می دویدند و صدایش می زدند: «دماغ دکمه ای! دماغ دکمه ای!» و این موضوع پسر کوچولو را خیلی ناراحت می کرد.

دوست داشت با بچه ها دوست شود و در بازی های آن ها شرکت کند.

یک روز، وقتی دماغ دکمه ای بزرگ شده بود (البته به جز دماغش)، اتفاق وحشتناکی افتاد. یک جادوگر بدجنس به نام «هازل جادوگر» پادشاه و ملکه را طلسم کرد و آن ها را به بالای یک برج شیشه ای تبعید کرد.

هیچ کس نمی توانست آن ها را نجات دهد چون برج شیشه ای غیر قابل نفوذ بود. "هازل جادوگر" فرمانروای «تانیبا» شد. همه از او می ترسیدند. از آن به بعد دیگر پرنده ها آواز نمی خواندند.

همه ی گل ها پژمرده شدند و همه از ترس در گوشی صحبت می کردند و هیچ کس نمی خندید. دماغ دکمه ای بی چاره که در قصر کار می کرد بدترین و سخت ترین کارها را انجام می داد. در آشپزخانه به دنبال موش ها می دوید، از انبار هیزم می آورد و توالت ها را تمیز می کرد.

یک روز عصر، دماغ دکمه ای سروصدای زیادی از سالن پذیرایی شنید. او به سمت سالن رفت تا علت سروصدا را پیدا کند که فهمید "هازل جادوگر" در حال آواز خواندن است. همه ی این سروصداها را به این دلیل ایجاد کرده بود که روز تولدش بود و جشن گرفته بود. دماغ دکمه ای در حالی که ترسیده بود و آب دهانش را به سختی قورت می داد تولد جادوگر را تبریک گفت.

جادوگر فریاد زد: «ممنون. من باید هم خوش حال باشم. ملکه ی تمام این منطقه هستم و کسی نمی تونه این رو ازم بگیره.» دماغ دکمه ای ناگهان احساس شجاعت کرد و گفت: «شما باید خیلی باهوش باشید، چون هیچ کس نمی تونه راهی برای شکست شما و نجات پادشاه و ملکه پیدا کنه.»

جادوگر گفت: «البته که نمی تونن. چطور بفهمن تنها راه شکست طلسم اینه که چیزی به من نشون بدن که قبلا هیچ کس ندیده باشه. حتی اگه می دونستن هم نمی تونستن چنین چیزی پیدا کنن. چون به محض این که اون رو پیدا می کردن، می دیدنش. پس وقتی من اون رو می دیدم، قبلا دیده شده بود ... فهمیدی؟»
پنج شنبه 25 مرداد 1397  11:22 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:دماغ دکمه ای

دماغ دکمه ای- قسمت دوم

در قسمت پیش خواندیم پسری در خانواده کشاورز به دنیا آمد که روز به روز رشد می کرد و بزرگ می شد اما دماغ این پسر بچه به شکل دکمه بود و هیچ رشدی نداشت تا این که...

دماغ دکمه ای-قسمت دوم

جادوگر با خنده های وحشتناک شروع به آواز خواندن کرد. صدایش آن قدر بلند بود که شیشه ها به لرزه درآمدند و گربه  قصر به زیر پله فرار کرد و پنجه هایش را روی گوش هایش گذاشت.

دماغ دکمه ای بی چاره شب خسته کننده ای را پشت سر گذاشت. اگر فقط می توانست چیزی پیدا کند که تا به حال کسی ندیده بود ...

روز بعد او به جادوگر گفت که مردم بیرون قصر منتظر هستند و برای اون هدیه آورده اند. جادوگر با وجود سردردی که داشت هیجان زده شد و یک تاج یاقوت بزرگ که از کمد جواهرات پیدا کرده بود سرش گذاشت. در حالی سعی می کرد صدایش شبیه صدای یک ملکه باشد گفت: «هدیه آورندگان را احضار کنید.»

در باز شد و شکارچی کاخ با یک سینی نقره ای که درون آن یک ماهی خارق العاده بود وارد شد. فلس های ماهی به رنگ های قرمز و آبی و بعد سبز تغییر می کردند و می درخشیدند. دم ماهی نقره یا رنگ بود و مانند نور ماه می درخشید. گفت: «شرط می بندم تا حالا هیچ کس چنین چیزی ندیده ..»

جادوگر سریع گفت: «احمق نباش. خودش وقتی اون رو به دام انداخته، دیده» و پشتش را به دماغ دکمه ای کرد. بعد گفت: «راستی حالا که حرف به دام انداختن شد، تو می خواستی با این کلک من رو به دام بندازی؟»

دماغ دکمه ای که سعی می کرد سرخ نشود گفت: «اُه، نه سرورم، چی باعث شد شما چنین فکری کنید؟» و بعد در حالی که هیجان زده بود اضافه کرد: «من هم برای شما یک هدیه دارم.» جادوگر در حالی که یکی از ابروهایش را بالا برده بود گفت: «راستی؟» دماغ دکمه ای گفت: «سرورم، مایلم این را به شما تقدیم کنم.»

و یک ظرف که درون آن یک سیب سبز براق و یک چاقو بود را روی میز گذاشت. جاوگر فریاد زد: «یه سیب؟ این دیگه چه جور هدیه ای برای آدم مهمی مثل منه؟» دماغ دکمه ای با التماس گفت: «سرورم، داخلش رو نگاه کنید حتما خوشتون میاد.»

"هازل جادوگر" نشست و با خودش فکر کرد شاید قطعه جواهری در سیب پنهان کرده باشند. برای همین چاقو را برداشت، سیب را از وسط نصف کرد و با دقت دو نیمه ی آن نگاه کرد.

جادوگر گفت: «چی؟ کوچولوی بدجنس، این جا که چیزی نیست.» در یک چشم به هم زدن جادوگر به دود تبدیل شد و چیزی از او باقی نماند. جادوگر به درون سیبی نگاه کرده بود که هیچ کس قبلا آن را ندیده بود و طلسم جادو شکسته شده بود. پادشاه و ملکه آزاد شدند و جای خود برگشتند.

آن ها آن قدر از دماغ دکمه ای راضی بودند که او را به عنوان دوست جدیدشان به داخل قصر بردند و به خاطر او دستور دادند که هر سال، روز تولّد دماغ دکمه ای، همه دماغ هایشان را فشار دهند تا صاف شود. صاف مثله یک دکمه.
پنج شنبه 25 مرداد 1397  11:23 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها