0

ادم نشدن پسر

 
daneshmandan
daneshmandan
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : تیر 1389 
تعداد پست ها : 2202
محل سکونت : بوشهر

ادم نشدن پسر

 

ادم نشدن پسر
 
پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر


 

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

 

حیف از آن عمر که ای بی سروپا

در پی تربیتت کردم سر

 

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

 

رنج بسیار کشید و پس از آن

زنده گشت به کامش چو شکر

 

عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

 

چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

 

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

 


پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افگند به سراپای پدر

 

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

 

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

 

«من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر»

سه شنبه 14 دی 1389  8:40 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها