حادثه مسجد حبیب
آیت الله ملک حسینی درباره حادثه مسجد حبیب شیراز می گوید: چند روز قبل از روز عید غدیر خم، مهندس «مصطفی آیت اللهی» و برادرش «علی آیت اللهی» که فرزندان عالم بزرگ، آیت الله «سید کاظم آیت اللهی» و از طرفداران جدی و قاطع امام خمینی(ره) بودند به نزد من در شیراز آمدند و گفتند که مردم در شهرهای تهران، قم و سایر نقاط کشور تظاهرات و تجمع می کنند اما در شیراز هنوز خبری نیست و شما باید فکری بکنید. در آن روزها عمال رژیم، مدرسه علمیه "امام قلی خان" شیراز را از من گرفته بودند. گفتم که مدرسه خان مکان خوبی بود و مردم می توانستند در آنجا تجمع کنند که آن را از ما گرفته اند. الآن از نظر جا در مضیقه هستیم و مکانی برای تجمع نداریم.
با این حال بیانیه ای دادم و به مناسبت روز عید غدیر خم مردم را به مسجد حبیب شیراز دعوت کردم و در ضمن در این بیانیه نوشتم پس از مراسم برای عرض تبریک به ساحت امامزاده احمد بن موسی شاه چراغ (ع) تا بارگاه این امامزاده راهپیمایی می کنیم.
پس از این بیانیه تشکیلات دولت سخت به تکاپو افتادند. بر این اساس شب در منزل نماندم زیرا یقین داشتم حکومت به منزل من می آیند و مرا دستگیر می کنند. حدسم درست بود بعداً فهمیدم که همان شب ساواک دنبال من آمده بود. شب را منزل یکی از دوستان گذراندم. فردا صبح با یک تاکسی باری به سمت مسجد حبیب حرکت کردیم و مردم نیز کم کم به مسجد می آمدند. زن ها طبقه بالا و مردها نیز طبقه پایین مسجد نشستند، شبستان پر شد. بالا و پایین و صحن بیرون از مسجد که حتی در گوشه ای از آن سبزی کاشته بودند نیز کاملاً پر شد. میدان وسیعی در جلوی مسجد بود که آنجا نیز مملو از جمعیت بود. نیروهای زیاد رژیم هم به همراه تانک زره پوش از پشت میدان تره بار و پمپ بنزینی که نزدیک مسجد حبیب بود، آمده بودند و مستقر شدند.
بالاخره برنامه شروع شد. به یکی از روحانیون به نام «رضوانی» که عضو مبارزی بود گفتم که «شما قدری صحبت کنید و بعد من شروع می کنم» آن شیخ سخنانش را آغاز کرد و سپس مطالبی را علیه خاندان پهلوی گفت. در این هنگام در بیرون مسجد سرهنگ "عطاءالله قاسمی" که خدا عذابش بدهد، آمد و گفت که "این مجلس را چه کسی گرفته است؟"گفتند:"ملک حسینی" و او شروع کرد به فحاشی به من.
طلاب به او گفتند «این مراسم به مناسبت روز امامت حضرت علی (ع) که بزرگ ترین عید مسلمانان است، گرفته شده است». در این هنگام این سرهنگ ناپاکزاد توهینی به امیرمؤمنین (ع) کرد و طلاب به او حمله کردند و یکی از طلاب با چتر، محکم به بناگوش او زد. سرهنگ نیز با مشت به دندان های شیخ زد و پس از آن عمال رژیم حدود یک ساعت و نیم از زمین و هوا به مردم شلیک کردند که سه نفر شهید و عده ای مجروح شدند. یکی از آن ها جوانی مطهر بود که دم درب مسجد با گلوله ای که از بالا شلیک کرده بودند، شهید شد.
در خیابان دوباره مردم دور ما جمع شدند که بازهم نیروهای رژیم به طرف مردم تیراندازی کردند. داخل کوچه ای رفتیم. چند نفر از مأموران آمدند، گفتند «بیایید بیرون، مردم را به کشتن دادید». گفتم شما مردم را می کشید و خداوند لعنت کند قاتلان را. در خیابان که بودیم راننده های تاکسی جرئت نداشتند ما را سوار کنند. راننده ای آمد گفت: «سوار شوید» گفتیم: شماره ات را برمی دارند. گفت: «هر کاری می خواهند بکنند». رفتیم منزل یکی از طلبه هایم و در آنجا در اعلامیه ای حکم کشتن سرهنگ «عطاالله قاسمی» را به خاطر توهین به امیرالمؤمنین(ع) دادم و نوشتم که او مهدورالدم است.
شب آنجا هم ماندیم دیدیم خبری نیست. کسی کار به کار ما ندارد. شب سوم بود که از مسجد به خانه برمی گشتم، یک فرد مشکی پوش گفت: «توقف کن آقا». لحنش آمرانه بود، بدم آمد. گفتم: «برو کنار آقا برو کنار». رفتم به منزل، چند دقیقه بعد در زدند. گفتند «دو افسر آمده اند دنبال شما». جلوی درب خانه رفتم. یکی از آن ها گفت «آقا ما از علاقه مندان شما هستیم ولی مأموریم و معذور». برای بازرسی خانه آمدند داخل. یکی از افسران به دیگری گفت: «دیگر منزل سید را نگردیم اما بگوییم گشتیم و چیزی پیدا نکردیم.»
وقتی از منزل بیرون آمدیم، دیدم که در دو طرف خیابان وصال دو ردیف مأمور مسلح ایستاده اند. گفتم «ناپلئون بناپارت» را می خواستید ببرید؟ من که یک نفرم و اسلحه و مهمات هم که ندارم. یک نفر هم می آمد کافی بود. من را به شهربانی بردند و بازداشت کردند. فردا صبح نیز به فرمانداری نظامی بردند. برخی از اعضای شورای تأمین استانداری فارس با زندانی کردن من موافق نبودند. اما سرلشکری از تهران آمده بود و گفته بود «فتنه ها از همین سید است و حتماً باید زندانی شود و راه دیگری وجود ندارد». در دستگیری من سرتیپ خسروی رئیس ساواک خوزستان، سرهنگ رحمانی رئیس ساواک کهگیلویه و بویراحمد، رییس ساواک فارس و ژاندارمری مرکز هم نقش داشتند.
وی درباره بازجویی هایش پس از دستگیری می گوید: بازجو فردی شمالی بود که بازجویی اش تا غروب ادامه داشت. در همان ایام اطلاعیه ای داده بودم با این عنوان که «من عصا و نور بگرفته به دست، شاخ گستاخی تو خواهم شکست» که خطاب به طاغوت بود و اسم آن را «شاخ گستاخی ملک حسینی» گذاشته بودند. آن اطلاعیه را زمانی نوشته بودم که عمال رژیم در اردکان فارس و چند شهر دیگر به خانه های مردم هجوم برده بودند. در آن اطلاعیه آورده بودم که چنانچه عمال مخرب دستگاه دست از تجاوز و تعدی به خانه های مردم بی پناه در فارس و کهگیلویه و بویراحمد برندارند، با قاطعیت اعلام می کنم که استان فارس به خصوص کهگیلویه و بویراحمد ساکت نخواهد نشست و با قاطعیت مأموران را در هم خواهند کوبید.
بازجوها زیر سه سطر آن خط قرمز کشیده بودند. افسر شمالی که آدم بی تربیت و بدذاتی بود گفت «این اطلاعیه را شما نوشتید؟». نگاهش کردم گفتم که خط، خط من است و این برگه، فتوکپی آن است. گفت این سه سطری که خط قرمز زیر آن کشیده شده را تفسیر کنید. گفتم معنای تفسیر در لغت عرب این است که بر چهره زیبای معنا پرده و پوششی قرار داده شده است که باید با سرپنجه زیبا معنی آن را کنار بزنیم تا چهره زیبای معنی بر همگان فهم شود. گفت «تفسیرش کن». گفتم تفسیر در مواردی است که مراد پیچیده باشد اما این اطلاعیه مبین المراد است و پیچیدگی ندارد. گفت که «منظورتون چیه؟» گفتم «هر آنچه در ذهن رییس شما آن بالا هست در ذهن من هم هست.» گفت «دعوت مردم به قیام مسلحانه.» گفتم بله دعوت مردم به قیام مسلحانه. گفت"شما بر اساس فلان ماده قانون ارتش به اعدام محکوم می شوید". گفتم مانعی ندارد و زندگی ما در کنار شما جز رنج و عذاب فایده ای برایمان ندارد.
من را به زندان عادل آباد بردند و در زندان انفرادی انداختند. آنجا یک اتاق بسیار کثیف بود. مجبور بودم روی همان موکت کهنه و بدون بالش بخوابم. برخی مأموران زندان آدم های پدردار و ریشه داری بودند و در را باز می کردند که برای هواخوری بیرون بروم. روز سوم بود که سرهنگ "قهرمانی" از مسئولان زندان من را به بند یک انتقال داد. یکی از دوستان به نام مهندس طاهری با 25-24 نفر آمدند به استقبالم و صلوات می فرستادند. پسرم عبدالهادی( از شهدای دفاع مقدس) به ملاقاتم آمد. از پشت شیشه با هم حرف زدیم. به من دلداری می داد. به او گفتم"تو بچه خودم هستی، قوی و نیرومند باش". یکی از دوستان به نام آقای «ابطحی فهلیانی» که وکیل دادگستری و مدتی هم وکیل مجلس بود به دیدارم آمد. گفتم"شیر همان شیر بود گرچه به زنجیر بود نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان را" و بعد گفتم در راه وصول اهداف عالیه الهیه زندان چیزی نیست و اگر مغزم در راه امام زمان(عج) تکه پاره شود که تا روز قیامت جمع آوری نشود، پشیمان نیستم.
خدا به بویراحمدی ها به خصوص«عطا طاهری» توفیق دهد که نامه ای خطاب به مقامات پهلوی نوشته بود و تمام انقلابیون بویراحمد آن را امضاء کرده بودند با این مضمون که اگر سید کرامت الله ملک حسینی را آزاد نکنید، امنیت منطقه را برهم می زنیم و سرلشکر «همپایی» استاندار وقت کهگیلویه و بویراحمد را به گروگان خواهیم گرفت. «همپایی» آن اطلاعیه را منعکس کرده بود. و پس از آن عمال رژیم من را آزاد کردند.
دو افسر من را تا منزل بردند. سه روز در منزل ماندم و مردم برای دیدن من می آمدند. بعد از سه روز گفتم که بایستی مدرسه علمیه خان را از دست این ها دربیاوریم. مردم شیراز و اردکان فارس قرص و قاطع حمایت کردند. با مرگ بر شاه، مسجد خان را گرفتیم. به طلبه ها گفتم اتاق ها و مدرسه ملاصدرا را نظافت کنید و سروسامان بدهید که مقر تدریس من بعد از اینکه از یاسوج برگشتم خواهد بود. فردای آن روز به یاسوج حرکت کردم و در آنجا هم مبارزات علیه رژیم طاغوت تا پیروزی انقلاب ادامه یافت».
آیت الله ملک حسینی پس از آزادی برای تسریع در روند شکل گیری مبارزات مردم غیور استان به یاسوج رفت و به هدایت و پیگیری تظاهرات پرداخت، وی نقش اساسی در خیزش مردم و عشایر خطه جنوب(فارس و کهگیلویه و بویر احمد) و اتصال به سیل خروشان انقلابیون ایفا کرد.
برای تحلیلگران تاریخ انقلاب این نکته حقیقتی انکارناپذیر است که حضور غیرتمندانه او موجب اتصال عشایر جنوب به بدنه انقلاب و یکی از عوامل ناکامی رژیم ستم شاهی بود.