سعدي
من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردي آزمودم
ديدم دل خاص و عام بردي
من نيز دلاوري نمودم
گفتم که برآرم از تو فرياد
فرياد که نشنوي چه سودم؟
از چشم عنايتم مينداز
کاول به تو چشم، برگشودم
گر سر برود فداي پايت
مرگ آمدنيست دير و زودم
امروز چنانم از محبت
کآتش به فلک رسد ز دودم
وآنروز که سر برآرم از خاک
جوياي تو همچنان که بودم
هر شب انديشه ديگر کنم و راي دگر
که من از دست تو فردا بروم جاي دگر
بامدادان که برون مي نهم از منزل پاي
حسن عهدم نگذارد که نهم پاي دگر
هر کسي را سر چيزي و تمناي کسي است
ما به غير از تو نداريم تمناي دگر
زانکه هرگز به جمال تو در آئينه وهم
متصور نشود صورت و بالاي دگر
وامقي بود که ديوانه عذرايي بود
منم امروز و تويي وامق و عذراي دگر
بامدادان به تماشاي چمن بيرون آي
تا فراق از تو نماند به تماشاي دگر
هر صباحم غمي از دور زمان پيش آيد
گويم اين نيز نهم بر سر غمهاي دگر
باز گويم نه که دوران حيات اين همه نيست
«سعدي» امروز تحمل کن و فرداي دگر