«عمرو بن عاص، از کسانى بود که به تعقیب «زینب» دختر «رسول اللّه» هنگام هجرت به «مدینه»، پرداختند و او را چنان تهدید کردند و ترساندند، که جنین خود را سقط کرد; هنگامى که این سخن به گوش پیامبر رسید، بسیار ناراحت شد و تمام آن گروه را لعن و نفرین کرد.»
کسی که امام علی را در فشار قرار داد!
نام عمروعاص نام ننگینی در تاریخ اسلام است، او تقریباً سى و چهار سال، قبل از بعثتِ پیامبر اسلام صلى الله علیه وآله، تولّد یافت. پدرش «عاص بن وائل» از دشمنان سرسخت اسلام بود که قرآن مجید در نکوهش او مى فرماید: «اِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الاَبْتَرُ; دشمن تو، بریده نسل و بى عقب است.»(کوثر/ 3)
معروفترین داستانى که همه از او به خاطر دارند، داستان سرنیزه کردن قرآن هاست که در جنگ «صفّین» هنگامى که لشکر «معاویه» در آستانه شکست قرار گرفت، او با یک نیرنگ، لشکر را از شکست نجات داد؛ دستور داد قرآن ها را بر سرنیزه کنند و بگویند ما همه پیرو قرآنیم و باید به حکمیّت قرآن، تن در دهیم. این نیرنگ، چنان در گروهى از ساده لوحان از لشکر امیرمؤمنان على علیه السلام، مؤثّر افتاد که مولا را سخت در فشار قرار دادند، تا دست از جنگ بکشد و تن به حکمیّت دهد.
مردی که به عورتش پناه برد!
گفته اند او در زمان جاهلیّت به شجاعت معروف بود، اما در جنگ «صفّین» در برابر على علیه السلام، به قدرى مرعوب شد که براى نجات جان خود تنها راه را، پناه بردن به عورت خود دانست؛ پیراهن خود را کنار زد و عورت خود را نمایان ساخت، زیرا مى دانست على علیه السلام، بزرگوار است و در چنین شرائطى از او چشم مى پوشد.
«از «ابن نابغه» (پسر آن زن بدنام) در شگفتم! او براى مردم شام چنین وانمود مى کند که من بسیار اهل مزاح و مردى شوخ طبعم، که مردم را با شوخى و هزل، پیوسته سرگرم مى کنم.»
«ابن ابى الحدید» در شرح خطبه مورد بحث مى گوید: «عمرو بن عاص، از کسانى بود که در «مکّه» پیامبر را آزار و دشنام مى داد و در مسیر او سنگ مى ریخت تا آسیبى به پیامبر برسد، زیرا آن حضرت در شب هاى تاریک از منزل بیرون مى آمد و طواف کعبه مى کرد و «عمرو بن عاص» یکى از کسانى بود که هنگامى که «زینب» دختر «رسول اللّه» به قصد هجرت به «مدینه»، از «مکّه» خارج شد، به تعقیب او پرداختند و او را چنان تهدید کردند و ترساندند، که جنین خود را سقط کرد; هنگامى که این سخن به گوش پیامبر رسید، بسیار ناراحت شد و تمام آن گروه را لعن و نفرین کرد.»
این مرد دروغگو را بشناسید!
امام علی علیه السلام، در نهج البلاغه، از دروغ و تهمتى که «عمرو بن عاص» نسبت به ساحت مقدّسش گفته بود، سخن می گوید؛ و به دنبال تکذیب آن، معرّفى گویایى نسبت به این عنصر کثیف تاریخ اسلام، مى آورد.
دروغ این بود که: امام علی(علیه السلام) بسیار شوخ طبع و مزّاح و - نعوذ باللّه - اهل هزل و باطل است، تا به این بهانه، عدم شایستگى آن حضرت را براى امر خلافت - به زعم خود - ثابت کند!
آن حضرت مى فرماید: «از «ابن نابغه» (پسر آن زن بدنام) در شگفتم! او براى مردم شام چنین وانمود مى کند که من بسیار اهل مزاح و مردى شوخ طبعم، که مردم را با شوخى و هزل، پیوسته سرگرم مى کنم.»
هنگامى که مرگ عمروعاص فرا رسید، به فرزندش گفت: «اى کاش پدرت در غزوه «ذات السّلاسل» (در عصر پیامبر(صلى الله علیه وآله) مرده بود! من کارهایى انجام دادم، که نمى دانم در نزد خداوند چه پاسخى براى آنها دارم.»
«آگاه باشید! به خدا سوگند، یاد مرگ مرا از سرگرم شدن به بازى و شوخى باز مى دارد. ولى فراموشى (مرگ و) آخرت او را از سخن حق بازداشته است.» امام «کثرت مزاح» را در این خطبه از خود نفى مى کند، نه مزاح خردمندانه و ممدوح را، که مایه صفاى روح و نشاط قلب و ادخال سرور در قلوب مؤمنین است.
کلام آخر
هر کس حالات «عمرو بن عاص» و تاریخچه سیاه زندگى او را مطالعه کند، رذایل اخلاقى او را مى بیند. در یک کلام، مردى دنیاپرست بود و از هیچ دروغ و تهمتى ابا نداشت. در آنجا که به نفعش بود، وعده مى داد و در آنجا که به زیانش بود، تخلّف مى کرد. خیانت او در عهد و پیمان، در امر «حَکَمَین» بر همه آشکار شد. او حتّى به خویشاوندان خویش رحم نمى کرد.
به گفته «یعقوبى» هنگامى که مرگ او فرا رسید، به فرزندش گفت: «اى کاش پدرت در غزوه «ذات السّلاسل» (در عصر پیامبر(صلى الله علیه وآله)) مرده بود! من کارهایى انجام دادم، که نمى دانم در نزد خداوند چه پاسخى براى آنها دارم. نگاهى به اموال سرشار خود کرد و گفت: اى کاش به جاى اینها، مدفوع شترى بود. اى کاش سى سال قبل مرده بودم!! دنیاى معاویه را اصلاح کردم و دین خودم را بر باد دادم! دنیا را مقدّم داشتم و آخرت را رها نمودم. از دیدن راه راست و سعادت نابینا شدم، تا مرگم فرا رسید. گویا مى بینم که معاویه اموال مرا مى برد و با شما بدرفتارى خواهد کرد.»
منابع:
- نهج البلاغه، خطبه 84
- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 6، ص 282.
- علامه امینی، الغدیر، ج 2، صص 126-127 ؛ ج 2، ص 175.
حامد رفیعی - تبیان