نام کتاب : ماجراهاي امير ارسلان نامدار
باز نوشته ي بزرگمهر شرف الدين نوري
چاپ اول : 1382
تعداد صفحه : 114
قيمت : 950 تومان قسمتي از داستان :
در روزگاراني دور ، در سرزميني خرم و سرسبز پادشاهي زندگي ميکرد به نام ارسلان . او پادشاهي جوان و نيرومند بود . مردم دوستش داشتند و او هم به مردم مهرباني مي کرد . . .
امير ارسلان از فرخ لقا عذر خواهي کرد . بعد شمشيرش را بيرون آورد تا دست و پاي او را باز کند . فرخ لقا گفت : (( خودت را خسته نکن . اين طناب ها با هيچ چيز پاره نمي شوند . من اسير طلسم قمر وزير شده ام . هيچ کس نمي تواند من را از اينجا نجات بدهد . )) . . .
ماه منير گفت : (( شما بايد کاري کنيد که هيچ کس متوجه برگشتن امير ارسلان نشود . من هم مي روم و هر طور شده مادر فولادزره را مي کشانم کنار قلعه ي سنگ . ارسلان مي تواند آنجا پشت سربازهاي سنگي پنهان شود . بعد در يک فرصت مناسب ، مادر فولادزره را غافلگير کند و او را بکشد . )) . . .