0

عليزاده گفت كربلا نزديك است و شهيد شد

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

عليزاده گفت كربلا نزديك است و شهيد شد

89/10/20 - 00:27
شماره:8910191541
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي 5 به روايت «سيد حبيب الله حسيني»
عليزاده گفت كربلا نزديك است و شهيد شد

خبرگزاري فارس:«سيد حبيب الله حسيني» در خاطرات خود از عمليات كربلاي 5 مي گويد: ناگاه خمپاره‌اي نزديك برادر عليزاده، جانشين شاليكار، افتاد و او را غرق در خون كرد. نزديك او رفتم. با تبسمي شيرين به من گفت: «تفنگ را بردار... كربلا نزديك است.»

به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي سيد حبيب الله حسيني از نبرد كربلاي 5 است. آقاي حسيني از نيروهاي قديمي لشكر 25 كربلا(يگان متشكل از نيروهاي استان مازندران) بود و حدود 80 ماه از سال هاي جواني خود را جبهه هاي نبرد با دشمن بعثي گذرانده است:

بعد از عمليات كربلاي 4 و ناكامي آن، نيروهاي لشكر دوباره به روستاي سيلاويه بازگشتند. نيروها از وضعيت روحي و رواني مناسبي برخوردار نبود. گردان‌هايي كه پاي در جزاير گذشته بودند، تا 90 درصد خسارات ديده بودند و احتياج به بازسازي داشتند. از همه بدتر اين بود كه نتوانسته‌ بوديم شهدا و مجروحين را به عقب منتقل كنيم و دولت عراق سوژه مناسبي به دست آورده بود و مدام صحنه شهادت ياران ما را از تلويزيوني خود نشان مي‌داد.
در فرصت ايجاد شده كه البته نيروها اجازه هيچ گونه تماسي با پشت جبهه نداشتند، معمولا ظهر‌ها و مغرب به نماز جماعت مي‌رفتيم و با فوتبال گل كوچك خود را سرگرم مي‌كرديم تا اين كه عصر يكي از روزها برادر طوسي خود را به مقر واحد رساند نيروها با ديدن فرمانده شان دور او حلقه زدند. او هم با تبسم شيرين و دست دادن، محبت آنها را جبران كرد و در برابر اين پرسش كه پس كي كربلاي 4 را جبران مي‌كنيم، گفت: «انشاءالله به زودي برايتان زحمت خواهيم داشت.»
سپس به من گفت: سيد حبيب وسايلت را جمع و جور كن و با من بيا.
سوار ماشين شديم و به طرف قرارگاه عملياتي قدس حركت كرديم. هنوز بويي از عمليات به مشام نمي‌رسيد. در اتاق جنگ قرار گاه، آقايان: حاج قاسم سليماني، كياني، حاج محمد كوثري، حاج حسين خرازي، علي شمخاني، رحيم صفوي، محسن رضايي، مرتضي قرباني، و آقاي هاشمي رفسنجاني كه لباس نظامي به تن داشت، حاضر بودند.
وارد كه شديم، كياني و طوسي با همديگر روبوسي كردند آقاي طوسي در حلقه فرماندهان نشست و من نيز در كناري جا خوش كردم.
شمخاني گفت: آقا مرتضي، چه خبر از لشكر 25؟
مرتضي با اشراه به طوسي گفت: فرمانده لشكر ما آمدند!
اين حرف مرتضي با تبسم بعضي همراه شد!
طوسي، آرام و شمرده توضيحاتي درباره آمادگي لشگر 25، تعداد گردان‌هاي آماده‌ي رزمي و شرايط روحي و رواني نيروها به جمع داد.
آنگاه حاج حسين خرازي، نقشه را روي زمين پهن كرد و فرماندهان مشغول بررسي شدند.
در همين لحظه، آقاي هاشمي رفسنجاني كه در يكي از قسمت‌هاي سنگر بود، با صداي بلند به آقاي محسن رضايي گفت: آقا محسن، اگر كارتان تمام شده، حركت كنيم.
آقاي رضايي گفت: چشم حاج آقا.
محسن رضايي رو به آريالاي رحيم صفوي كرد و گفت: آقا رحيم، تو خودت از جزئيات كار مطلع هستي. من منتظر جمع بندي شما با فرماندهان لشكر‌ها هستم. فقط سرعت در كار فرموش نشود.
پس از خداحافظي فرمانده كل سپاه و آقاي هاشمي رفسنجاني، حرف‌هاي زيادي بين فرماندهان رد و بدل شد و تصميماتي نيز در آن جلسه گرفته شد و نظر اكثريت اين بود كه عمليات در جنوب و در محور خرمشهر و اطراف آن انجام شد.
موقع خداحافظي، مرتضي قرباني با كنايه به من رو به طوسي گفت: آقاي طوسي، اين جا اسرار جنگ است!
طوسي گفت: آقاي مرتضي خيالتان راحت باشد... آقا سيد حبيب، محرم اسرار جنگ است.
من و طوسي به سيلاويه برگشتيم. طوسي موقع خداحافظي گفت: آقاي حبيب، فردا بعد از ظهر مي‌آيم، دنبالت كه با هم به اهواز برويم.
طبق قرار، فردا بعد از ظهر طوسي به دنبالم آمد و با هم به سمت اهواز حركت كرديم.
وقتي به شهر اهواز رسيديم، يك ساعت از اذان مغرب گذشته بود. برادر طوسي گفت: آقا سيد، امشب آقا مرتضي و كميل و مهري و عده‌اي ديگر از دوستان شام ميهمان منزل من هستند، شايد در آن جا حرف‌هاي محرمانه گفته شودف مبادا حرفي يا چيزي از آن جلسه درز كند.
گفتم: خيالتان راحت باشد.
طوسي و گروهي ديگر از فرماندهان لشكر، زن و بچه‌هاي شان را به اهواز آورده بودند. خانه‌هاي سازماني كه خانواده‌هاي فرماندهان در آن ساكن بودند، جنب، پايگاه شهيد بهشتي كه مقر اصلي لشكر در اهواز بود، قرار داشت. وقتي وارد خانه شديم، حاج آقا طوسي - پدر حسن آقا - نيز كه از عمليات كربلاي 4 به عقب آمده بود، در منزل ايشان حضور داشت.
حاج آقا با ديدنم گفت: آقاي حبيب، موي سرت بلند نشده؟
هر دو خنديديم وقتي حسن آقا قصه را فهميد، او نيز كلي خنديد.
پس از لحظاتي فرمانده لشكر و عده‌اي ديگر از دوستان به خانه طوسي آمدند. بعد از صرف شام، طوسي توضيح داد كه وقتي براي بار دوم به جلسه قرار گاه رفته، شنيده كه از طرف حضرت امام ابلاغ شده كه هر چه سريع‌تر بايد ناكامي كربلاي 4 جبران شود و چون تمركز نيروها در جنوب قرار دارد، محور مناسبي با مطالعه دقيق براي عمليات در نظر گرفته شود.
طوسي در ادامه توضيح داد كه بعد از جمع بندي مناسب و مطالعه عكس‌هاي هوايي، محور شلمچه در اولويت‌ كاري قرار گرفته و كار تخليه نيروهاي ارتشي كه وظيفه پدافندي منطقه به عهده آن‌ها است. شروع شده و احتمالا تا يكي دو شب ديگر محورها تحويل لشكر‌هاي سپاه مي‌شود. تقي مهري پرسيد: حسن آقا، محور لشكر 25 را كجا تعيين كرده‌اند؟
طوسي گفت: با توجه به تجربه مناسب لشكر در محور فاو و عمليات والفجر 8، نقطه مياني شلمچه كه همان درياچه مصنوعي است، اسكله لشكر 25 در نظر گرفته شد.
از اين كه عمليات قرار بود محور شلمچه انجام شود، همه متعجب بوديم طوسي وقتي تعجب همه را ديد، گفت: خبرهاي رسيده از قرار گاه، حاكي از آن است كه صدام بعد از عمليات كربلاي 4 به نيروهاي خود استراحت داده و آماده باش آنها لغو شده؛ ضمن اين كه تمركز قواي زرهي و توپخانه دشمن در اين محور، از محورهاي ديگر جبهه جنوب كمتر است.
تقي مهري باز پرسيد: حسن آقا فرصت ما چقدر است؟
حسن آقا گفت: به همين زودي بايد شروع كنيم.
نصفه‌هاي شب، جلسه پايان پذيرفت. من براي استراحت به واحد اطلاعات در پايگاه شهيد بهشتي رفتم. فردايش بعد از استحمام و صبحانه دوباره به استراحت پرداختم. بعد از صرف ناهار، از پيام تلفن فهميدم كه بايد در مقر بمانم؛ چون طوسي با من كار دارد. انتظار آمدن طوسي تا شب طول كشيد. صرف شام و خواندن نماز كه به پايان رسيد، طوي به واحد آمد. گفت: سيد، آماده هستي؟ مي‌خواهيم حركت كنيم!
من حتي كجايش را نپرسيدم و وسائل كارم را برداشته و سوار تويوتاي زوار در رفته‌اي شديم. و از مسير جاده اهواز - آبادان به سمت خرمشهر رفتيم. بعد از گذر از گلزار شهداي خرمشهر آرام آرام به سمت شلمچه حركت كرديم. وقتي به محور سنگر‌هاي مسطيلي رسيديم، طوسي ماشين را بين دو سنگر خالي از نيرو در كنار دژ استتار كرد و به اتفاق هم به سمت خط مقدمه راه افتاديم.
وقتي به خاكريز كه پشت آن درياچه مصنوعي قرار داشت رسيديم، نيم خيز به بالاي آن رفتيم و با دوربين ديد در شب مشغول ارزيابي منطقه شديم. طوسي گفت: سيد، اين محور را مي‌شناسي؟
گفتم: پس از عمليات رمضان تا به الان به اين محور نيامده‌ام.
طوسي با آهي جانسوز گفت: ياد شهيد حسين اكبري به خير!
طوسي براي من توضيح داد كه دشمن اين محور را بعد از عمليات رمضان به آب بسته و كانال‌هايي كه از رودخانه دجله به اين جا باز شده، باعث ايجاد اين درياچه شده است. در آن طرف درياچه، نزديكي‌هاي اسكله، عراقي‌ها موانع بسياري ايجاد كرده بودند! طوسي گفت: سيد حبيب، عمليات در اين محور جدي است و با رعايت اصل غافلگيري بايد در كمترين زمان ممكن به آن طرف آب برسيم. پس از آن ادامه داد: فرصت ما بسيار كم است و شما بايد هر چه زودتر با همكاري بچه‌هاي تخريب معبر آن سوي آب‌ها را باز كنيد. ضمنا اين محور را خوب شناسايي كن كه بايد بچه‌ها را توجيه كني.
پس از يادداشت اوليه شاخص‌هاي موجود در منطقه و ترسيم نقشه ابتدايي و ساده توي دفترچه، در حالي كه چيزي تا اذان صبح باقي نمانده بود، به عقب برگشتيم.
با هماهنگي، طوسي، يكي از بچه‌هاي واحد جلوي مسجد جامع خرمشهر آمد و مرا به خود به سيلاويه برد. بر مبناي دستور قبلي، دم دماي غروب، نيروهاي واحد مي‌بايست خود را به خرمشهر مي‌رساندند؛ ولي لازم بود كه من زودتر در محور حضور داشته باشم تا براي راهنمايي و خيلي كارهاي ديگر آماده داشته باشم.
كليه تجهيزات انفرادي و نظامي را كه در هر ماموريتي به درد ما مي‌خورد، جمع آوري كرديم. هنوز خوشه‌هاي طلايي آفتاب به سرخي نگراييده بود كه به سمت خرمشهر حركت كرديم. نيروها واحد با ميني بوس حركت كردند. من و آقا رضا - راننده واحد - هم با سرعت بيشتري زودتر خودمان را به منطقه رسانديم. از ماشين كه پياده شديم، هوا كامال تاريك شده بود در منتهي اليه جاده شلمچه كنار دژ بودم تا آمدن نيروها جا نماز را كه چفيه‌ام بود؛ پهن كرد تا نماز مغرب و عشا را بخوانم. نمازم كه تمام شد، متوجه شدم كه سرما كم كم در حال تسخير بدنم است. به بالاي خاكريز رفتم. چشم در چشمي دوربين ديد در شب، به چراغ ‌هاي روشن شهر بصره نگريستم. با خيال راحت خفته بود.
از خاكريز پايين آمدم و در امتداد دژ مشغول قدم زدن شدم. هنوز مقداري از ديوار زمان را طي نكرده بودم كه صداي موتور تريل 125 به گوش رسيد. از بچه‌هاي واحد بودم، گفتم: چه خبر؟ نيروها چرا نيامدند؟
گفت: تو راه هستند. ... با دو دستگاه ميني بوس دارند مي‌آيند.
وقتي گفت دو ميني بوس، با خود گفتم: عجب، پس نيروهاي محور يك را نيز از چوئيد آورده‌اند.
آن برادر پرسيد: تكليف ما چيست؟
گفتم: تحمل داشته باش... وقتي نيروها رسيدند معلوم مي‌شود.
در حال صحبت بوديم كه ماشين‌هاي گل آلوده سر رسيدند وارد ميني بوس جلويي شدم. پس از خوش آمدي گويي خواهش كردم هر چه زودتر به سمت سنگر‌هاي مورد نظر حركت كنند. سنگر‌ها در سمت شرقي دژ قرار داشت. به بچه‌ها گفتم: پس امكانات تداركاتي چه شد؟
گفتند: در اختيار آقا رضا - راننده واحد - و در راه است.
نيم ساعت بعد، هر محوري براي خودش سنگري انتخاب كرده بود. كف سنگر‌ها با پتوهاي اهدايي مردم مفروش و فانوس‌ها روشن شد. گرچه حواس نيروها جمع بود، تذكر دادم كه كاري نكنند تا شك دشمن برانگيخته شود. آقا رضا با ديگ‌هاي بزرگ شام به جمع ما پيوست. بچه‌ها شام را در ظرف يك بار مصرف خورده‌اند. به ظاهري كاري غير از تعيين نگهبان‌ها نمانده بود. وقتي لوحه‌ نگهباني تنظيم شد، با خيال راحت سر به بالين نهاده، به خواب شيريني فرو رفتيم.
يك شبانه روز آن جا بوديم، چشم به راه شلمچه - خرمشهر دوخته بوديم تا طوسي از راه برسد. انتظار ما زياد طول نكشيد. يك بار ديگر طوسي با شكوفه‌هاي لبخند از راه رسيد. طبق معمول با حضور معطر خود، روحي دوباره در بچه‌ها دميد. به دستور طوسي، در يك سنگر جمع شديم. سكوت خاص و معني داري در جمع حاكم بود. طوسي وقتي اين حالت را در بچه‌ها ديد، گفت: (چرا ساكت‌ايد؟!)
همه نگاه به طرف من چرخيد، گفتم: راستش برادر طوسي، بچه‌ها علاقه مند هستند از ماموريت جديد اطلاعاتي كسب كنند. اگر ممكن است...
هنوز حرف‌هايم تمام نشده بود كه با لباني متبسم گفت: مطمئن باشيد اين بار ديگر از كردستان خبر نيست.
بچه‌هاي قديمي زدند زير خنده. ناخودآگاهي به ياد عمليات والفجر 8 و شهداي واحدمان افتاديم. از اين رو خنده بچه‌ها خيلي سريع از بين رفت. طوسي هم رفت سر اصل مطلب: برادران، عمليات كربلاي 4 براي رد گم كردن بود تا بتوانيم در اين محور عمليات ديگري را با امنيت بيشتري اجرا كنيم. به هر حال، فرصت محدود است و راه پرمخاطره‌ در پيش بايد.
هر چه زودتر با همكاري بچه‌هاي تخريب براي نيروهاي غواص و گردان‌هاي رزمي معبر باز كنيد تا بچه‌ها خودشان را راحت‌تر به خط اول دشمن برسانند. البته براي همه اين كارها فقط سه شب فرصت داريد. مسئولين محور هم با من جلسه خواهند داشت تا سرتيم‌ها را معرفي كنند. ضمنا هر تيمي بعد از ماموريت‌اش بلافاصله بايد كارهاي انجام شده را دسته بندي و به ما فوق خود گزارش كند؛ البته همراه با نقشه ترسيمي و گزارش نوع موانع.
جاي هيچ گونه سؤالي نمانده بود. بچه‌هاي جلسه را با ذكر صلوات و دعا به جان امام تمام كردند.
ساير واحدهاي لشكر هم در حال نقل مكان به اين جا بودند و طبق معمول، زودتر از همه، واحد مهندسي رزمي خود را به منطقه رسانده بود.
جلسه كه تمام شد، با اشاره به حسن آقا طوسي از بچه‌ها جدا شدم. گفت: جايي نرو ... با تو كار دارم.
به اتفاق هم به موقعيت نيروهاي مهندسي رفتيم. آنها با يك دستگاه لودر در حال استحكام سنگر‌هاي‌شان بودند. برادر موسوي الرضا با اين كه از مسئولين واحد مهندسي لشكر به حساب مي‌آمد، خود در حال هدايت لودر بود. با ديدن ما، از لودر پايين آمد. بعد از خوش و بش، طوسي روي لودر نششست و او هم حدود 10 دقيقه با لودر كار كرد! پس از آن، شام را در سنگر آنها خورديم. طوسي به من گفت: قرار است بچه‌هاي يگان دريايي با قايق‌هاي ‌شان بيايند اين جا. چون نيرو به انداز كافي نبود، بايد در تخليه قايق‌ها و ... كمك كنيم. سپس به برادر موسي الرضا گفت: غير از اين لودر، تجهيزات ديگر شما كي مي‌رسد.
گفت: دو دستگاه بيل مكانيكي را بچه‌ها در نزديكي اسكله پياده كرده‌اند و ما آنها را استتار كرده‌ايم تا دستور جديد برسد.
طوسي گفت: تا قايق‌ها نيامده‌اند كنار اسكله بايد نهري آماده كنيم تا قرار ددن قايق‌ها در درياچه‌ سخت نباشد . به بچه‌ها بگو فورا اين كار را انجام دهند و اين كار با نظارت شمار انجام شود.
سه نفري به اسكله رفتيم. بيل‌هاي مكانيكي كارشان را خيلي زود شروع كردند. لب اسكله ايستاده بوديم كه مصطفي گلگون و محسن اسحاقي به ما ملحق شدند. طوسي گفت: خوش آمديد ... چه خبر؟
سيد مصطفي گفت: 3 دستگاه تريلي در حال انتقال قايل‌ها به اين جا هستند. و تا چند دقيقه ديگر مي‌رسند.
طوسي گفت: خوبه.
تريلي‌ها يك پس از ديگري رسيدند. من، سيد مصطفي، محسن اسحاقي طوسي، موسي الرضا و عده‌ ديگري از نيروها كه آنها را نمي‌شناختم، خيلي سريع‌ قايق‌ها را تخليه كرديم. همزمان با احداث نهر، كار به آب انداختن قايق‌ها و بلم‌ها در حال انجام بود كه تشنگي شديدي بر من غلبه كرد. به طرف تانكر‌ي كه در كنار خاكريز تعبيه شده بود، رفتم. در آن تاريكي، دهانم را زير شير تانكر قرار دادم و با ولع تمام چند جرعه از آن را نوشيدم. هنوز سرم را بالا نياورده بودم كه فهميدم نفت است. حالا عجيبي پيدا كردذم؛ سرگيچه همراه با استفراغ، صداهاي عجيب غريبي از دهان و گلويم خارج مي‌شد. طوي جلو آمد و گفت: سيد حبيب چي شده؟
گفتم: به سلامتي به اندازه يك پاچ نفت خوردم!
طوسي فوري به طرف ماشين‌اش رفت و به بچه‌ها گفت: سيد را بياوريد.
به سرعت مرا به بهداري لشكر فجر شيراز رساند. آنجا معده‌ام را شست و شو دادند دكتر از همرهم خواست كه هر طوري شده، براي من ماست تهيه كند. رنگ چهره‌ام زرد شده بود. نزديك صبح بود. طوسي بدون اعتراضي از بهداري بيرون رفت. نفهيدم چگون و از كجا برايم ماست تهيه كرد؛ اما وقتي برگشت چيزي به طلوع آفتاب نمانده بود. از او تشكر كردم. تخت كناري‌ام خالي بود. گفتم: حسن آقا از سر شب تا به حال نخوابيده‌اي ... يك چرت مختصي مي‌تواند كمي از خستگي ات كم كند.
با لبخند گفت: مهم نست سيد، وقت براي خواب زياد است.
درمان من تا ظهر طول كشيد. نزديكي‌هاي ظهر، يكي از راننده‌ها كه نمي‌شناختمش، به بهداري 19 فجر آمد. وقتي بالاي سرم آمد، گفت: برادر طوسي مرا فرستاد تا جوياي حال شما شوم و اگر كاري هست، انجام دهم.
گفتم: خيلي متشكرم. فكر مي‌كنم حالم بهتر است. چه خوب مي‌شد مرا ترخيص مي‌كردي.
گفت: با دكتر صحبت مي‌كنم.
دكتر با بالين‌ام آمد و بعد از چند سؤال و جواب گفت: مي‌تواني مرخص بشوي.
دوباره به شلمچه برگشتم و در سنگر محور يك به استراحت مشغول شدم.
كار بچه‌ها، مطالعه روي نحوه عبور نيروها از درياچه مصنوعي بود.
درياچه آن قدر بزرگ شده بود كه ديدن آن طرف آن با چشم غير مسلح حتي در روز كار مشكلي به نظر مي‌رسيد. نيروهاي اطلاعات شناسايي، هم مي‌بايست معبر‌ها را شناسايي و در موقع مقرر باز مي‌كردند. و هم علامت‌هايي را براي راهنمايي قايق‌ها در شب ايجاد مي‌كردند.
دشمن علاوه بر ايجاد درياچه مصنوعي كه با هدايت بخشي از رود دجله به اين منطقه ايجاد شده بود، به طرز عجيبي 200 متري مانده به اسكله را با موانعي چون مين‌هاي شناور، سيم خاردار حلقوي، هشت پرهاي خورشيدي، بشكه‌هاي انفجاري و ... استحكام بخشيده بود كه نيروي ما براي رسيدن به خط اول مقدم عراقي مي‌بايست اين موانع را رد مي‌كردند. پس از اين موانع ايذايي، سربازان تا بن دندان مسلح عراقي حضور داشتند.
حال من بعد از دور روز كاملا خوب شد و در يكي از ماموريت‌هاي شناسايي همراه بچه‌ها رفتم. اين عمليات هم مانند عمليات و الفجر 8 عجيب بود. از يك طرف، بردن تجهيزات و امكانات سنگين از محور ما به سمت خطوط دشمن مشكل محال به نظر مي‌رسيد و از طرفي ديگر، مهلت سه روزه نيروهاي اطلاعات شناسايي در حال تمام شدن بود. به لطف خدا و تلاش شبانه روزيف كار بر روي نقاط كور دشمن در حال كامل شدن بود. نيروهاي مهندسي رزمي در حال احداث استحكامات و خاكريزي‌هاي جديد در اطراف اسكله ما بودند. نيروهاي يگان دريايي لشكر به فرماندهي سيد مصطفي گلگون، قايق‌ها و بلم‌هايي را كه براي عبور از درياچه لازم بود، با خود آورده بودند. تقريبا تمامي واحدهايي كه در عمليات نقش ايفا مي‌كردند، در گوشه گوشه‌هاي دژ در امتداد خاكريز و درياچه مصنوعي مستقر شده بودند.
حال و هواي تلاش و مجاهدت‌ دوباره در نيروها زنده شده بود. تلخي ناكامي و شكست عمليات كربلاي 4 از ذهن بچه‌ها پاك شده و نيروها قبراق و سر حال خود را براي شركت در عمليات آماده مي‌كردند.
اسكله تغييرات زيادي پيدا كرده و از خلوت و تنهايي در آمده بود؛ طوري كه مملو از امكانات و نيرو شده بود. نيروهاي ادوات و توپخانه لشكر در جاهاي مناسب موضع گيري كرده بودند تا در وقت مناسب به كمك نيروهاي زرهي و پياده بيايند.
تقويم سال 1365 آرام آرام از اوايل نيمه دوم دي مي‌گذشت گردان‌هاي مسلم بن عقيل و مالك اشتر و گردان يا رسول الله جزء اولين گردان‌هايي بودند كه از سيلاويه به شلمچه نقل مكان كرده بودند.
همه اين جابه جايي‌ها در شب انجام شده بود تا كنجكاوي عراقي ها كمتر برانگيخته شود. مقر گردان‌ها را به ترتيب اولويت‌ حضور در عمليات در نزديكي سنگر فرماندهي لشكر قرار داديم.
به اطلاع نيروها ر سانده شد كه نامه‌ها و وصيت نامه‌شان را بنويسند. نيروها حال معنوي زيبايي پيدا كرده و نماز شب گل كرده بود. نواي زيارت عاشورا و دعاي توسل از درون هر سنگري به گوش مي‌رسيد.
غروب روز هجدهم دي، زودتر از هميشه، بچه‌ها را به شامي دلپذير ميهمان كردند. دستور آماده باش صد در صد و حركت صادر شد. با صداي گلبانگ اذان مغرب، نمازها به جماعت خوانده شد آن گاه دو تيم از محور 1 و 2 اطلاعات قبل از نيروهاي پياده با بچه‌هاي غواص و با سلاح‌هاي سبك و نارنجك سوار بلم شدند تا با ترايك شدن هوا در سكوت كامل به سمت خط او دشمن حركت كنند. دو سه گردان غواص از نيروهاي لشكر 41 ثار الله دراين نبرد قهرمانانه شركت كردند. از زماني كه آنها را زير قرآن عبور كرده تا به حالا كه ساعت نه و نيم شب را نشان مي‌داد، دل تو دل ما نبود. هنوز بي سيم آنها روشن نشده بود. همه كساني كه از اعزام آنها خبر داشتند، دست نياز به درگاه خدا بلند كرده بودند و انتظار كمك از خداي بزرگ داشتند.
حول و حوش ساعت 10 شب بود كه نيروهاي خط شكن غواص اعلام كد كردند و معلوم شد كه به نقطه رهايي رسيده‌اند وقتي رمز عمليات شنيده شد، صداي تير اندازي در خط پيچيد. پس از نيم ساعت، صداي غواص‌ها از بي سيم آمد كه مي‌گفتند: خط را شكستيم و وارد جاده خاكي شديم، لبخند رضايت بر لبنان بچه‌هاي فرماندهي نقش بست. گردان غواص كه بدون كمترين مانعي خط را شكسته بود، به تعقيب دشمن پرداخته بود. طوسي به من گفت: سيد حبيب، سريع برو به موقعيت اكبر نژاد (گردان مسلم) و بگو طوسي پيغام فرستاد كه طبق برنامه نيروها را به سرعت به اسكله ببر و بزن به خط دشمن. به تقي مهري هم بگو كه نيروي راهنما را با آنها بفرستد.
نيروهاي گردان مسلم از سنگر‌هاي شان تا اسكله كه حدود يك كيلومتر مي‌شد، پياده آمده و در اسكله منتظر دستور بودند. علي اكبر نژاد، فرمانده شجاع و لايقي بود. او مي‌دانست كه پس از شكسته شدن خط اول عراقي‌ها، آن ها اسكله را مي‌كوبند. نيروهاي گردان را ستوني با فاصله حدود يك متر در كنار دژ مستقر كرد. پس از ابلاغ دستور، هر گروهاني با دسته‌هايش آماده بود تا پس از عبور از درياچه به خط اول دشمن بزند.
اكبر نژاد و عيسي اتراچالي - جانشين فرماندهي گردان - بدون آرام و قرار نيروها را سوار قايق‌ها مي‌كردند. بچه‌هاي گروهان ميثم از گردان مسلم، اولين نيروهايي بودند كه با قايق‌ها به وسط درياچه رسيدند. الحاق نيافتن بچه‌هاي لشكر 31 عاشورا در ساعت اول عمليات اگر چه طبيعي بود، باعث شده بود عراقي‌ها به درياچه‌ مسلط شوند و با چهار لول ضد هوايي شليكا و دولول 23 ميلي متري و خمپاره‌ روي بچه‌ها آتش بريزند.
همزمان چند گلوله خمپاره بي هدف به سمت اسكله ما شليك شد. به لطف خدا بعضي شان منفجر نشد؛ و الا خسارتي جدي به نيروهاي ما وارد مي‌شد. رفتم داخل ديدگاه، قايق‌ها زير نور منور عراقي‌ها به وضوح ديده مي‌شدند. از آن طرف، آتش تير بارهاي مختلف روي بچه‌هاي قايق سوار متمركز بود. لطف خدا همچنان شامل حال بچه‌ها بود. گلوله‌ها با برخورد به امواج آب كه بر اثر مانور قايق‌ها ايجاد مي‌شد، كمانه مي‌كردند. و از بالاي سر بچه‌ها مي‌گذشتند. فانوس‌هاي سير، مسير عبور نيروها را مشخص مي‌كردند. تا وقتي گردان مسلم بن عقيل به خط برسد، به سمت سنگر فرماندهي به راه افتادم. در مسير، در آن شلوغي و ازداحام نيروهاي خودي ديدم؛ چند نفر دارند مي‌آيند و چيزهايي از اين و آن مي‌پرسند اما نتيجه نمي‌گيرند. علي رضا افشار و همراهانش بودند. با آنها سلام و عليك كردم. برادر افشار گفت: سنگر‌ فرماندهي لشكر 25 كجاست؟
گفتم: الان شما را به آنجا مي‌برم.
افشار و همراهانش بادگير به تن و ماسك ضد شيميايي با خود به همراه داشتند. به راننده شان گفتم: برادر، ماشين را در كنار دژ، لاي بريدگي استتار كن.
وقتي به سنگر فرماندهي رسيديم، مرتضي قرباني، محمد حسن طوسي، عبدالله عمراني، پاشا و سيد منور نبوي و ... توي سنگر بودند.
شدت آتش طرفين در اين زمان به اوج خود رسيده بود و منطقه از شدت آتش‌بازي مي‌لرزيد.
آنها با ديدن افشار با او خوش و بش كردند. پس از آن خيلي سريع رفتند سراغ بي‌سيم‌ها و گزارش‌هايي كه بچه‌ها از جلو مي‌فرستادند. هر چه خبر از بي‌سيم‌ها شنيده مي‌شد، خوش بود. حاج عبدالله عمراني و سيدمنصور نبوي خاستند در همان موقع شب بزنند به خط كه مرتضي قرباين و طوسي هر دو مانع رفتن آنها شدند.
اولين خبري كه از گردان مسلم شنيده شد، اين بود: «بچه‌ها را در اسكله عراقي‌ها پياده كرده‌ايم.» نيروهاي موج يك با دادن كمترين شهيد خط عراقي‌ها را شكسته و روي جاده شني در حال پيشروي هستند.»
صداي تكبير فرماندهان بلند شد. كساني كه در سنگر بودند، همديگر را به پاس اين پيروزي بغل كردند و بوسيدند و بعضي هم البته اشك شوق ريختند. در همين لحظه، علي‌ اكبرنژاد - فرمانده گردان مسلم بن عقيل - از طوسي در مورد باقي مانده گردان كسب تكليف كرد. طوسي گفت: »علي‌آقا، نگران نباش... خودم با نيروهاي باقي مانده مي‌آيم.» سپس به من گفت: «برو اسكله، ببين كدام گروهان از گردان مسلم به خط نزده... فرمانده‌اش را پيدا كن و بگو نيروهايت را به حالت انتظار نگه‌دار تا دستور بعدي بيايد.»
دستور طوسي را به مسلم يزداني - فرمانده گروهان ياسر - منتقل كردم و به سنگر فرماندهي برگشتم.
چيزي تا اذان صبح نمانده بود. پس از طلوع فجر صادق، نماز صبح را خوانديم و منتظر شديم تا روز بار ديگر سرزمين شلمچه را دربرگيرد. برادر طوسي رو به عمراني و سيدمنصور كرد و گفت: «آماده باشيد تا حركت كنيم.»
هر يك از فرماندهان با بي‌سيم‌چي‌اش به راه افتاد. وقتي به اسكله رسيديم، نيروهاي فراواني در اطراف آن به چشم مي‌خورند. طوسي از اين صحنه دل نگران شد. به بي‌سيم‌چي‌اش گفت: «فورا نوريان رئيس ستاد لشكر را برايم بگيرد.»
وقتي ارتباط طوسي و نوريان برقرار گرديد، طولي نكشيد كه رئيس ستاد لشكر خود را به ما رساند. طوسي گفت: «آقاي نوريان، اين جا خيلي نامنظم است. اگر همين طوري پيش برود، نيم ساعت ديگر هواپيماهاي عراقي همه را قتل عام مي‌كنند. سازماندهي در اين جا نامناسب است. فورا اسكله را از نيروهاي غيرمسئول تخليه كن.»
در درون قايق و كنار طوسي از بي‌سيم شنيدم كه ديده‌بان‌هاي توپخانه تازه خود را به خط اول رسانده‌اند و مرتب گرا مي‌دهند و به اذن الهي آتش آتشبارهاي سنگين ما روي عراقي‌ها فرود مي‌آيد.
طوسي مرتبط با بي‌سيم به فر مانده توپخانه الشكر مي‌گفت: «مبادا بي‌هدف شليك كنيد... سعي كنيد كارتان دقيق و با حساب باشد.»
قايق به سختي ما را تا اسكله رساند. بچه‌ها در شب گذشته از معبري تنگ عبور كرده بودند. البته آنها حدود 200 متر مانده ه اسكله عراق از قايق پايين پريده و بقيه راه را شنا كرده بودند. جمع ما خود را به علي اكبرنژاد رساند. هنوز نيم ساعت از رسيدن ما نگذشته بود كه مرتضي قرباين نيز به خط آمد. حركت ما به سمت جلو آغاز شد. شمب گذشته، بچه‌ها كار بزرگي انجام داده بودند. جنازه سربازان عراقي كنار جاده عين برگ پاييز ريخته بود. جليقه‌هاي نجات غواصان ايرني هم روي خشكي ديده مي‌شد. رنگ مشكي جليقه‌ها حالت خاصي به آن نقطه بخشيده بود.
حاج عبدالله عمراني خود را آماده كرده بود تا چند روزي در خط بماند. با نظر طوسي پيش حاج عبدالله ماندم. حجت‌الله مستشرق - جانشين مخابرات لشكر - و رحيم طوسي كه بي‌سيم‌چي حاج عبدالله بود نيز در كنار او ماندند. طوسي و قرباني، مكاني را براي مقر تاكتيكي لشكر در خط 2 در نظر گرفند و بنا شد ما براي نظارت و فرماندهي به خط اول كه هر لحظه تغيير مي‌كردم، برويم. به اتفاق گروهان ياسر از گردان مسلم و علي اكبرنژاد زودتر خود را به خط رسانديم. بچه‌هاي گردان غواص از لشكر ثارالله و گردان مسلم درس سختي به دشمن داده بودند. عجيب‌تر اين كه در طي حدود 8 ساعت چقدر دشمن را به عقب رانده بودند! آن قدر آتش دشمن در خط سنگين بود كه با تاخير فراوان از سه راه مرگ گذشتيم و به اطراف كانال پرورش ماهي كه نيروهاي خودي تا آنجا پيشروي كرده بودند، رسيديم. حاج عبدالله پس از بررسي وضعيت خط و ديدن آرايش تانك‌هاي دشمن متوجه شد كه به زودي پاتك سختي شروع مي‌شود. به مشورت با علي اكبرنژاد پرداخت. علي‌آقا گفت: «حدس من هم همين است.»
پس از شور و مشورت، موضوع فورا به اطلاع فرماندهي لشكر رسانده شد تا در اسرع وقت تمهيدات لازم انديشيده شود. گردان تازه نفس يا رسول‌الله(ص) براي پشتيباني به خط اعزام گرديد. با درخواست ما از توپخانه لشكر، زواياي لوله‌هاي بزرگ آتشبار‌هاي سنگين ما به طرف مواضع عراقي‌ها دقيق‌تر شد. گروهان ضدزره از گردان يا رسول‌الله(ص) خود را با سختي فراوان با آرپي‌جي 7 و آرپي‌جي 11 به ضلع شرقي سه راه مرگ رساند و منتظر دستور شد. راه كارهاي مناسب را علي اكبرنژاد و حاج عبدالله عمراني انديشيدند. ما نيز آن نقطه را رها كرده، خود را براي ارزيابي ضلع غربي سه راه مرگ خود را به آنجا رسانديم. هر كس كه از آن جا رد مي‌شد، هديه‌اي اگر چه كوچك از دست عراقي‌ها دريافت مي‌كرد. در همين جا ماشين تداركاتي گردان مسلم، هدف گلوله مستقيم تانك قرار گرفت و كارنامه برادر قلي‌زاده - مسئول تداركات گردان - امضا شد و به ملكوت پر كشيد.
وقتي من، حاج‌عبدالله و حجت‌الله مستشرق به نزديكي سه راه رسيديم، احساس كرديم زمين زير پاهاي‌مان مي‌لرزد! زاويه ديد دشمن روي سه راه مرگ طوري بود كه اگر افراد سينه‌خيز هم مي‌رفتند، مورد اصابت قرار مي‌گرفتند، اما ما مجبور بوديم به هر نحو ممكن به ضلع غربي سه‌راه مرگ برويم؛ چون آن طور هنوز بچه‌هاي غواص در حال مقاومت بودند؛ نيرو، اسلحه و مهمات‌شان ته كشيده بود.
به لطف خداي بزرگ، به هر وضعي بوده البته با گرفتن هديه از دست عراقي‌ها به ضلع غربي سه راه رسيديم. گروهان ضدزره به دستور عمراني به زحمت و دادن چندين مجروح به ضلع غربي سه راه مرگ آمد. در همين زمان،‌ آتش سنگين پاتك، كاتيوشا و ادوات عراقي‌ها روي سر ما باريدن گرفت. حاج عبدالله، بچه‌هاي ضدزره را با فرياد تشجيع مي‌كرد و به آنها مي‌گفت كه چگونه آرايش بگيرند. ز صداي شني تانك‌ها فهميديم كه عراقي‌ها سرانجام كار پاتك را شروع كرده‌‌اند. تانك‌ها خيلي به ما نزديك شده بودند. با فرياد حاج عبدالله، سه نفر از آرپي‌جي زن به سمت تانك‌ها شليك كردند؛ اما هيچ كدامشان به هدف نخورد. حركت تانك‌ها مثلثي بود و نفرات پياده پشت سر تانك‌ها موضع گرفته بودند. به دستور حاج‌عبدالله، خدمه آرپي‌جي 11 به زحمت توانستند در گوشه تلي خاكي موضع بگيرند؛ طوري كه تانكرها متوجه نشوند. با اولين شليك آنها، برجك يكي از تانك‌ها از جايش كنده شد و مهمات درون آن با صداي مهيبي منفجر شد. صداي تكبير همه بلند شد. بر اثر شليك آتش عقبه آرپي‌جي 11، خاك شديدي از موضع آن بلند شد و عراقي‌ها هم شروع به اجراي آتش بر روي نقطه استقرار ما كردند. در همين حين، خمپاره‌اي در درون كانالي كه ما در آن بوديم، فرو افتاد. حجت‌الله مستشرق بر اثر تركش‌هاي فراواني كه بر بدن او نشست، غرق در خون شد. خودم را به او رساندم؛ اما او به شهادت رسيده بود. سرش را با تاثر به دامن گرفتم. مثل فرشته‌اي لب‌هايش را فرو بسته و به خواب رفته بود. همزمان با ضلع غربي، در ضلع شرقي نيز عراقي‌ها اقدام به پيشروي كرده بودند. جنگ نابرابري بين ما و عراقي‌ها شروع شده بود؛ آنها با تاك‌هاي دورگه و زيتوني‌شان، ما را با كلاشينكف و آرپي‌جي عراقي‌ها در پناه تانك‌هايشان جلو آمده و ما آماده جنگ تن به تن بوديم. نيروهاي روبه‌روي ما، كماندوهاي عراي بودند. جنگ تن به تن ما با پرتاب نارنجك شروع شد. با فرياد حاج عبدالله، نيروهاي گردان يا رسول‌الله(ص) خود را به ما رساندند. حاج حسين بصير - فرمانده گردان - نيز به ما پيوست. از وقتي حجت‌الله مستشرق شهيد شده بود، كارهاي مكالمه با بي‌سيم را رحيم طوسي انجام مي‌‌داد. وقتي حاج‌حسين به ما رسيد. با روحيه‌اي شاد و همراه با غرور فورا جاي هر كدام از نيروها را مشخص كرد. آرپي‌جي‌زن‌ها دست به كار شدند و پج شش تانك عراقي زده شد. عراقي‌ها هوا را پس ديدند، فورا عقب نشستند و به تلافي اين عقب‌نشيني، مواضع ما را به شدت زير باران گلوله گرفتند. در همين اثنا، رحيم طوسي با عجله دهني بي‌سيم را به حاج عبدالله داد. حاج عبدالله با لبخند گفت: «الله‌اكبر، الله اكبر...»
رفتم جلو و گفتم: «حاج عبدالله، چه خبر؟»
گفت: «همين الان مرتضي به من خبر داد كه رزمندگان اسلام روي عراقي را كم كردند!»
گفتم: «چطوري؟»
گفت: «به گفته مرتضي قرباني، اين تك را كه ما خاموش كرديم، شخص ماهر عبدالرشيد - فرمانده سپاه سوم عراق - و عدنان خيرالله - وزير دفاع - فرماندهي مي‌كردند و صدام هم در چند كيلومتري جبهه خود بر كار نيروهاي عراقي نظارت داشته.»
دشمن ضربه سختي از پايداري و استقامت نيروهاي گردان يا رسول‌الله(ص) خورده بود. بچه‌ها هم براي اين كه خط محفوظ بماند، كار ساخت سنگرهاي انفرادي را خيلي زود تمام كردند.
آن روز كه روز اول عمليات كربلاي 5 و روز بيستم دي ماه سال 1365 محسوب مي‌شد، براي ما روز سخت و جانفرسايي بود. آفتاب شرمنده از روي شهيدان، در حال غروب كردن بود. به حاج عبدالله گفتم: «دستور بده تا بدن مطهر حجت‌الله مستشرق را به عقب ببرند.»
وقتي جنازه مطهر حجت روي برانكارد قرار گرفت، آخرين وداع را با او انجام كردم و صورتش را بوسيدم. اين آخرين ديدار من با او در دنيا بود. مراحل بعدي عمليات مي‌بايست اجرا مي‌شد، مرحله بعدي، تصرف كانال ماهي و كارخانه پتروشيمي عراق بود. در اين مرحله، نيروهاي تازه نفس با پشتيباني توپخانه و ادوات مي‌بايست با هماهنگي لشكرهاي ديگر كه از ساير محورها عمليات را پيگيري مي‌كردند، انجام مي‌شد. مرحله بعد هم عبور از روي پلي بود كه دمش بر روي كانال ماهي زده بود. اگر هر يك از طرفين موفق به اين كار مي‌شد، برتري بر او بود.
نيمه‌هاي شب بود كه نيروهاي گردان يا رسول‌الله به فرماندهي حسين بصير و گردان مالك اشتر به فرماندهي بابايي خود را آماده كردند تا به لطف خداي متعال بر دشمن بتازند. در همان شب، كانال ماهي و كارخانه پتروشيمي به طور كلي در اختيار نيروهاي ايراني قرار گرفت. بر اثر اين تفوق، موضع ما هم تغيير كرد و در يكي از كانال‌هاي فرعي پرورش ماهي استقرار يافتيم.
فردا صبح، بعد از طلوع آفتاب دانستيم كه 65/10/65 روز سخت و پرزحمتي براي ما خواهد بود.
ساعات اول صبح بود. تنوع آتشبارهاي دشمن نشان مي‌داد كه امروز روز ديگري براي ما خواهد بود. اولين بار بود كه مي‌ديدم گردان‌هاي دشمن همزمان اجراي آتش مي‌كنند. هدف دشمن، كوبيدن نقطه به نقطه عقبه استقرار ما بود.
تانك‌هاي تي - 72، مانور گسترده‌اي را آغاز كرده بودند و با هدف خاصي به صورت افقي تردد مي‌كردند. پرواز‌هاي هواپيماهاي جنگي دشمن نيز بي‌سابقه زياد شده بود.
گردان‌هاي يا رسول‌الله(ص) و مالك اشتر بعد از انجام عمليات در دو شب گذشته، بر اثر شدت درگيري تا حدودي تحليل رفته بودند. حاج عبدالله در تدارك نيروهاي جديد و تازه‌نفس بود. گردان صاحب‌الزمان(عج) طبق برنامه در اولويت قرار داشت. نيروهاي گردان صاحب‌‌الزمان(عج) با تمام سختي‌ها و زحمات توانستند به خط دو برسند؛ اما بر اثر شدت آتش نمي‌توانستند خود را به روي پل كانال ماهي و اطراف آن رسانده و از آن بگذرند. هيچ راهي وجود نداشت جز اين كه همان مقدار نيروي باقي مانده كه دو شب گذشته عمليات آفندي انجام داده بودند، مقاومت كنند.
حاج حسين بصير با بي‌سيم به حاج عبدالله گفت: «عمران جان، از جمع كبوترانم بيشترشان پر كشيده‌اند... من هسم و 4 كبوتر ديگر...»
حاج عبدالله گفت: «حاج‌حسين، هر كاري بتوانم برايتان انجام مي‌دهم؛ اما سر پل وضعش زنبوري است.»
حاج حسين گفت: «پس به نام نامي پنج تن آل عبا، ما پنج نفر مي‌ايستيم. با ادوات ما را همراهي كنيد تا ببينيم لطف خدا چگونه شامل حال ما مي‌شود.»
حاج عبدالله با مرتضي قرباني تماس گرفت تا از او كسب تكليف كند.
مرتضي گفت: «من نزديكي‌هاي شما هستم. گردان صاحب‌الزمان منتظر است تا با حاج حسين الحاق كند.»
حاج عبدالله گفت: «آقا مرتضي، خودت مي‌داني كه سرپل بدجوري زنبوري است.»
هنوز صحبت‌هاي اين دو فرمانده تمام نشده بود كه پاتك وحشتناكي از ناحيه عراقي‌ها شروع شد. عراقي‌ها ده برابر نيروهاي پياده ما با خود تانك آورده بودند.
مدتي از مقاومت و پايمردي مردان باقي مانده از گردان مالك و يا رسول‌الله(ص) مي‌گذشت كه از دور ديدم مرتضي قرباني، حاج قاسم سليماني و حاج محمد كوثري و هر كدام با بي‌سيم‌چي‌هايشان به صورت زيگزاگ دارند مي‌روند جلو. تا خواستم داد بزنم آقا مرتضي كجا، با انفجار خمپاره‌اي افتادم توي كانال. حاج عبدالله گفت: «سيد، مگر آتش را نمي‌بيني؟»
فرماندهان طي چند دقيقه از ديدگان ما محو شدند. رفتم سراغ بي‌سيم تا شنود كنم چه خبر شده. آقا مرتضي در حال گفت‌وگو با فرمانده توپخانه لشكر بود و دستورهايي به آن ها مي‌داد؛ اما ناگهان ارتباط قطع شد و ديگر صداي قرباني به گوش نرسيد. بچه‌هاي توپخانه چند بار ايشان را صدا زدند؛ ولي جوابي نشنيدند. ترسيدم. گفتم: «نكند براي او اتفاقي افتاده باشد!» حركت تانك‌هاي عراقي به طرف ما شروع شد. وضع عجيبي بود. واقعا نمي‌دانستم آن جلو چه خبر است؛ اما هر چه بود، دود بود و آتش. تانك‌ها تا فاصله 100 متري ما پيش آمدند. تقريبا يك ساعت از جنون آتش عراقي‌ها مي‌گذشت كه با صداي انفجار مهيبي، حركت تانك‌ها كند و سپس عقب‌نشيني آن ها شروع شد. نمي‌دانستيم از آن جمع چند نفرشان شهيد شده و چند نفرشان زنده هستند. بعد از دو ساعت كه حجم آتش كمتر شد، به اتفاق حاج عبدالله به طرف جلو رفتم. حجت‌الاسلام سيدجواد شفيعي دارابي و دو نفر ديگر شهيد شده و حاج حسين بصير و شيخ عبدالصمد زارعتي مجروح شده بودند. خوشبختانه فرماندهان همه سالم بودند. حاج عبدالله گفت: «آقا مرتضي، چرا ارتباط شما يك دفعه قطع شد؟»
مرتضي قرباني گفت: «ببين چه بلايي به سر بي‌سيم من آمده... داشتم صحبت مي‌كردم كه يك تركش آمد و ذهني بي‌سيم مرا از وسط نصف كرد.»
گفتم: «چطور عقب‌نشيني كردند؟»
مرتضي گفت: «دست آقاي زراعتي را بايد بوسيد.»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «يك نگاهي به طرف عراقي‌ها بينداز.»
برجك يك دستگاه تانك نو عراقي از جايش درآمده بود. شيخ عبدالصمد اين تانك را زده بود. با از كار افتادن اين تانك، عراقي‌ها عقب نشسته بودند.
از گوش‌هاي شيخ عبدالصمد از بس آرپي‌جي زده بود، خون جاري شده بود. سر و رويش هم خاكي بود. بدنش بوي باروت مي‌داد. آنقدر خاك انفجار بر روي سر و صورتش نشسته بود كه مژه‌هاي چشمش سفيد شده بود. با خيز بلندي خود را به او رساندم و صورتش را بوسيدم. صداي من به هيچ وجه به گوشش نميَ‌رسيد.
بعد از نيم ساعت، گردان صاحب‌الزمان(عج) خود را به خط رساند. نيروهاي گردان به تدبير جواد نژاداكبر و حاج بصير آرايش مناسب را در خط گرفتند.
به دستور آقا مرتضي، حاج عبدالله عمراني در خط ماند و من و حاج حسين و ديگران عقب آمديم.

* * * *
از برگشت ما چهار پنج روز مي‌گذشت. محدوده كانال ماهي و پتروشيمي و كانال زوجي همچنان جزء شلوغ‌ترين محورهاي عملياتي به حساب مي‌آمد. علت اصلي، نزديكي آن منطقه به شهر بصره بود. بصره در تيررس توپ‌هاي كوتاه برد ما قرار گرفته و صدام به اين نتيجه رسيده بود كه اگر خود و ارتش تا بن دندان مسلح‌اش دير بجنبند، چه بسا بصره هم خيلي سريع همانند فاو سقوط كند.
طوسي در قرارگاه محور 2 مستقر بود. با پيغام بي‌سيمي از من خواست كه خود را به او برسانم. گردان‌هايي كه در مراحل اوليه عمليات كربلاي 5 عمل كرده بودند، در حال بازسازي بودند. از جمله آنها گردان يا رسول‌الله(ص) بود كه به هفت تپه رسيده بود، تا بازسازي شود، حاج حسين بصير مسئوليت محور عملياتي را به عهده گرفته بود.
با ابلاغ فرماندهي، گردان علي بن ابي‌طالب(ع) آماده رفتن به خط مقدم بود. نيروهاي تازه‌نفس اين گردان را به محور 2 راهنمايي كردم. وقتي به طوسي رسيدم، از چروك پيشاني‌اش فهميدم كه بار ديگر درد ميگرن او را آزار مي‌دهد. بعد از احوالپرسي گفت: «از گردان علي بن ابي‌طالب چه خبر؟»
گفتم: «الان رسيدند.»
به حاج حسين كه در كنار نشسته بود، گفت: «حاجي، بي‌زحمت نيروها را ببر به خط و هر طور صلاح مي‌داني، آنها را مستقر كن.»
حاجي گفت: «چشم، حسن‌آقا.»
فشار و درد ميگرن طوسي به اوج خود رسيده بود. به بي‌سيم‌چي گفت: «تقوي‌زاده را بگير.»
وقتي فرماندهي مهندسي لشكر پشت بي‌سيم قرار گرفت، طوسي گفت: «آقاي تقوي‌زاده، از نظر خاكريز و موانع وضع‌مان زياد خوب نيست... فورا چند دستگاه لودر يا بلدوزر را بفرست نوك شمشيري و سمت كانال زوجي.»
چند ساعت از رفتن حاج بصير با گردان علي بن ابي‌طالب(ع) به خط مي‌گذشت. طوسي گفت: «به حاج حسين بگو به قرارگاه بيايد.»
وقتي حاج حسين به قرارگاه رسيد، چيزي به غروب آفتاب نمانده بود. بصير و طوسي به مدت نيم ساعت با هم به گفت‌وگو نشستند. موقع خداحافظي طوسي به او گفت: «حاجي، يادت نرود. جان تو و جان نيروها و خط...»
آنگاه طوسي به من گفت: «سيدحبيب، مثل اين كه ميگرن نمي‌خواهد ولم كند... بايد براي رهايي از آن و مصرف دارو به عقبه بروم.»
وقتي سوار ماشين شديم، گفت: «اول بايد برويم مهندسي، ببينيم تقوي‌زاده چه كار كرده است.»
به قرار مهندسي لشكر رسيديم. نيروهاي مهندسي در حال تلاش بودند. قرارگاه مهندسي در زير آتش عراقي‌ها قرار داشت؛ اما نيروهاي اسلام بدون اعتنا به آن همه خطر، مشغول كار خود بودند. تقوي‌زاده طبق دستور طوسي عمل كرده و به خط مقدم رفته بود.
بار ديگر شب چادر سياهش را روي شلمچه پهن كرده بود كه من و طوسي به عقب آمديم. من از فرط خستگي در ماشين خوابم برد. وقتي به مقر تاكتيكي لشكر در اطراف دژ رسيديم، به اتفاق هم به بهداري رفتيم. ايشان مقداري دارو گرفت. پس از مداواي اوليه، او به فرماندهي رفت و من به واحد اطلاعات عمليات. پس از آن به حمام صحرايي رفتم و خودم را تطهير كردم.
يكي دو روز بعد، پيكي از فرماندهي به واحد ما آمد و گفت: «سيد، آقا مرتضي با شما كار دارند. خودتان را به ايشان برسانيد.»
خود را به ايشان رساندم. نگراني در سيماي مرتضي ديده مي‌شد. تا مرا ديد، گفت: «سيد، فورا برو خط، از طرف من به نژاداكبر بگو كه برابر گزارش دشمن قصد دارد در محور شما تك كند. بچه‌ها بايد آماده باشند.»
از سنگر بيرون رفتم و به اتفاق يكي از دوستان با موتور عازم خط شديم. دستور فرماندهي را به نژاداكبر گفتم. نژاداكبر فورا نيروها را با آرايش مناسبي آماده درگيري با عراقي‌ها كرد. نيروهاي ادوات و توپخانه آمادگي داشتند تا اگر از ناحيه عراقي‌ها حمله‌اي انجام شد، روي آن ها اجراي آتش كنند. تك دشمن با ريختن آتش تهيه روي ما شروع شد. در مقابل آتشباري آنها، نيروهاي ما هم بي‌تفاوت نبودند و پاسخ آنها را مي‌دادند.
نيم ساعت بعد، حركت لاك‌پشت‌هاي آهني عراق شروع شد. آفتاب كم‌كم در حال غروب كردن بود. البته هنوز خوشه‌هاي طلايي‌اش را از شلمچه برنچيده بود كه منورهاي عراقي شليك شد. آن شب شلمچه از تلالو منورهاي دشمن، روي شب و تاريكي به خود نديد. تانك‌هاي عراقي با كفش‌هاي آهني در حال يورش به سمت ما بودند. به نژاداكبر گفتم: «جوادجان، اين طوري كه نمي‌شود!‌ بايد كاري كرد.»
جواد به معاونش گفت: «برادر موسوي، فورا چند نفر آرپي‌جي‌زن آماده كن.»
طولي نكشيد كه هفت آرپي‌جي‌زن در كنار جواد قرار گرفتند. جمع 7 نفره كه گروه ضدزره لقب گرفتند، سينه‌خيز خود را به حاشيه‌ خاكريز اول رساندند و به صورت مثلثي و زيگزاگ آرايش گرفتند. لحظاتي بعد، با صداي «الله‌اكبر»، موشك‌هاي آنان بر سينه تانك‌ها فرو نشست. سه دستگاه تانك عراقي آتش گرفت. همين تلفات كافي بود تا آن‌ها وادار به عقب‌نشيني شوند. شب به نيمه رسيده بود. با اينكه جلوي پيشروي عراقي‌ها گرفته شده بود، ولي آتش سبك و سنگين آنها روي سر ما مي‌ريخت. گردان صاحب‌الزمان(عج) به خوبي از پس تك عراقي‌ها برآمده بود. تلفات نيروهاي مظلوم گردان صاحب‌الزمان(عج) بالا بود. اكثر آنها يا با شليك مستقيم تانك مجروح شده بودند يا با تركش خمپاره 60. مرتضي مرتب با ما در تماس بود. در يكي از تماس‌هايش گفت: «آقا جواد، سعي كن تا آمدن شاليكار روي پاهايت بايستي!»
فهميدم كه گردان موسي بن جعفر(ع) آماده شده تا به كمك ما بيايد طلوع صبح بود كه نيروهاي گردان موسي‌بن جعفر جايگزين گردان صاحب‌الزمان(عج) در خط شدند. با كمك امدادگران، شهدا و مجروحين به عقب منتقل شدند.
پس از اينكه به قرارگاه تاكتيكي لشكر 25 در اطراف دژ رسيديم، شيوه عراقي‌ها را از روي نقشه به آقا مرتضي توضيح دادم و به دستور ايشان به قرارگاه تاكتيكي در خط 2 برگشتم.
پس از نقل و انتقالات و جايگزيني نيروهاي جديد و تازه‌نفس به جاي نيروهاي پدافندي، در فرماندهي محور نيز تغييري ايجاد شد و برادر حاج فتح‌علي رحيميان به فرماندهي محور عمليات لشكر 25 كربلا در شلمچه منصوب شد. سيدمنصور نبوي كه مسئوليت طرح عمليات لشكر را به عهده داشت نيز در محور حضوري فعال داشت. بعد از تك عراقي‌ها تصميم بر آن شد كه استحكام خط بهتر شود. مهندسي لشكر مي‌بايست ايجاد موانع مصنوعي مثل خاكريز و كانال را در دستور كار خود قرار مي‌داد. از اين‌رو يك دستگاه لودر به خط اعزام شد. سر و صداي لودر و گرد و خاك كه از آن به هوا بلند مي‌شد، حساسيت دشمن را برانگيخت؛ طوري كه در همان مرحله اول لودرچي به شدت زخمي شد. دوباره خط شلوغ شده؛ طوري كه حالت زنبوري به خود گرفت. در آن لحظات هيچ سر يا تني از تير يا تركش عراقي در امان نبود.
ناگاه خمپاره‌اي نزديك برادر عليزاده، جانشين شاليكار، افتاد و او را غرق در خون كرد. نزديك او رفتم. با تبسمي شيرين به من گفت: «تفنگ را بردار... كربلا نزديك است.»
به رشادت او غبطه خوردم كه با دست گچ گرفته قله‌هاي شهادت را فتح كرد و با لبخندي زيبا به ديدار خدا شتافت.
بر اثر همين آتشباري، برادر شاليكار هم زخمي شد. حميدرضا نوبخت كه فرماندهي يكي از تيپ‌هاي لشكر را به عهده داشت و تازه قدم در پهنه خط گذاشته بود، با همه مسئوليت‌هايش گفت: «شاليكار را من به عقب مي‌برم.»
به هر وضعي بود، شاليكار را پشت موتور برادر نوبخت قرار داديم و كمرش را با چفيه محكم به كمر نوبخت بستيم و آنها را روانه پشت جبهه كرديم.
بعد از ماندن در خط آرامش نسبي، بار ديگر به قرارگاه تاكتيكي لشكر در دژ واقع در ابتداي درياچه مصنوعي در شلمچه برگشتيم.

ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(3)

 
 
دوشنبه 20 دی 1389  3:45 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها