0

همه چیز برای شهادتم آماده بود

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

همه چیز برای شهادتم آماده بود

گلویم کاملاً خشک شده و به هیچ وجه نمی‌‏توانستم نفس بکشم. گرد و خاک زیادی بر اثر اصابت گلوله خمپاره ریخت روی سرم و یه مقداری خاک هم داخل دهانم رفت. به طوری‏‌که یک لحظه نفسم بند آمد. باز فکر کردم دیگه دارم شهید می‏‌شم. این‌جا بود که دوباره شهادتین را گفتم و یه دفعه گفتم: «یا زهرا! کمکم کن»...

تا شهدا؛ کتاب «طلایه داران مرصاد» (کارنامه عملیاتی تیپ مستقل ۱۲ حضرت قائم (عج) استان سمنان در عملیات «مرصاد») به قلم «رضا وطنی» به رشته تحریر درآمده و توسط اداره‌کل حفظ اثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس این استان منتشر شده است.

خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت:

«فضل‌الله خلیل‌زاده» درباره مشاهدات خود از عملیات مرصاد این‌گونه بیان می‌کند:

هنگام برگشت از ماموریت در تلمبه‌خانه، به سرعت در حال دویدن بودم که منافقین رگبار شدیدی رو ما گرفتند. یک‌دفعه دیدم پای من توی هوا دورش تاب می‌‏خورد روی اون پای دیگه، محکم خوردم زمین. یک لحظه احساس کردم که پام کاملاَ قطع شده و دیگه توان راه رفتن ندارم. بی‏سیم‌‏چی هم آمد و گفت: «بی‌سیم‌مان تیر خورده و دیگه نمی‌شه تماس گرفت».

من دستورات لازم را به وی دادم و گفتم: «من مجروح شدم و اگر شما بخواهید پیش من بمانید کار بیشتر گره می‏‌خورد. شما به طرف خاکریز بروید».

من دیدم به هیچ عنوان نمی‌‏توانم حرکت کنم و در وسط دشمن باقی ماندم. یک لحظه احساس کردم داره اون فیض الهی (شهادت) نصیب من می‌شود. شروع کردم شهادتین را گفتن. منتظر بودم که فرشتگان الهی بیآیند و من را با خودشان ببرند. (چون شنیده ‏بودم کسی‏ که شهید میشه فرشتگان الهی روح شهید را با خودشون می‌‏برند.) همین جوری که داشتم ذکر شهادتین می‏‌گفتم و گریه می‏‌کردم که خداوند شهادت را شامل حال ما بکنه، حدود هفت، ‏هشت دقیقه‌‏ای گذشت. دیدم نه انگار، من هنوز لیاقت شهادت را پیدا نکردم.

خونریزی پام خیلی شدید بود و کم‌‏کم احساس کردم که پایم داره خواب می‏ره. ذره‌‏ذره از نوک انگشتان پا شروع شد و به مچ، ساق و همین‏‌طور می‌آمد به طرف‏ بالا. از آن‌جایی که یه مقداری تجربه‏ در امدادگری داشتم، با خودم گفتم: «باید پای خودمو ببندم و جلو خونریزی را بگیرم.» دنبال بند یا طنابی می‌‏گشتم. که سریع بند کیسه ماسک شیمیایی را پاره کرده و به زحمت تونستم زیر زانوی پای چپم را ببندم.

همه چیز برای شهادتم آماده بود

نیمه‏‌های شب بود، هوا در منطقه کرمانشاه یه مقداری سرد شده ‏بود و، چون خون زیادی از من رفته بود، بدنم ضعیف شده و داشتم به خودم می‏‌لرزیدم. هر چه تلاش کردم از همان اسلحه‏ خودم به عنوان عصا استفاده ‏کرده و بلند بشوم؛ دیدم نمی‌‏تونم. (بعداً در بیمارستان فهمیدم که استخوان‌ها شدیداَ درب و داغون شده و داخل همدیگه فرو رفته است.)

اون شب به هر وضعیتی بود، سپری شد. من فقط از خدا می‏‌خواستم که اگر لیاقت شهادت را دارم در همین جا با همین وضعیت شهید بشوم و به دست منافقین پلید اسیر نشوم. هوا کم‏‌کم داشت روشن می‌‏شد. دشمن به هر وضعیتی بود سعی می‏‌کرد خودش را به خط نیرو‌های ما بزند و از آن عبور کند. یکی از دختر‌های منافق که فرمانده‌‏شان بود، با یک بلندگوی دستی با خدمه تانک‏‌ها صحبت می‌‏کرد و می‌گفت: «آلفای یک، آلفای دو». این رمز‌هایی بود که بین خودشون گذاشته ‏بودند. تعدادی از نیروهای‌شان کنار تلمبه‏‌خانه در شانه جاده جمع شده‏ بودند تا به خط ما بزنند. یه لحظه احساس کردم که ار این‌‏ها به خط بزنند خط ما با مشکل مواجه می‌شود. هرچه گشتم تا نارنجکی از زیر جنازه‏‌های منافقین که در دور وبرم ریخته بود پیدا کنم، چیزی نیافتم. فقط کاری که از دستم بر می‌‏آمد این بود که دعا کردم و گفتم: «خدایا! این‏‌ها را هر جوری که خودت صلاح می‌‏دونی به سزای اعمال‌شان برسان تا نتوانند عملیات کنند.»

همه چیز برای شهادتم آماده بود

چهار، پنج تا از تانک‏‌ها و چند تا از خودروهای‌شان به همراه تعدادی از نیروها، آماده حرکت شدند. آن دختری که فرمانده‏‌شان بود به نیروهایش می‏‌گفت: «تزمان اینه که در زیر آتش بریم جلو و بزنیم به خاکریز و...».

آتش نیرو‌های خودی خیلی سنگین بود. به دشمن امان نمی‏‌داد؛ از تیربار و آر. پی‏. جی ‏و خمـپاره گرفته تا بمباران هواپیماها. فقط من دعا می‌‏کردم که گلوله‌ها و بمب‌ها درست به هدف بخوره. اگر چه خودم نیز زیر آتش شدید نیرو‌های خودی بودم. بچه‏‌ها آن‌قدر با خمپاره ‏ ۶۰ می‏‌زدن که دود و آتش همه جا را فرا گرفته ‏بود.

کم‏‌کم داشتم بی‌‏حال می‌‏شدم، چون آب قمقمه‌ام تمام شده‏ بود. غذایی هم نداشتم که بخورم. تشنگی و گرسنگی داشت اذیتم می‏‌کرد که در همین بین ترکشی به شونه سمت راستم خورد. چون خمپاره نیرو‌های خودی وجب ‏به ‏وجب منطقه را می‏زدند.

گلویم کاملاً خشک شده و به هیچ وجه نمی‌‏توانستم نفس بکشم. گرد و خاک زیادی بر اثر اصابت گلوله خمپاره ریخت روی سرم و یه مقداری خاک هم داخل دهانم رفت. به طوری‏‌که یک لحظه نفسم بند آمد. باز فکر کردم دیگه دارم شهید می‏‌شم. این‌جا بود که دوباره شهادتین را گفتم و یه دفعه گفتم: «یا زهرا! کمکم کن». به محض گفتن «یا زهرا (س)»، خانم فاطمه ‏زهرا به کمکم آمد. احساس کردم که دهان من خیس شده و راه تنفس باز شد و تونستم نفس بکشم. انگار یک لیوان آب ریختند توی گلوی من.

آتش نیرو‌های خودی خیلی زیاد بود. برای این‌که تیر یا ترکشی به من نخورد، کلاه آهنی خودمو روی سر و صورتم گذاشته بودم و دائماً کلاه را به این طرف و آن طرف حرکت می‏‌دادم. تا تیر و ترکش به سر و صورتم نخورد. گاهی اوقات تیر و ترکش به کلاه آهنی می‌خورد و کمانه می‏‌کرد. به هر حال خواست خدا این بود که من در این عملیات شهید نشوم، چون همه اسباب و علل آماده ‏بود./دفاع پرس

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

شنبه 11 فروردین 1397  11:05 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها