0

قصاید وحشی بافقی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

قصاید وحشی بافقی

به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را

پر از دود سپند جان من کن دور میدان را

بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش

که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را

کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه

چه جای دل که روزن می‌کند در سینه سندان را

چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی

چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را

درستی در کدامین کوی دل ماند نمی‌دانم

که آن مژگان کج می‌آزماید زخم چوگان را

سر سد جان خون‌آلود بر نوک سنان گردد

کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را

ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن

که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را

ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق

ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را

شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول

کباب خام‌سوز روی آتش می‌کند جان را

مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالی‌الله

که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را

چه استیلای حسن است این بمیرم پیش بیدادش

که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را

تبسم خونبها می‌آورد گو غمزه خنجر زن

که همره کرده می‌آرد نگاه درد درمان را

چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی

روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را

شه والا گهر بحر کرم شهزادهٔ اعظم

که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را

بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل

که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را

پدر گو کج بنه تاج مرصع کاین در شاهی

چو بر تاجی نشیند بر فروزد چار ارکان را

ز صلب بحر این در کوچو زد یک جنبش موجه

توان دادن به هر یک قطره‌اش سد غوطه عمان را

غیاث الدین محمد آنکه جود باد دست او

به ذلت خانه موری نهد تخت سلیمان را

نمک سالم برون آید ز آب و موم از آتش

چو کار افتد به حفظ کامل او کسر و نقصان را

به دست عالم افتاده است از او سررشته کاری

که شبها پاس دارد گرگ دوک و پشم چوپان را

نکردی بی‌اجازت سیل سر در خانه موری

خواص عدل او همراه اگر می‌بود باران را

بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد

ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را

به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انسانی

به مخزون ضمایر پاسبان سازند نسیان را

اگر شبه درر باری نبودی درگه بارش

سر اندر دیدهٔ خورشید بودی چوب دربان را

اگر می‌بود حفظ او حصار عصمت آدم

نبودی رخنهٔ آمد شدن وسواس شیطان را

مگر کش آز را سر پر کند از پنبهٔ مرهم

چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را

عجب بحری که چون در جنبش آرد باد اجلالش

کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را

چنین بحری بباید تا صدف رخشان دری زاید

که آب او سیاهی شوید از رخسار کیوان را

نه رخشان در ، سهیلی در سپهر جان فروزنده

که رنگ و روی آن آتش زند لعل بدخشان را

سوار عرصهٔ دولت که در جولان اقبالش

نباشد راه جز در چشم اختر پای یکران را

جناب عالی جودش بلند افتاده تا حدی

که آنجا کس به سقایی ندارد ابر نیسان را

به جای دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه

ز آب جود اگر یک رشحه بخشد کشت دهقان را

اگر اینست جذب همت امید بخش او

به زور دست جود از کوه بیرون می‌کشد کان را

برآوردی ز توفان دود با یک شعلهٔ قهرش

تنوری کو به عهد نوح شد فواره توفان را

عدو دارد ز خوف آن حسام مرگ خاصیت

همان تبلرزه که اندر برف باشد شخص عریان را

زهی جایی رسیدهٔ پایه قدر تو کز عزت

بود کحل الجواهر خاک پایت عین اعیان را

به یک تک درنوردد توسن عزم تو صحرایی

که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را

اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد

به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را

چو از حبس رحم بیرون نهد پا طفل بدخواهت

نبیند هیچ جا بیش از زمین و سقف زندان را

پی زخم آزمایی سینه خصم تو را جوید

نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را

برای دار عبرت نخل عمر دشمنت جوید

اجل چون آزماید اره‌های تیز دندان را

کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوی

اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه میزان را

ز بیم آنکه جودت قفلش از گنجینه نگشاید

کلید گنج اندر زیر دندانست ثعبان را

چنان پیشش کشی کش بشکند سد جای پیشانی

کنی چون بر میان کوه محکم دست فرمان را

سخندان داورا وحشی که خضر طبع جانبخشش

ز رشک خامه دارد در سیاهی آب حیوان را

فکنده کشتیش در قلزم فیض ثنای تو

که سازد موجهٔ او کان گوهر جیب و دامان را

چه گوهرها که گردون را اگر درجی ازین بودی

مرصع ساختی تاج زر خورشید تابان را

سزد در موقف ایثار او درهای پر قیمت

اگر لطف تو در زر گیرد این طبع درافشان را

الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و دیدن

کند خاطرنشان خویش سد لطف نمایان را

سپهرت عاشقی بادا که گر چشمت بر او افتد

نویسد در حساب خویشتن سد لطف پنهان را

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:16 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

 

راحت اگر بایدت خلوت عنقا طلب

عزت از آنجا بجوی حرمت از آنجا طلب

تنگ مکن ای همای خانه بر این خاکیان

شهپر لا برگشای کنگر الا طلب

دیر خراب جهان بتکده‌ای بیش نیست

دیر به ترسا گذار معبد عیسا طلب

تیره مغاکیست تنگ خانهٔ دلگیر خاک

مرغ مسیحا نه‌ای بزم مسیحا طلب

وادی ایمن مجوی از پی ناز کلیم

آن همه جا روشن است دیدهٔ موسا طلب

نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت

گوهر یکدانه را در دل دریا طلب

گرچه هزار است اسم هست مسما یکی

دیده ز اسما بدوز عین مسما طلب

ابجد ارکان تست چار کتاب عظیم

جزو به جزوش ببین اعظم اسما طلب

آینه‌ای پیش نه از دل صافی گهر

صورت خود را ببین معنی اشیا طلب

نیست به غیب و شهود غیر یکی در وجود

خواه نهانش بخواه خواه هویدا طلب

وقت جهاد است خیز تیغ تجرد بکش

نفس ستمکاره را در صف هیجا طلب

کعبهٔ گل در مزن بر در دل حلقه کوب

زین نگشاید دری مقصد اقصا طلب

ذلت ده روزه فقر مایهٔ سد عزت است

عزت دنیا مخواه پایهٔ عقبا طلب

زر طلبد طبع تو روی ترش کن بر او

علت صفراست این داروی صفرا طلب

خون جگر نوش کن تا شوی از اهل حال

نشأه هوس کرده‌ای بادهٔ حمرا طلب

لذت زهر بلا پرس ز مستان عشق

از دل می‌خوارگان لذت صهبا طلب

بخت جوان کسی کو به طلب پیر شد

کم ز زنی نیستی درد زلیخا طلب

سالک ره را ببوس پای پر از آبله

گنج گهر بایدت در ته آن پا طلب

درد اگر راحت است پیش مریضان عشق

در مرض از نیشتر راحت اعضا طلب

سوخته را راحت است از پی هر آه سرد

راحت گلخن فروز در دم سرما طلب

همچو سکندر مجوی آب خضر در سواد

عارف دل زنده را آن ز سویدا طلب

رتبهٔ عرفان شود شام فنا روشنت

قیمت انوار شمع در شب یلدا طلب

شانه به درد آورد تارک شاهدوشان

طاقت زخم اره از زکریا طلب

زمرهٔ عشاق را پایهٔ والاست دار

بر سر کرسی برآ پایهٔ والا طلب

عاشق مرتاض کی طالب جنت شود

ای که به راحت خوشی جنت اعلا طلب

سالک ره را کجا فرصت آسایش است

گر تو از آن فارغی سایهٔ طوبا طلب

مرد خدا کی کند میل به لذت خلد

در دل کودک‌وشان حسرت حلوا طلب

دشمن اگر تیغ و تشت پیش نهد سر مکش

دوست اگر بایدت حالت یحیا طلب

سگ ز پی جیفه رفت در به در و کو به کو

گر به سگی قائلی جیفهٔ دنیا طلب

خیز و چو سبزی مکن جا به سر خوان کس

طعمه اگر بایدت سبزی صحرا طلب

در دل سختست و بس آرزوی سیم و زر

گر طلبی سیم و زر در دل خارا طلب

باطن صافی چو نیست راه حقیقت مپوی

چاه بسی در ره است دیده بینا طلب

شمع هدایت کجا در دل هر کس نهند

همچو کلیمی بجو دیده ز بیضا طلب

پا به سر خود منه در ره این بادیه

رهرو (ی ) این راه از شبرو اسرا طلب

احمد مرسل که چرخ از شرف پای او

با همه رفعت کند پایهٔ بطحا طلب

از لب او گوش کن زمزمهٔ لاینام

وز دل بیدار او راز فاوحا طلب

جلد اگر می‌کنی مصحف و جدش بر او

دفتر انجیل را بهر مقوا طلب

گو علم سبز او خضر ره خویش ساز

آنکه به محشر کند سایهٔ طوبا طلب

پای بلندی که زد پای طلب در رهش

از پی ایثار او عقد ثریا طلب

درگذر از نه فلک در ره او خاک باش

اهل خرد کی کند پایهٔ ادنا طلب

وحشی اگر طالبی بر در احمد نشین

کام از آنجا بجوی نام از آنجا طلب

عرض تمنا مکن از در دونان دهر

آب رخ هر دو کون از در مولا طلب

در حق من بخششی یا نبی‌اله که نیست

رسم تو الا عطا کار من الا طلب

 
 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب

سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب

گرفته روی زمین آب بحر تا حدی

که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب

چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی

گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب

غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام

به رنگ بال حواصل سفید پرغراب

عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین

نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب

چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج

که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب

شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم

رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب

هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر

برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب

علی سپهر معالی که در معارج شأن

کنند کسب مراتب ز نام او القاب

مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را

که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب

که تا معاند او باشد و مخالف او

به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب

چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند

ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب

روای منجم و از ارتفاع مهر مگو

که مهر پایهٔ قدرش ندیده است به خواب

به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او

فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب

به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو

رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب

سواره بود و ز دنبال او فلک می‌گفت

خوشا کسی که تو را بوسه می‌زند به رکاب

زهی احاطهٔ علم تو آنچنان که تو را

ز نکته‌ای شده مکشوف سر چار کتاب

تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت

که بی فرشته رود با خدا سؤال و جواب

ضمیر جمله به خصم تو می‌شود راجع

خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب

بماند از نظر رحمت خدا مأیوس

به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب

ز استقامت عدل تو در صلاح امور

رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب

کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید

که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب

تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر

که با براق یکی بود در درنگ و شتاب

سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور

چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب

چو می‌رود حرکاتش ملایم است چنان

که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب

سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع

مرا که خاک در تست مرجع از هر باب

سری که بهر سجود در تو داده خدای

بر آستانهٔ دیگر چرا نهم چو کلاب

دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من

به هیچ باب نبندد مفتح‌الابواب

چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول

تهیهٔ سبب آن مسبب الاسباب

چو بی‌طلب رسد از مطبح تو روزی من

چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب

به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست

توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب

به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن

سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب

رسیده‌ام ز تو جایی که می‌کند آنجا

مخدرات سخن جمله بی‌نقاب حجاب

کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من

که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب

به زمره‌ای سر و کار است اهل معنی را

نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب

کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل

کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب

همیشه تا که به جلاب منقلب نشود

ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب

مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر

که طعم زهر دهد در دهان او جلاب

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

تفت رشک ریاض رضوان است

که در او جای میرمیران است

غیرت باغ جنت است آری

هر کجا فیض عام ایشان است

حبذا این رخ بهشت آرا

که بهار حدیقهٔ جان است

مرحبا این بهار جان پرور

که ازو عالمی گلستان است

با کف او که معدن کرم است

با دل او که بحر احسان است

کیسه و کاسه‌ای که مانده تهی

کاسهٔ بحر و کیسه کان است

مسند عز ذات کامل او

ز آنسوی شهر بند امکان است

حضرتش را ز اختلاف زمان

چه کمال است یا که نقصان است

بحث سود و زیان و کون و فساد

بر سر چار سوی ارکان است

از ره بول چون رود به رحم

بدسگالش که خصم یزدان است

بر زمین زنده آمدن او را

به یکی از دو راه فرمان است

زان دو ره می‌رود یکی سوی دار

وان یکی راست تا به زندان است

دل خصمش کز آرزوی خطا

پر متاع خلاف رحمان است

حقهٔ سر به مهر اهرمن است

خانهٔ در به قفل شیطان است

پیش خصمش که می‌رود به مغاک

وز پر آبی چو بحر عمان است

آن تنور جهان به سیل ده است

که محل خروج توفان است

به چرا گله را دگر چه رجوع

به هیاهوی پاس چوپان است

زانکه از سنگ راعی عدلش

ظلم گرگ شکسته دندان است

شعله ماند چو عکس خویش در آب

هر کجا حفظ او نگهبان است

رخش مرگ آورند در میدان

قهرش آنجا که مرد میدان است

زیر نخل بلند همت او

که ثمربخش رفعت و شان است

به تمنای میوه‌ای کافتد

آسمان پهن کرده دامان است

بحر از رشک دست او گه جود

غیرت ابر گوهر افشان است

بسکه بر سر زند شکسته سرش

پینهٔ کف علامت آن است

ور دلیلی دگر بر این باید

پنجهٔ پر ز خون مرجان است

گرد خوانی‌ست روز جشن تو چرخ

اسدش گربهٔ سر خوان است

با تو خصمی‌ست جامه‌ای کان را

طوق لعنت ره گریبان است

دیده‌ای را که در تو کج نگرد

زخم عقرب ز نیش مژگان است

دهن خصم زادگان ترا

سر افعی به چاه پستان است

آنچه از حسرتش سکندر مرد

در یم خانهٔ تو پنهان است

هست ایما به آن ترشح و بس

اینکه در ظلمت آب حیوان است

خانه‌زادان بحر جود تواند

وین عیان نزد عین اعیان است

مادر در که نام او صدف است

پدرش نیز کابر نیسان است

پاسبانان بام آن منظر

کش زمین سقف آن نه ایوان است

سایه افکنده‌اند بر سر چرخ

چرخ اندر پناه ایشان است

کیست آن کس که گفت یک کیوان

بر سر هفت کاخ گردان است

تا ببیند که بر سپهر نهم

چند هندوی همچو کیوان است

ای به سوی در تو روی همه

با همه لطف تو فراوان است

کرده‌اند از برای عزت و قدر

این سفر کش در تو پایان است

چه گنه کرده‌اند کایشان را

سر عزت به خاک یکسان است

لطف کن هر دو را به وحشی بخش

بر تو این قسم بخشش آسان است

گر باو سد هزار از این بخشی

بخششت سد هزار چندان است

تا به زعم بلا کشان فراق

بدترین درد ، درد هجران است

دشمنت مبتلای دردی باد

کش اجل بهترین درمان است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است

تحصیل اتحاد صفات مس و زر است

این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه

زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است

فرعی‌ست این عمل ز اصول کمال خور

وین اصل در جریده حکمت مقرر است

در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی

گر بنگری به دیدهٔ باطن محقر است

عرض زر از جبلت مس سهل صنعتی‌ست

قلاب شهر نیز باین معرض اندر است

از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل

کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است

تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا

فیضی بود که در نظر شاه مضمر است

فیضی که جان پاک کند جسم خاک را

کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است

این فیض کامل از نظری می‌کند ظهور

کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است

شاهی که با مشاهده اعتبار او

هستی و نیستی دو گیتی برابر است

ماهی که در معامله مهرش آفتاب

در ذروهٔ کمال خود از ذره کمتر است

یعنی غیاث دین محمد که درگهش

جای تفاخر سر خاقان و قیصر است

اکسیر دولت ابدی در جناب اوست

دولت در آن سر است که بر خاک این در است

طعنش رسد به ناصیهٔ نور پاش مهر

آن جبهه کش سجود در او میسر است

از شخص آفرینش و از پیکر وجود

در رتبه دیگران همه پایند و او سر است

آنجا که بحث منزلت پا و سر کند

داند خرد کزین دو که لایق به افسر است

در خدمت ستارهٔ بخت بلند اوست

گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است

با آب کرد آتش سوزان به عدل او

صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است

گر شیر در زمان بهار عدالتش

بیند رخ غزاله که از لاله احمر است

از خوف تب کند که مبادا گمان برند

کن سرخی از تپانچهٔ ظلم غضنفر است

آنجا که نفس نامیه را تربیت کند

لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است

رویاند از زمین فنا سبزهٔ بقا

آبی که چشمه‌اش دم شمشیر و خنجر است

گر عرصهٔ عبور فتد خیل مور را

آیینه‌ای که روشن از آن رای انور است

اعمی ز هم جدا کند اندر اشعه‌اش

هر نقش پای مور که بر روی جوهر است

ای کز درر فشانی ابر عطای تست

هر گوهری که در صدف بحر اخضر است

درویشخانه‌ای که جهان داشت پیش از این

از بخشش تو رشک سرای توانگر است

هر بیوه‌ای که چرخی و دوکی نهاده پیش

در شغل رشته تافتن عقد گوهر است

در حجله‌ای که حفظ تو مشاطگی کند

ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است

چون شبنمی که بر رخ غنچه‌ست حلیه بند

سیماب قطره زیور رخسار اخگر است

از شرم خاطر تو که نازیست بی‌دخان

هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است

عدل تو قاضیی است که پیوسته بهر عقد

در مجلس عروسی باز و کبوتر است

گوی سپهر مجمرهٔ تست و اندر او

خورشید و ماه عنبر سوزان اخگر است

دور بقاست مجمره گردان مجلست

روزش فروغ اخگر و شب دود مجمر است

جان عدو چو حملهٔ قهرت ز دور دید

با جسم گفت وعده به صحرای محشر است

کی در مداد سر نهدش وصف ذات غیر

کلکی که در زلال مدیحت شناور است

از لای منجلاب کجا می‌خورد فریب

آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است

احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق

نایب مناب قول خدا و پیمبر است

شکر حقوق وعد و وعید کلام تو

بر ذمهٔ لسان مسلمان و کافر است

ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست

گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است

شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست

اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است

«الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر

آن خطبه‌ای که زینت نه پایه منبر است

رو زردی از کلاه گدای تو می‌کشد

تاج زری که بر سر خورشید خاور است

کج نه کلاه گوشهٔ اقبال سرمدی

مستغنیانه باش که این از تو درخور است

وحشی بلند شد سخنت بی‌ادب مباش

کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است

باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما

زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است

گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای

کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است

تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض

وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است

بادا امور کل جهان را به ذات تو

آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:17 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

آن را که خدا نگاهبان است

از فتنه دهر در امان است

هرکس شد از او بلند پایه

بیرون ز تصرف زمان است

صیاد تهی قفس نشنید

زان مرغ که سد ره آشیان است

نخلی که ز باغ لایزال است

با نشو و نمای جاودان است

از نشو و نما چگونه افتد

طوبا که درخت بی‌خزان است

تا زندهٔ عرصهٔ الاهی

هر سو که دواند کامران است

گردون به تصرف مرادش

چون گوی به حکم صولجان است

مهرش همه ساله در رکابست

ماهش همه روزه در عنان است

در عرصهٔ کام رخش عزمش

چون حکم خدایگان روان است

آن شاه که امر لطف و قهرش

ملکت ده و سلطنت ستان است

آن ماه که شمسهٔ جلالش

آرایش طاق آسمان است

یعنی که حباب بخش آفاق

کافاق چو جسم و او چو جان است

دارای دو کون میر میران

کش عرصهٔ قدر لامکان است

یارب که همیشه در جهان باد

زانرو که ضروری جهان است

انگشت اشاره‌اش گه جود

مفتاح دفین بحر و کان است

پاشیدن نقد سد خزینه

با جنبش آن سر بنان است

از بسکه به دامن گدایان

دست کرمش گهر فشان است

تا خانه هر یک از در او

راهی به طریق کهکشان است

تخت جم و افسر فریدون

گر چه دو متاع بس گران است

ز آنجا که بساط همت اوست

بالله که هر دو رایگان است

با عون عنایتش رعیت

ایمن ز تعرض عوان است

محفوظ بود ز حملهٔ گرگ

آن گله که موسی‌اش شبان است

شریان عظیمه‌ای که تن را

سررشته زندگی از آن است

خاص از پی بر کشیدن دار

بر گردن خصم ریسمان است

می‌خواست مخالفت که بیند

کش بال همای سایبان است

گردید میسرش زهی بخت

امروز ولی که استخوان است

چون زهره خصم را کند آب

خوف تو که در دلش نهان است

هر سبزه که روید از گل او

آن سبزه به رنگ زعفران است

در دایرهٔ وجود ذاتت

بیرون ز قیاس این و آن است

ایما به ثبات دولت تست

آن نقطه که ساکن میان است

از حال احاطهٔ تو رمزیست

آن خط که مجاور کران است

شاها ز میامن قدومت

این بلده چو روضهٔ جنان است

از فیض تو خاک پاک او را

اوصاف بهشت جاودان است

هر آرزویی که در دل آید

تا گفته‌ای این چنین چنان است

در ساحت امن او جهانی

از کاهش عمر در امان است

دی هر که بدیدمش در او پیر

امروز چو بنگرم جوان است

القصه میان این دو مأمن

گر هست تفاوتی از آن است

کان نسیه و این بهشت نقد است

آن روضه نهان و این عیان است

شهریست به از بهشت اما

اکنون که ترا در او مکان است

فریاد از آن زمان که گویند

زو مرکب عزم تو روان است

این رفتن زود اگر چه باریست

کان بر همه خاطری گران است

خاطر به همین خوش است کاقبال

زود آمدن ترا ضمان است

دارم دو سه حرف واجب العرض

هر چند نه جای این بیان است

بر خوان وظیفه تو شاها

وحشی که همیشه میهمان است

زانگاه که رفته‌ای به دولت

حالش نه به وضع پیش از آن است

ماند به کسی که دست بسته

حاضر شده بر کنار خوان است

تا هست چنین که طبع اطفال

درهر شب عید شادمان است

یادت همه روز خوشتر از عید

کاین منشاء شادی جهان است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

سپهر قصد من زار ناتوان دارد

که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد

جفای چرخ نه امروز می‌رود بر من

به ما عداوت دیرینه در میان دارد

اگر نه تیر جفا بر کیمنه می‌فکند

چرا سپهر ز قوس قزح کمان دارد

به کنج بی‌کسی و غربتم من آن مرغی

که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد

منم خرابه نشینی که گلخن تابان

به پیش کلبهٔ من حکم بوستان دارد

منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت

به قصد سوختنم آتشی نهان دارد

کسی که کرد نظر بر رخ خزانی من

سرشک دمبدم از دیده‌ها روان دارد

چه سازم آه که از بخت واژگونه من

بعکس گشت خواصی که زعفران دارد

دلا اگر طلبی سایهٔ همای شرف

مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد

ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که همای

ز هر چه هست توجه به استخوان دارد

گرت دهد به مثل زال چرخ گردهٔ مهر

چو سگ بر آن ندوی کان ترا زیان دارد

بدوز دیده ز مکرش که ریزهٔ سوزن

پی هلاک تو اندر میان نان دارد

کسی ز معرکه‌ها سرخ رو برون آید

که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد

چو کلک تیره نهادی که می‌شود دو زبان

همیشه روسیهی پیش مردمان دارد

ز دستبرد اراذل مدام دربند است

چو زر کسی که دل خلق شادمان دارد

کسی که مار صفت در طریق آزار است

مدام بر سر گنج طرب مکان دارد

خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما

رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد

شه سریر ولایت محمد بن حسن

که حکم بر سر ابنای انس و جان دارد

کفش که طعنه به لطف و سخای بحر زند

دلش که خنده به جود و عطای کان دارد

به یک گدای فرومایه صرف می‌سازد

به یک فقیر تهی کیسه در میان دارد

زری که صیرفی کان به درج کوه نهاد

دری که گوهری بحر در دکان دارد

دهان کان زر اندود بازمانده چرا

اگر نه حیرت از آن دست زرفشان دارد

اگر نه دامن چترش پناه مهر شود

ز باد فتنه چراغش که در امان دارد

به راه او شکفد غنچهٔ تمنایش

هوای باغ جنان آن که در جهان دارد

لباس عمر عدو را ز مهجهٔ علمش

نتیجه‌ایست که از نور مه کتان دارد

تویی که رخش ترا از برای پای انداز

زمانه اطلس نه توی آسمان دارد

برون خرام که بهر سواری تو مسیح

سمند گرم رو مهر را عنان دارد

نهال جاه ترا آب تا دهد کیوان

ز چرخ و کاهکشان دلو و ریسمان دارد

به دهر راست روی سرفراز گشته که او

سری به خون عدوی تو چون سنان دارد

بود گشایش کار جهان به پهلویش

ترا کسی که چو در سر بر آستان دارد

کلید حب تو بهر گشاد کارش بس

کسی که آرزوی روضهٔ جنان دارد

ز نور رأی تو و آفتاب مادر دهر

به مهد دهر دو فرزند توأمان دارد

رسید عدل تو جائی که زیر گنبد چرخ

کبوتر از پر شهباز سایبان دارد

اگر اشاره نمایی به گرگ نیست غریب

که پاس گله به سد خوبی شبان دارد

شها ز گردش دوران شکایتیست مرا

که گر ز جا بردم اشک جای آن دارد

ز واژگونی این بخت خویش حیرانم

که هر کرا دل من دوستر ز جان دارد

همیشه در پی آزار جان زار من است

به قصد من کمر کینه بر میان دارد

حدیث خود به همین مختصر کنم وحشی

کسی کجا سر تفسیر این بیان دارد

همیشه تا که بود کشتی سپهر که او

ز خاک لنگر و از سدره سایبان دارد

به دهر کشتی عمر مطیع جاهش را

ز موج خیز فنا دور و در امان دارد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

آنکه جان بخش و جان ستان باشد

لطف و قهر خدایگان باشد

آفتابی که سایهٔ چترش

بر سر شاه خاوران باشد

پادشاهی که ساحت بارش

عرصهٔ ملک جاودان باشد

شاه تهماسب آنکه دست و دلش

ضامن رزق انس وجان باشد

کبک را در پناه مرحمتش

شهپر باز سایبان باشد

صعوه را در زمان معدلتش

حلقهٔ مار آشیان باشد

از پی دفع و رفع هر منهی

قاضی نهیش آنچنان باشد

که ز بیمش عروس نغمهٔ نی

در پس پرده‌ها نهان‌باشد

گر شود آمر ، آمر نهیش

ناهی خنده زعفران باشد

پنبه ایمن بود ز آتش اگر

حفظش او را نگاهبان باشد

بود از گرگ میش باج ستان

هر کجا عدل او شبان باشد

پیش نعل سمند او خارا

همچو در پیش مه کتان باشد

ذات او جوهری که عالم ازو

مخزن گنج شایگان باشد

وه چه گنجی که بر سرش مه و سال

اژدر چرخ پاسبان باشد

نیست فرق از وجود تا به عدم

قهرش آنجا که قهرمان باشد

همه ضرب عصای دربانش

بر سر پادشاه و خان باشد

گرد قصرش کتابهٔ سیمین

ثانی اثنین کهکشان باشد

ای که بر شقه‌های رایت تو

رقم فتح جاودان باشد

غیر میزان بار انعامت

کیست آن کز تو سرگران باشد

نبود لعل آتشین پیکر

آنکه در جوف کان نهان باشد

بلکه از رشک معدن کف تو

آتش اندر نهاد کان باشد

معطی رزق خلق گردد آز

گر ترا زله بند خوان باشد

جوع گردد ز امتلا رنجور

گر به خوان تو میهمان باشد

اهل مهمانسرای عالم را

لطف عام تو میزبان باشد

خصم جاهت اگر ز فر همای

طالب رفعت مکان باشد

به فلک خواهدش رساند همای

لیک وقتی که استخوان باشد

در فضایی که بهر گوی زدن

باد پای تو تک زنان باشد

چون غلامان به دوش ترک سپهر

از مه عید صولجان باشد

به مثل آب خضر اگر طلبند

در دیار تو رایگان باشد

در مقامی که شیر رایت را

حمله بر گاو آسمان باشد

بر هوا گرد سرکشان سپاه

قیروان تا به قیروان باشد

بسکه گرد از زمین رود بالا

زیر پا آسمان عیان باشد

از سر تیغ گردن افرازان

رخنه در فرق فرقدان باشد

در مقام وداع گردون را

روبرو همچو توأمان باشد

آنکه از تیر در کمینگه رزم

رود از جا زه کمان باشد

وانکه از خصم در گذرگه حرب

بجهد ناوک یلان باشد

تن گردان ز غایت پیکان

راست چون شاخ ارغوان باشد

خون سرگشته‌ای که در نگری

همه در گردن سنان باشد

مرگ را پیش تیغ بی‌زنهار

بانک زنهار بر زبان باشد

هر خدنگی که از کمان بجهد

نایب مرگ ناگهان باشد

آن کز آن رزم جان برد بیرون

افعی رمح سرکشان باشد

بر سر کشته با لباس سیاه

زاغ را شیون و فغان باشد

ای خوش آن ابلق فلک سرعت

که چو مهرت به زیر ران باشد

شعلهٔ خرمن جهان گردد

آتشی کز سمش جهان باشد

از صدای صهیل خود گذرد

هر کجا مطلق العنان باشد

بر سر آب ، همچو باد رود

بر سر نار چون دخان باشد

که نه از نم بر او اثر یابند

که نه از خوی بر او نشان باشد

بر تو از بهر دفع کید حسود

آسمان ان یکاد خوان باشد

بر زمین فتنه‌ای که بود از آن

باز گویند تا زمان باشد

نبود جز خط محیط افق

که از آن فتنه بر کران باشد

بدن و جان بهم نپردازند

بسکه آشوب در جهان باشد

از تو آواز القتال رسد

وز عدو بانگ الامان باشد

ای که شکر تو بر زبان آرد

هر کرا قوت بیان باشد

رایت مدحت تو افرازد

هر کرا خامه در بنان باشد

تیره ابریست کلک من که مدام

در ثنای تو در فشان باشد

برق معنی کز این سحاب جهد

میل چشم مخالفان باشد

از مداد زبان خامهٔ من

خصم را مهر بر دهان باشد

با چنان نظم مدعی خواهد

که سخن ساز و نکته دان باشد

شعر استاد نظم خویش آرد

کان چو اینست و این چو آن باشد

بوریا باف بین که می‌خواهد

بوریا همچو پرنیان باشد

پیش بیننده لعل رمانی

گر چه مانند ناردان باشد

لیک در حد ذات چون نگری

فرق بسیار در میان باشد

کی به جای شکار شهبازان

حد پرواز ماکیان باشد

خویش را جوهری شمارد لیک

خزفش مایهٔ دکان باشد

بیت معمور من که در بامش

کلک در پاش ناودان باشد

کی رسد وهم در نشیبش اگر

طوبی و سدره نردبان باشد

جلوهٔ شاهد معانی از او

جلوهٔ حور از جنان باشد

ساحت معنی وسیعش را

که نه امکان امتحان باشد

تا مساحت کند ز کاهکشان

در کف چرخ ریسمان باشد

قصر نظمی چنین بلند و مرا

پستی خاک آستان باشد

رفتم از دست تا به چند کسی

پایمال ره هوان باشد

نفع من سر به سر ضرر گردد

سود من یک به یک زیان باشد

خصم در پیش من چو تیغ شود

دوست پیش آید و فسان باشد

سد قران رفت نجم بخت مرا

همچنان با ذنب قران باشد

مرئی از بخت من نشد خط عیش

دیدهٔ بخت ناتوان باشد

با چنین غصه‌های جان فرسا

من فرسوده را چه جان باشد

آهم از دل ز سرد مهری چرخ

سرد چون باد مهر جان باشد

شاد باش از خزان غم وحشی

که بهار از پی خزان باشد

شادی و غم به کس نمی‌ماند

عاقل آنکس که شادمان باشد

همچو گل با دو روزه فرصت عمر

به تماشای بوستان باشد

نقد هستی چو می‌رود باری

صرف گلگشت گلستان باشد

در دعای گل حدیقهٔ ملک

همه تن غنچه سان لسان باشد

تا الف جا کند به ضمن زمان

علمت را ظفر ضمان باشد

تا نشانی بود ز پادشهی

چاکرت پادشه نشان باشد

توسن کام زیر ران دائم

شخص بخت تو کامران باشد

باد حکمت روان به خانهٔ چرخ

تا بدن خانهٔ روان باشد

شمع رای جهانفروز ترا

جرم خورشید شمعدان باشد

اثر عون شحنهٔ عضبت

خنجر و حنجر عوان باشد

تا ز مرآت دیده عینک را

صورت این اثرعیان باشد

که دهد چشم پیر را پرتو

پردهٔ دیده جوان باشد

به نظر بازی تو پیر سپهر

عینکش عین فرقدان باشد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

بلبلی را که همین با گل بستان کار است

بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است

غرض از بودن باغ است همین دیدن گل

ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است

چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست

که غم هجر گلی دارد و در آزار است

خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است

تا از آن خار که پرچین سر دیوار است

زحمت خار بود راحت بلبل اما

نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است

هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد

اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است

گو خسک ریشه در آن دیده فرو بر که چو یار

پا از آنجا بکشد سیرگه اغیار است

دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش

همچنان در ره امید دو چشمم چار است

لن‌ترانی همه را دیدهٔ امید بدوخت

ارنی گوی همان منتظر دیدار است

پرده‌ای نیست ولی تا که شود محرم راز

کار موقوف به فرمان دل دلدار است

شرط عشق است که گر یار بگوید که مبین

چشم خود را نهی انگشت که امر از یار است

هر که را جان به رضای دل یاریست گرو

صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است

آرزوها بزدا تا نگری جلوه حسن

که دل بیغرض آیینه بی‌زنگار است

هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک

ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است

جنس بازارچهٔ عشق نباشد مطلب

دو بضاعت که یکی فخر و دگر یک عار است

مشرک عشق بود بلهوس کام پرست

کمر دعوی عشقش به میان زنار است

هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به

که گهی قول وی اقرار و گهی انکاراست

من یکی گویم و جاوید بدین اقرارم

مرتدی معنی انکار پس از اقرار است

اله اله چو یکی مظهر آثار دو کون

کش متاع دو جهان ریزش یک ایثار است

میرمیران که کمین رایتش از آیت شان

بهترین رکن فلک را پی استظهار است

در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب

راستی لازمهٔ ذات خط پرگار است

پیش دستش که همه افسر عزت بخشد

زر چه کرده‌ست ندانم که بدینسان خوار است

نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس

به امانت قدری نیز بر کهسار است

لامکان نیست به جز عرصه گه مضماری

گر همه جیش علو تو بدان مضمار است

کهکشان نیست به جز منتسخ تو ماری

که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است

خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب

امتدادیست که آن لازمه مقدار است

قطره‌ای ریخت ز ابر اثر تربیتت

اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است

سینهٔ صاف تو و آن دل پوشندهٔ راز

طرفه جاییست که آیینه درو ستار است

قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت

گرهٔ ابروی او های هوالقهار است

از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم

نرمی آنست که در گردن هر جبار است

چشمهٔ قهر تو را این یکی از بلعجبی است

که همه ماهی او افعی آتشخوار است

در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد

استخوان ریزه در او عقرب و شریان مار است

در کمانی که کشد تیر خلاف تو عدو

رخنهٔ جستن پیکان دهن سوفار است

باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک

رنگ خونش به همین واسطه در منقار است

بیخ آزار بدینگونه که انصاف تو کند

عنقریب است که هر گل که دمد بی‌خار است

شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید

غنچه از بهر چه مانند دل افکار است

چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم

در زوایای ضمیر تو از این بسیار است

دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر

ابر احسان ترا مایه یک ادرار است

لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ

دهر را همت عالی تو گر معمار است

یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ

خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است

خانه زادیست کهین قلزم احسان ترا

در یکتا که بهین زادهٔ دریا بار است

آرزوی دل کس را به زبان نیست رجوع

پیش رأی تو که مستغنی از استفسار است

در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور

نور آن آتش موهوم که در احجار است

نسخه خواهش دلهاست برات کرمت

نقش انگشتر تو مهر لب اظهار است

داورا بلبل دستان زن معنی وحشی

که خوش آهنگ ترین طایر این گلزار است

در ازل جز به دعای تو صفیری نکشید

وین نوا تا ابدش تعبیه در منقار است

بود دایم به دعای تو و تا خواهد بود

کارش اینست و جز این هر چه کند بیکار است

تا چنین است که بی‌پاس نماند محفوظ

جنس آن خانه که همسایهٔ او طرار است

باد حزم تو نگهبان جهان کز پی ملک

پاسبانیست که تا صبح ابد بیدار است

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد

یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد

ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد

سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد

ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد

همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد

از آن دریا و کان کآمد محیط مرکز دوران

زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد

کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر

زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد

کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما

اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد

نیاید جوهری را در نظر گنجینهٔ قارون

یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد

مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم

که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد

امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او

جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد

غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد

که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان باشد

ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد

ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد

کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی

فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد

عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را

به جانب‌داری گرگان خصومت با شبان باشد

به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش

قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد

ز استیلای امر نافذش چون آب فواره

نباشد دور کآب چاه بر گردون روان باشد

فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب

به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد

به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد

بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد

سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد

میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد

سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو

شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد

نمی‌خواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده

فلک را طلبهٔ خورشید از او پر زعفران باشد

جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد

زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد

زمان گر خانهٔ طرح افکند شایستهٔ قدرش

سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد

زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی

که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد

به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را

زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد

توان کرد از کتان آیینهٔ آن مه که جاویدان

نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد

تعالی‌اله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما

که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد

چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید

نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد

محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد

گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد

بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل

اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد

گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته

به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد

شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را

چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد

چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر

به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد

بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا

که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد

به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد

خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد

دمد تیرو جهد زین نه سپر بی‌دست ناوک زن

بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد

به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید

که پای دولتت را با رکاب او قران باشد

زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی

همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد

الا تا هست در دست فنا سر رشتهٔ تاری

کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد

تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم

میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:18 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

الاهی تا زمین باد و زمان باد

به حکمت هم زمین هم آسمان باد

کمین جولانگه خورشید رایت

فضای باختر تا خاوران باد

زمین مسندگه کمتر غلامت

بساط قیروان تا قیروان باد

پناه ملک و ملت میرمیران

که امرت حکم فرمای جهان باد

جناب و سدهٔ فرهنگ و بختت

ملاذ و ملجاء پیر و جوان باد

حریم ساحت انصاف و عدلت

مقر و مأمن امن و امان باد

به کاخ همتت اطباق افلاک

به جای پایه‌های نردبان باد

ابد پیوند عمر دیر پایت

بقای جاودانی را ضمان باد

به شکر نوبهار فیض عامت

چو سوسن برگها یکسر زبان باد

به ذکر خیر فروردین لطفت

تمام غنچه‌های گل دهان باد

گل فصل ربیع دولت تو

سپردار ریاحین از خزان باد

تف کین تو با دمسری مهر

چو آتش در هوای مهر جان باد

ریاضی کن شد از بخت تو سرسبز

درخت آن درفش کاویان باد

زلال چشمهٔ بخت بلندت

نهال انگیز جوی کهکشان باد

در آن ایوان که بنشینی چو شاهان

گدایی منصب سلطان و خان باد

به مسندگاه بی‌همتا نشینی

گدای کشورت خسرو نشان باد

ز عالم گیر شاهان جهان بخش

غلام کمترت کشور ستان باد

دیاری را که خواهد فتنه ویران

در او آثار قهرت قهرمان باد

چو مرزی خواهد آبادانی از من

در او تأثیر لطفت مرزبان باد

از آن سوی مکان وز لامکان هم

ز قدرت کاروان در کاروان باد

به اردوی جلالت کآسمانست

ز رفعت سایبان در سایبان باد

ز راه رفعتت گردی که خیزد

غبار دیدهٔ وهم و گمان باد

مسیر اختران در سیر امرت

به سان گوهر اندر ریسمان باد

خطوط نورخورشید جلالت

صف مژگان و چشم فرقدان باد

سمندت هم به پیکر هم به پویه

به رخش آسمانی توأمان باد

سپهرت باد یکران وز مه نو

کهن داغ تواش بر روی ران باد

برای جامعه جاوید مهتاب

ز حفظت تاب در تاب کتان باد

پی اسباب خصم اشک پاشت

در آتشخانه نم را پاسبان باد

به کیف و کم گزندی نارسیده

ز حفظت آب و آتش را قران باد

ز فیضت بر سر دریای آتش

به جای دود نیلوفر عیان باد

جهان را بخششت بی بحر و کانست

دل و دستت به جای بحر و کان باد

شکسته وقت تعجیل عطایت

در سد خانه گنج شایگان باد

به سودای سر بازار جودت

متاع هر دو عالم رایگان باد

ز عدلت در زوایای زمانه

عقاب و صعوه در یک آشیان باد

به تیهو باز را در دور دادت

نه تنها وصل ، وصلت درمیان باد

عزالان را به دورت دست بازی

همه با سبلت شیر ژیان باد

به عهد انتقامت پای پشه

لگد کوب سر پیل دمان باد

شب از آسایش ایام عدلت

ز دوش گرگ بالین شبان باد

ز بیمت خنجر وشمشیر مریخ

گروگان عصا و طیلسان باد

در آب افتد اگر برخی زخمت

روان چون آتش اندر پرنیان باد

پی قربانگه عید جلالت

اسد گاو فلک را پاسبان باد

چو کلب گرسنه از خوان جودت

اسد در حسرت یک استخوان باد

رسیده جان به لب از جوع کلبی

بداندیش تو بر هر در دوان باد

بسان سگ دو چشمش چار و هر چار

سفید اندر ره یک پاره نان باد

در زندان قهر ایزدی را

سر خصمت به جای آستان باد

به هر در کز اجل بانگی بر آید

در او طفل عدویت در فغان باد

به چاهی در رود هر جا نهد پای

ز بس بند بداندیشت گران باد

سمند تند عمر دشمنت را

عنان در دست مرگ ناگهان باد

رگ و پی ریشه ریشه خون بر او خشک

ز خوفت خصم را چون زعفران باد

چو راز اندر نهاد راز داران

به سر نیستی خصمت نهان باد

اجل چون دست بندد بر حسودت

بلا تیر و قضای بد کمان باد

اجل چون غرق خون آید ز رزمی

سر بد خواهت او را بر سنان باد

چو تیر روی ترکش آزماید

جگرگاه بداندیشت نشان باد

هزاران سر محرومی کشیده

عدویت را میان جسم و جان باد

به گاه صور هم جان و تنش را

همان سدی که بود اندر میان باد

سخندان داورا، معنی شناسا

ثنایت زیور نطق و بیان باد

چو وحشی گر چه چوی وحشی یکی نیست

هزارت مدح گوی و مدح خوان باد

اگر یک نکته سنجد کلک نطقش

ورای مدح تو سهو اللسان باد

به عکس این دو سال رفته با او

ترا احسان و لطف بی کران باد

ز دست بخششت در آستینش

کلید قفل گنج شایگان باد

ز تفصیل عطاهای تو او را

به هر هنگامه‌ای سد داستان باد

ز بس لطف تو طبع بذله سنجش

پشیمان از ثنای دیگران باد

الا تا بعد باشد لازم جسم

الا تا جسم محتاج مکان باد

به گیتی هرکجا صاحب مکانیست

به حکمت زنده چون جسم از روان باد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

عقل و دولت ساعت سعدی نمودند اختیار

ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار

ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم

در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار

ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر

باز گردد قطره‌هایش گشته در شاهوار

ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی

یافتی سر چشمهٔ خضر از بن دندان مار

ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق

تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار

ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم

بر دمد پر همایش از یمین و از یسار

ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس

گیرد از سیمرغ بروی شاهی مرغان قرار

ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن

زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار

ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو

سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار

در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی

زد به دولت خیمه بیرون داور جم اقتدار

خیمه‌ای زان عرصه گیتی پر از میخ و طناب

منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار

خیمه‌ای کاندر میانش وهم را گر سر دهند

پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار

خیمه‌ای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب

گر کسش در عرصهٔ محشر زند روز شعار

خیمه‌ای باید که باشد اینچنینش طول و عرض

تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار

زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه

حلیهٔ ملک و ملک پیرایهٔ عز و وقار

شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش

کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار

در پناه پاس او روشن بماند سالها

در میان آب همچون دیدهٔ ماهی شرار

هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم

گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار

ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او

آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار

گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان

حامله خورشید زاید در سواد زنگبار

بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او

چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار

از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز

سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار

کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه

هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار

اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند

گر ز قدر همتت می‌بود او را پود و تار

آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت

بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار

می‌دهد عدل تو میلش از بروت شیر نر

می‌کشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار

روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش

هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار

گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان

آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار

دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست

گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار

تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام

ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار

پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست

وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار

هست دریا کید و در یوزهٔ گوهر کند

اینکه بعضی ابر می‌خوانندش و بعضی بخار

دین پناها داورا شاها رعیت پرورا

باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار

رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو

کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار

می‌روی اندر سر راه وداعت مرد وزن

پای در گل مانده‌اند از آب چشم اشکبار

گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم

کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار

خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی

بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار

از برونش برنخیزد جز غریو الحذر

وز درونش برنیاید جز خروش الفرار

شد چنان آب و هوا موحش که نفرت می‌کند

طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار

گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز

این زمان در خانه‌ها نی سقف ماندی نی جدار

تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان

آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار

حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس

کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار

مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک

هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار

خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم

لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار

دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر

پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار

از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش

بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار

هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی

این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار

چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس

گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار

گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند

وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار

مفلسان در غم که دیگر کیسه‌ها چون پر کنند

اولا وحشی که پر می‌کرد سالی چند بار

آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست

بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار

زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز

کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار

هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان

لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار

تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر

تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار

تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت

تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار

تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام

بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار

تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی

چون شود بر روی صحرا خیمه‌ای چند استوار

شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول

دولتش دروازه‌بان و حفظ یزدانش حصار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار

زیرا که با تو بر سر لطف آمده‌ست یار

ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمده‌ست

آن گریه و دعای سحر کرده است کار

ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید

آن در که بسته بود به روی تو استوار

کشتی ما که موج غمش داشت در میان

برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار

منت خدای را که بدل شد همه به شکر

آن شکوه‌ها که داشتم از وضع روزگار

گو مدعی خناق کن از قرب من که هست

رشگ دراز دست و حریف گلو فشار

وقت شکفتگی و گل افشانی من است

خارم همه گل است و خزانم همه بهار

من بلبل ترانه زن باغ دولتم

یعنی که آمده‌ست گل دولتم ببار

هست این همه ذخیرهٔ دولت که مینهم

از فیض یک توجه سلطان نامدار

ماه بلند کوکبه کوکب احتشام

شاه سپهر مسند خورشید اقتدار

یعنی غیاث دین محمد که یافته

نظم دو کون بر لقب نام او قرار

اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش

جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار

هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند

یابند اگر به درگه او فرصت شمار

ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع

وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار

از ساکنان صف نعالند نه فلک

جایی که همت تو نشیند به صدر بار

ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون

دادش به مقتضای رضای تو اختیار

تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه

اجرام را به چرخ معین نشد مدار

از نعل دست و پا سمند تو زهره را

در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار

حفظ تو واجب است فلک را که داردت

از سد جهان خلاصه دوران به یادگار

آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر

کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار

دریای آتش ار بود از حفظ نام تو

ماهی موم سالم از آنجا کند گذار

گر نامیه به نرمی خویت عمل کند

از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار

نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست

کز رشحه‌ای از آن شده پرورده زهر مار

آبش به نام سینهٔ خصم تو گر دهند

با خنجر کشیده دمد پنجهٔ چنار

از جام بغض هر که فلک گشت سرگران

الا به خون دشمن تو نشکند خمار

تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان

خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار

در حملهٔ نخست سپر بایدش فکند

با تیغ گردنی که کند قصد کارزار

با قوت تسلط شاهین عدل تو

سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار

کان از زبان تیشه چه آواز برکشید

گر از کف عطای تو نامد به زینهار

در معرض شمارهٔ او گو میا حساب

دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار

دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست

امواج او که رخنه در او افکند بخار

از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو

تا آفریده آن دو ملک آفریدگار

بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین

ناورده دست سوی قلم ضابط یسار

عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش

از بس قویست دست ضغیفان این دیار

جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد

حد نیست باد را که کند زور بر غبار

شاها توجه تو سخن می‌کند نه من

ورنه من از کجا و زبان سخن گزار

بودم خزف فروش سر چار سوی فکر

پر ساختی دکان من از در شاهوار

نظمم اگر چه بود زری سکه‌ای نداشت

از نام نامی تو زری گشت سکه دار

اطناب در سخنی نیست مختصر

وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار

تا رخش روزگار نیاید به زیر زین

تا توسن فلک نتوان داشت در جدار

بادا زبون رایض اقبال و جاه تو

همواره توسن فلک و رخش روزگار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثار

در ثنای میرزای کام بخش کامکار

مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل

گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار

بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه

اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار

هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست

هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار

از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ

و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار

بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان

تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار

گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر

از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار

گوهری کز صلب آن دریاست می‌زیبد اگر

زینت افسر کنندش خسروان تاجدار

آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست

کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار

کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد

بشکند جایی که ناید تخته‌ای زان بر کنار

بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست

آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار

حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر

نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار

لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز

قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار

حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض

چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار

ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد

پاره‌ای از اطلس او بر سر هر نوک خار

در گشاد و بست با دستش تشبه می‌کنند

گرنه این می‌بود جزر و مد نبودی در بحار

با خطش کز خطهٔ شادیست دارد نسبتی

صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار

باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست

دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار

در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند

پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار

نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او

مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار

باد گویی اسب شطرنج است مانده در عری

در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار

بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور

کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار

از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه

بر فراز دیدهٔ خورشید گردد آشکار

قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست

زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار

ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را

زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار

نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب

گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار

آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر

کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار

باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود

لایق ران و رکاب داور گیتی مدار

مایهٔ اکسیر از او گیرند اهل کیمیا

گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار

ای که خاک پای یکران فلک میدان تست

خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار

بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز

این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار

وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو

ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار

دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره

با بروت شیر بازی می‌کند در مرغزار

مرغزاری را که از آب حمایت پروری

هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار

با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس

پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار

خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر

از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار

کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند

رخنه‌های فتنه این قلعهٔ نیلی حصار

از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم

جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار

در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال

شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار

تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور

تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار

باد از روی تو نار شمع خاور عاریت

باد از روی تو نور ماه انور مستعار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:قصاید وحشی بافقی

باد فرخنده عید و فصل بهار

بر تو و شاهزاده‌های کبار

میر میران که روی خرم تست

عید احرار و قبلهٔ ابرار

بر یمین و یسار تو چو روند

آن دو شهزادهٔ فلک مقدار

اله اله چه رشکها که برند

بر هم وقدر هم یمین و یسار

ای ترا آسمان جنیبت کش

وی ترا آفتاب غاشیه دار

کوه را همچو برق سرعت داد

هر کجا عزم تو نمود گذار

برق را همچو کوه ساکن ساخت

هر کجا حلم تو گرفت قرار

مور با حفظ تو برون آید

از ته پای پیل بی آزار

خصم بیهوده گردگو می‌کرد

گرد بازار نکبت و ادبار

نه متاعی‌ست دولت و اقبال

که فروشند بر سر بازار

باز بر نسر طایر اندازند

بازداران تو ، به روز شکار

بر فلک نسر طایر ایمن نیست

کبک خود چیست و بر سر کهسار

گر به دیوار بر کشد به مثل

نقش خصم تو کلک نقش نگار

تن رود سرنگون که کوته چاه

سر رود مضطرب که کو سردار

بد سگالت که مرد وخاکش خورد

بلکه از خاک او نماند غبار

لحدش دیدمی به خواب که بود

همچو سوراخ مار تیره و تار

پیکری اندر او ز دود جحیم

پای تا سر سیاه گشته چو قار

دل پر زنگ کینه گر سوده

مانده یک کف سیاهی زنگار

چشم در چشمخانه خاک شده

مانده یک مشت نشتر و مسمار

قدرتت چون زبون نواز شده

صولتت چون رود به دفع مضار

عجز بگریزد از جبلت مور

زهر بگریزد از طبیعت مار

در کف استقامت رایت

جز خط راست ناید از پر گار

آب حزمت گرش به روی زنند

جهد از خواب صورت دیوار

داورا دادگسترا شاها

ای جهان را به ذاتت استظهار

واجب العرض خود به خدمت تو

گر اجازت بود کنم اظهار

به خدایی که لطف او بخشد

سد گنه را به نیم استغفار

از خطایی چو کفر سجده بت

بگذرد عفو او به یک اقرار

رقمی پیش طاق وحدت او

لیس فی الدار غیره دیار

آنکه نسبت به بی نیازی او

هست یکسان چه یار و چه اغیار

وانکه محتاج اوست هر کس هست

خواه بدکار و خواه نیکوکار

آن کس اول ز چشم تو فکند

هر کرا پیش خلق خواهد خوار

وانکه آخر کند غلام تواش

هر کرا آفرید دولتیار

که به دارالعبادهٔ تکلیف

مدتی قبل از آن که یابم بار

دم ازین خاندان زدم چون کرد

اقتضای طبیعتم مختار

این کشش ذاتی است و هر ذاتی

هست تا هست ذات را آثار

در میان عقیدهٔ من و غیر

هست شاها تفاوت بسیار

من نمی‌خواهم از تو غیر از تو

او نمی‌خواهد از تو جز دینار

همت هر کس از تو چیزی خواست

غیر دینار جست و ما دیدار

من سگ این درم اگر دگران

خادم این درند وخدمتکار

به خدا کز پی گدایی نیست

اینکه مدح تو می‌کنم تکرار

از در مدح و زیور نامت

می‌دهم زیب و زینت اشعار

چون بگویم گدا نیم ، هستم

شاعران را گدایی است شعار

هنر من گدایی است و مرا

از گدایی چگونه باشد عار

خاصه زینسان گداییی که گدا

زان شود صاحب ضیاع و عقار

از چه کس از کسی که گوید چرخ

که مرا هم گدای خویش شمار

آنقدر گویم ای که دست و دلت

مایه بخش معادن است و بحار

که گدای توام نه از همه کس

همه کس داند از صغار و کبار

فرقهٔ خود پسند کس مپسند

همگی عجب و جملگی پندار

از پی جر و اخذ سر تا پای

همه دست و زبان چو بید و چنار

آنچنان فرقه زیاده طلب

که طلب می‌کنند پنج از چار

چه عجب گر ز بیم طامعه شان

کور بنهد عصا و کل دستار

گر ز ابرامشان سخن راند

قابض روح بر سر بیمار

خوش بمیرند خستگان آسان

ندهد هیچ خسته جان دشوار

شکرلله کزین گروه نیم

من و شکر و زبان شکر گزار

شکر کز نقد کنز لایفنی

همتم پر نمود جیب و کنار

وحشی این شکر و این شکایت چیست

تا کی و چند طی کن این تومار

در دعای دوام دولت شاه

دست عجز و کف نیاز برآر

تا جهان را بهار و عیدی هست

در جهان باشی ای جهان وقار

که جهان از رخ خجستهٔ تست

خرم و خوش چو عید و فصل بهار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  11:20 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها