![](http://cdn.asemooni.com/2018/04/miracles-of-Hazrat-Abalfazl-2.jpg)
کرامات حضرت ابوالفضل (ع)
مصیبت وارده
حضرت حجه الاسلام والمسلین حاج آقاى نمازى منبرى معروف اصفهان از قول صدیق شریفشان فرمود: دو چیز در حرم دیدم ، یکى : در صحن آقا حضرت قمر بنى هاشم علیهالسلام و آن در شب جمعه اى بود که من و عِدّه دیگرى مشغول کار بودیم ، دیدم یک دسته پرنده که مثل مرغابى بودند آمدند دور گنبد امام حسین علیهالسلام و دور گنبد حضرت اباالفضل علیهالسلام دور زدند مثل اینکه مى خواستند تعظیم کنند سر فرود آوردند و رفتند، ما دست از کار کشیدیم و به این صحنه نگاه مى کردیم .
دوم : شب که آمدیم حرم آقا اباالفضل علیهالسلام ، جوانى را مشاهده کردیم که به مرض روانى مبتلا بود و سه چهار نفر هم از عهده او برنمى آمدند، و با زنجیر پایش را به ضریح بسته بودند.
زیارت و کارهایمان را کردیم و به منزل رفتیم و صبح آمدیم که زیارت کنیم و به کار مشغول شویم دیدیم این جوانى که هیچکس از عهده او بر نمى آمد، آرام شده ، ولى زنجیر هنوز به پایش بسته است ، اما طرف دیگر زنجیر که به ضریح بسته بود باز شده است .
خادم زنجیر را هم از پایش باز کرد، و زوار نیز به جوان پول مى دادند.
به پدرش گفتیم : فرزند شما چه مرضى داشت ؟!
پدرش گفت : این فرزند یک قسم نا حق به حضرت خورده بود، و از آن ساعت حواس پرتى پیدا کرد، هر جا هم که بردیم نتیجه اى نگرفتیم ، آوردیمش اینجا و متوسل به حضرت ابوالفضل علیهالسلام شدیم خلاصه حضرت شفایش دادند.
فردا شب هم که او را دیدیم داشت وضو مى گرفت که به حرم آقا حضرت امام حسین علیهالسلام برود.
![](http://cdn.asemooni.com/2018/04/miracles-of-Hazrat-Abalfazl-3.jpg)
فقط روضه ابوالفضل
حضرت حجه الاسلام والمسلین حاج آقاى نمازى از قول حاج آقاى مولانا از مداحین بااخلاص اصفهان نقل فرمودند: هر سال ایام عاشورا براى تبلیغ به آبادان مى رفتیم ، یکسال یک آقا سیدى که ظاهراً اهل گلپایگان یا از شهر دیگرى بود، با ما همراه شد، تا اینکه دهه محرم تمام و وقت رفتن گردید، دیدم خیلى ناراحت است .
رفتم جلو و گفتم : آقا سید چرا ناراحتى ؟! گفت : حقیقتش ما ایّام محرم توى شهرمان روضه خوانى داشتیم ، ولى امورات ما نمى گذشت ، امسال خانواده به ما پیشنهاد دادند که به خوزستان بیایم تا شاید بتوانم از طریق تبلیغ در شهرستان دیگر وضعمان را تغییر دهیم .
اینجا هم چیزى برایمان نداشت و دست خالى دارم برمى گردم و نمى دانم جواب زن و بچّه هایم را چه بدهم .
آقایى که مسئول کار ما بود، فرمود: بلیط برایتان مى گیرم و یک مقدار هم پول دادند، امّا این جواب کار را نمى داد، آقا سید ناراحت و سر در گریبان بود، که یک وقت یک سید عربى آمد و به او فرمود: آیا روضه مى خوانى ؟ گفت : بله ، ولى بلیط برگشت دارم .
فرمود: بلیطت را عوض مى کنیم ، گفت : دست شما درد نکند. در این هنگام سید عرب دست او را گرفت و برد.
بقیه داستان را از زبان خودش نقل میکنم : گفت :
مرا از این طرف شط به طرف دیگر شط برد، و از روى پل کوچکى عبور کردیم به نخلستان رسیدیم ، مرا وارد یک حسینیّه بزرگى کردند که جمعیّت زیادى در آنجا آمده بودند، و آقا سیدى هم براى آنها نماز مى خواند، و همه افراد آنجا سید بودند و به من گفتند: فقط روضه اباالفضل علیهالسلام را بخوان ، من هم صبح و ظهر و شب براى اینها روضه حضرت اباالفضل مى خواندم ، تا اینکه دهه تمام شد.
وقتى که مى خواستم بیایم ، جعبه اى با یک بسته پارچه برایم آوردند. و بعد فرمودند: این ها نذر آقا اباالفضل ع است و کلیدش را هم به من دادند، من با خودم گفتم : شاید مثلاً 100 تومان یا 200 تومان است ، ولى وقتى باز کردم ، دیدم جعبه پر از پول است . امّا به من گفتند: اینجا همین یک دفعه بود، دیگه اینجا را پیدا نمى کنى ، این دو تا بقچه را هم ببر براى دو تا دخترهایت که خانمت گفته بود: براى دخترهایمان چیز مى خواهیم .
بعد که به منزل آمدم ، خانمم به من گفت : همان آقایى که بقچه ها و پولها را به تو داده بودند به من گفته بودند: مَرْدَتْ را این طرف و آن طرف نفرست ما خودمان کارتان را سر و سامان مى دهیم .
هم اکنون این آقا وضع زندگانیش عالى است .
![](http://cdn.asemooni.com/2018/04/miracles-of-Hazrat-Abalfazl-1.jpg)
زوار ما را گرامى دار
مداح بااخلاص اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام حضرت حاج آقا محمد خبازى معروف به مولانا فرمود: یکى از این سالها که کربلا رفتم ایام عاشورا و تاسوعا بود. عربها عادتشان این است که ایام عاشورا در کربلا عزادارى کنند و از نجف هم براى شرکت در عزا به کربلا مى آیند، ولى آنان در موقع 28 صفر در نجف عزادارى مى کنند و از کربلا هم براى عزادارى به نجف مى روند.
صبح بیست و هفتم صفر از نجف به کربلا آمدم و چون خسته شده بودم به حسینیه رفتم و در آنجا خوابیدم ، بعد از ظهر که به زیارت حضرت اباالفضل علیهالسلام و زیارت امام حسین علیهالسلام مشرف شدم ، دیدم خلوت است حتى خدام هم نیستند و مردم کم رفت و آمد مى کنند، گفتم : پس مردم کجا رفتند. گفتند: امشب شب بیست هشتم صفر است اکثر مردم از کربلا به نجف مى روند و در عزادارى پیغمبر ص و امام حسن علیهالسلام شرکت مى کنند.
من خیلى ناراحت شدم ، به حرم حضرت اباالفضل علیهالسلام آمدم و عرض کردم : آقا من از عادت عربها خبر نداشتم و به کربلا آمده ام ، یک وسیله اى جور کنى تا به نجف برگردم .
آمدم سر جاده ایستادم ولى هر چه ایستادم وسیله اى نیامد، دوباره به حرم آمدم و به حضرت گفتم : آقا من مى خواهم به نجف بروم ، باز به اول جاده برگشتم ولى از وسیله نقلیه خبرى نبود. بار سوم آمدم سر جاده ایستادم ، دیدم یک فولکس واگن کرمى رنگ جلوى پاى من ترمز کرد.
گفت : محمد آقا، گفتم بله ، گفت نجف مى آیى .
گفتم : بله گفت : تَفَضَّلْ، یعنى : بفرمائید بالا.
من عقب فولکس سوار شدم ، راننده مرد عرب متشخصى بود که چپى و عقالى بر روى سرش بود.
از آینه ماشین گریه کردن او را دیدم ، از او پرسیدم : حاجى قضیه چیه ؟ چرا گریه مى کنى ؟!
گفت : نجف بشما مى گویم .
آمدیم نجف ، دَرِ یک مسافرخانه نگه داشت ، و مسافرخانچى را که آشنایش بود صدا زد و گفت : این محمد آقا چند روزى که اینجاست مهمان ماست و هر چه خرجش شد از ایشان چیزى نگیر.
بعد به من آدرس داد که هر وقت کربلا آمدى به این آدرس به خانه ما بیا. گفتم : اسم شما چیست ؟ گفت : من سید تقى موسوى هستم . گفتم : از کجا مى دانستى که من مى خواهم به نجف بیایم .
گفت : بعداً برایت به طور کامل تعریف مى کنم اما اکنون به تو مى گویم .
من عیالى داشتم که سر زائیدن رفت ، بچه اش که دختر بود زنده ماند، من دختر بچه را با مشکلات بزرگش کردم ، یکى دو سال بعد عیال دیگرى گرفتم ، مدتى با آن زندگى کردم ، و این روزها پا به ماه بود، من دیدم که ناراحت است و دکتر دم دست نداشتم ، به زن همسایه مان گفتم : برو خانه ما که زنم حالش خوب نیست و خودم به حرم حضرت اباالفضل علیهالسلام آمدم و گفتم : آقا من دیگه نمى توانم ، اگر این زن هم از دستم برود زندگیم از هم مى پاشد، من نمى دانم ، و با دل شکسته و گریه زیاد به خانه آمدم .
دیدم عیالم دو قلو بچه دار شده و به من گفت : برو دم جاده نجف ، یک نفر بنام محمد آقاست او را به نجف برسان و بازگرد.
گفتم : محمد آقا کیست ؟
گفت : من در حال درد بودم و حالم غیر عادى شد در این هنگام حضرت اباالفضل علیهالسلام را دیدم . فرمودند: ناراحت نباش خدا دو فرزند دختر به شما عنایت مى کند.
به شوهرت بگو: این زائر ما را به نجف ببرد. خلاصه من مامور بودم شما را به نجف بیاورم .
من بعد از زیارت به کربلا آمدم ، منزل ایشان رفتم ، دیدم دو دختر دوقلوى او و عیالش بحمدالله همه صحیح و سالم هستند واز من پذیرائى گرمى کردند بخاطر آنکه زائر حضرت قمر بنى هاشم علیهالسلام بودم
- آسمونی