0

مسمطات قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مسمطات قاآنی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک  مسمطات قاآنی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

میرزا حبیب الله شیرازی متخلص به قاآنی فرزند محمدعلی گلشن از شعرای نامدار عهد قاجار است. وی در سال ۱۲۲۳ هجری قمری در شیراز متولد شد، تحصیلات مقدماتی را در همان شیراز گذراند. او در اوان جوانی عازم مشهد شد تا در آنجا به ادامهٔ تحصیل بپردازد. در سفر به تهران شعری در مدح فتحعلی شاه سرود و از وی لقب مجتهد الشعرا گرفت. قاآنی در ادبیات عرب و فارسی مهارت کافی یافت و به حکمت نیز علاقهٔ سرشاری داشت. او با زبانهای فرانسه و انگلیسی نیز تا حد زیادی آشنایی داشت. همچنین در ریاضیات، کلام و منطق نیز استادی مسلم به شمار می‌رفت. دیوان اشعار وی بالغ بر بیست هزار بیت است. او کتابی به نام پریشان به سبک گلستان در نثر نگاشت. قاآنی در سال ۱۲۷۰ هجری قمری در تهران وفات یافت و درحرم حضرت عبدالعظیم مدفون شد.

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  9:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مدح و ستایش اختر شهریاری و صدف گوهر تاجداری سترکبری و مهدعلیا مام خجستهٔ شهریار کامگارناصرالدین ش

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

و یاگسسته حورعین ز زلف خویش تارها

ز سنگ اگر ندیده‌ای چسان جهد شرارها

به برگهای لاله بین میان لاله‌زارها

که چون شراره می‌جهد ز شنگ کوهسارها

ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد

نخورده‌ شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد

گمان برم که همچو من بدام غم اسیر شد

ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد

بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها

درین بهار هرکسی هوای راغ داردا

به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا

به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا

همین دل منست و بس که درد و داغ داردا

جگر چو لاله پر ز خون ز عشق گلعذارها

بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من

کناره کردم از جهان چو او شد ازکنار من

خوشا و خرم آن دمی که بود یار یار من

دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من

چو چشمه‌ای که اندر او شنا کنند مارها

غزال ‌مشک‌موی من ز من خطا چه دیده‌ای

که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده یی

بنفشه‌بوی من چرا به حجره آرمیده‌ای

نشاط سینه برده‌ای بساط کینه چیده‌ای

بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها

به صلح درکنارم آ، ز دشمنی کناره کن

دلت ره ار نمی‌دهد ز دوست استشاره کن

و یاچو سُبحه رشته‌ای ز زلف خویش‌ پاره کن

بر او ببند صدگره وزان پس استخاره کن

که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها

نه دلبری که بر رخش به یاد او نظرکنم

نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم

نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم

نه بادهٔ محبتی کزو دماغ تر کنم

نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها

کسی نپرسدم خبر که کیستم چکاره‌ام

نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خواره‌ام

نه خادم مساجدم نه مؤْذن مناره‌ام

نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره‌ام

نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها

بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی

بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی

بکن هر آنچه می کنی که‌ سرنوشت من تویی

بدل نه غایبی ز من که در سرشت من تویی

نهفته در عروق من چو پودها به تارها

دمن ز خندهٔ لبت عقیق‌زا، یمن شود

یمن ز سبزهٔ خطت به خرمی چمن شود

چمن ز جلوهٔ رخت پر از گل و سمن شود

سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود

از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها

به پیش شکرین لبت جه دم زند طبرزدا

که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزد

خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا

ز اضط‌راب عشق تو چو آسمان بلرزدا

همی ببوسدت قذم بسان خاکسارها

بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده

ز چشم خویش می‌فشان ز لعل خود پیاله ده

نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده

ز بهر نقل بوسه‌ای مرا به لب حواله ده

که‌واجبست نقل و می برای میگسارها

بهل کتاب را بهم که مرد درس نیستم

نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم

شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم

به‌حفظ کشت عمرخود کم از مترس‌ نیستم

که منع جانورکند همی زکشتزارها

من ار شراب ‌می‌خورم به‌ بانگ کوس می‌خورم

به بارگاه تهمتن به بزم طوس‌ می‌خورم

پیالهای ده منی علی رؤوس می‌خورم

شراب ‌گبر می چشم می مجوس می خورم

نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها

الا چه سال‌ها که من می و ندیم داشتم

چو سال تازه می‌شدی می قدیم داشتم

پیالها و جامها ز زرّ و سیم داشتم

دل جواد پر هنر کف کریم داشتم

چه ‌خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها

کنون هم ار چه مفلسم ز دل نفس نمی‌کشم

به هیچ روی منّتی ز هیچ کس نمی‌کشم

فغان ز جور نیستی به دادرس نمی‌کشم

کشیدم ار چه پیش ازین ازین سپس نمی‌کشم

مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها

کریمه‌ای که ازکرم سحاب زرفشان بود

صفیه‌ای که از صفا بهشت جاودان بود

عفاف ‌اوست کز ازل حجاب ‌جسم و جان بود

فرشتهٔ زمین بود ستارهٔ زمان بود

گلیست‌ نوش رحمتش مصون ز نیش خارها

سپهر عصمت و حیا که شاه اوست ماه او

شهی که هست روز و شب زمانه در پناه او

سپهر در قبای او ستاره در کلاه او

الا نزاده مادری شهی قرین شاه او

به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها

یگانه‌ای که از شرف دو عالمند چاکرش

ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش

به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش

به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش‌

به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها

میان بدر و چهر او بسی بود مباینه

از آنکه بدر هر کسی ببیندش معاینه

ولیک بدر چهر او گمان برم هر آینه

که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه

خود از خرد شنیده‌ام مر این حدیث بارها

به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او

وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او

حیای او حجاب او عفاف او نقاب او

وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او

شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها

زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو

بهشت عدن آیتی ز خلق مشکبوی تو

تو عقل عالمی از آن کسی ندیده روی تو

نهان ز چشم و در میان همیشه گفت‌وگوی تو

زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها

خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد

وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد

چو ذره آفتاب را به چشم درنیاورد

به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد

همی ز وجد بشکفد به چهره‌اش بهارها

ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم

برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم

حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم

که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم

ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها

چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی

چه‌صرفه‌ام ز این و آن که صرف آدمی تویی

جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی

به جان غم رسیدگان بهار بیغمی تویی

همی فشانده از سمن به‌ مرد و زن نثارها

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  9:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در ستایش علیقلی میرزا گوید

مگر باز بر فروخت گل از هر کنار نار

که هردم ز سوز دل بگرید هزار زار

نسیمی که در چمن شدی رهسپار پار

هم امسال یافتست بر جویبار بار

که گویدش تهنیت بهر شاخسار سار

ز فراشی صبا ره باغ رفته بین

چو روی سمنبران سمن‌ها شکفته بین

گل نو شکفته را مه نوگرفته بین

پس از هفتهٔ دگرش چو ماهی دو هفته بین

که جرمش پس از خسوف شود یکسر آشکار

چو پیچنده اژدریست گریان زکوه سیل

ز بالا سوی نشیب دو صد میل کرده میل

به ظاره‌اش ز شهر دوان خلق خیل خیل

زبان پر ز های و هوی روان پر ز وای و ویل

که این مارگرزه چیست که آید زکوهسار

چو رعد از میان ابر دمادم بغردا

دل و زهرهٔ هزبر ز سهمش بدردا

به شمشیر صاعقه رگ که ببرّدا

سپس چون شراره خون از آن رگ بپردا

مگر خون آن رگست که خوانیش لاله‌زار

به طفل شکوفه بین که بر نامده ز شخ

دمد مویش از عذار به رنگ سپید نخ

چو پیران به کودکی سپیدش‌ شود ز نخ

وز آن موی همچو برف دلش بفسرد چو یخ

که زودش سپیدکرد سپهر سیاهکار

ز مه طلعتان شوخ ز‌ گلچهرگان شنگ

ز هرسو به طرف دشت گروهی زده کرنگ

به سر شور نای و به دل شور جام و چنگ

نه در فکر اسم و رسم نه در بند نام و ننگ

شگفتا که نادر است همه صنع کردگار

کنون از شکوفه‌ام شک افتاده در ضمیر

که گر شیرخواره‌است به صورت چراست پیر

و گر شیرخواره نیست چو طفلان شیرگیر

دمادم چرا خورد ز پستان ابر شیر

همه ‌مست و می پرست ‌همه ‌رند و باده‌خوار

بده باده کز بهار جهان گلستان شده

گلستان ز سرخ گل همه ملستان شده

یکی بین به شاخ سرو که صلصلستان شده

نه صلصلستان شده که غلغلستان شده

ز بس بانگ رعد و برق که پیچد به شاخسار

چو آبستنان کند همی ابر نالها

که تا خرد بچگان بزاید ز ژالها

پس آن ژالها چکد برآن سرخ لالها

چو در دانهای خرد بلعلعین پیالها

و یا قطره‌های خون به گلگون رخ نگار

الا یا پریوشا الا یا سمنبرا

سمن سرزد از چمن چه خسبی به بسترا

به نظارهٔ بهار برون آ ز منظرا

همه راغ مشکبوست ز مشکو درآ درا

بشو چهر و شانه کن سر زلف مشکبار

شبستان چه می کنی به بستان خرام کن

به گل تهنیت فرست به گلبن سلام کن

به گل از زبان مل پس آنگه پیام کن

که زخم فراق را به وصل التیام کن

که چون عارضت شده دلم خون ز انتظار

همیدون من و ترا فزونتر شدست داغ

من اینجا اسیر خم تو آنجا مقیم باغ

مگر بهر چاره را کنی حیله‌ای چو زاغ

که مستان شهر را به هر جا کنی سراغ

پس‌ وصل من بری مرآن حیله را به کار

ببوی از ره مشام به رنگ از ره بصر

به مغز و دماغشان چو دانش کنی مقر

که منهم ز کامشان دوم زود در جگر

و ز آنجا دوان دوان درآیم به مغز سر

در آنجا بگیرمت چو جان تنگ درکنار

الا ای که قوت تو شب و روز هست می

گل آمد به شاخ هان چه خسبی به کاخ هی

به سالوس و زرق و مکر مکن عمر خویش‌ طی

بزن جام یک ‌منی به آواز چنگ و نی

دو رخ کن دو گلستان دو عارض دو نو بهار

پس آنگه نظاره کن ز اعجاز ذوالمنن

پر از چشم شرزه شیر ز لاله همه دمن

پر از گوش زنده پیل ز زنبق همه چمن

هم از سرخ رنگ آن دمن تالی یمن

هم از نغز بوی این‌ چمن تالی تتار

هلا ابر فرودین شب و روز دمبدم

بنشکیبد از عطا نیاساید از کرم

ببارد همی گهر بپاشد همی درم

چنان چون به‌ صبح عید ملک‌زادهٔ عجم

مه برج احتشام در درج افتخار

فلک فر علیقلی که گیتی به کام اوست

خداوند اختران کهین‌تر غلام اوست

بهر نامه نامها همه زیر نام اوست

زمین شرق تا به غرب پر از احتشام اوست

جهانیست با ثبات سپهریست با وقار

بکین‌توزی آسمان بدیو افکنی شهاب

برخشندگی سهیل ببخشندگی سحاب

گه حزم با درنگ گه عزم با شتاب

کرم هاش بی‌شمر هنرهاش بی‌حساب

چو ادوار آسمان چو اطوار روزگار

بر حکم نافذش اگر چرخ دم زند

سرانجام دست‌ غم بسر از ندم زند

همان پیک و هم کیست که با او قدم زند

نزیبد حدوث را که لاف از قدم زند

ندارد ستور لنگ دو اسب راهوار

چه صدیق متقی چه زندیق متهم

چه خوانندهٔ صمد چه خواهندهٔ صنم

بهر یک کند عطا بهر یک دهد درم

بلی نور آفتاب به هنگام صبحدم

بتابد به ‌برگ گل چنان چون به نوک خار

ز سر تا قدم چو عقل کمال مجردست

جمال مجسمست جلال مجردست

عطای مصورست نوال مجردست

چو تسنیم و سلسبیل زلال مجردست

بدانگه که سرکند سخنهای آبدار

به‌ هر علم و هر هنر به هر فن و هر مقال

کند طی هر سخن کند حل هر سوال

گرفته‌ست و یافته به تایید ذوالجلال

ریاضی ازو رواج طبیعی ازو کمال

همان پایهٔ علوم ازو جسته انتشار

بیان بدیع او معانی چو سرکند

سخن گر مطولست چنان مختصرکند

که هرکس که بشنود تواند ز بر کند

همان حل مشکلات در اول نظرکند

اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار

به هر علم بی‌بدل به هر کار بی‌بدیل

بر دانشش عقول چو نزد علی عقیل

نه در زمرهٔ عدول توان جستنش عدیل

نه در فرقهٔ قبول تنی بوده زی قبیل

سخن‌سنج و پاک‌مغز گران‌سنگ و هوشیار

زهی ای به ملک فضل خداوند راستین

سپهرت بر آستان محیطت در آستین

امیران شه نشان به خاک تو ره‌نشین

مهانت به هر زمان ثناگو به هر زمین

به نزدست سما حقیر چو نزد هما حقار

تویی دستگیر خلق به هنگام پای لغز

تنت همچو جان پاک سراپا لطیف و نغز

همه جان خلق پوست همه پیکر تو مغز

حسد در دل عدوت چو چرک‌اندرورن چغز

به‌جوش‌ آردش همی دمادم ز خار خار

چو هنگام کارزار به چهر افکنی گره

چو گیسوی گلرخان بپوشی به تن زر

چو ابروی مهوشان کمان را کنی بزه

همی چرخ گویدت که احسنت باد وزه

ازین یال و بال و برز و زین فرّ و گیر و دار

بدانگه که از زمین همی خون بجوشدا

تن چرخ را غبار به اکسون بپوشدا

ز تفّ سنان و تیغ به یم نم بخوشدا

ستاره به زیرگرد دمادم بکوشدا

که بیرون برد بجهد تن خویش از غبار

زمین زیر پای اسب چو گردون بجنبدا

تکاور به میخ نعل زمین را بسنبدا

شخ و کوه را به سُم چو رنده برنددا

مخالف بگریدا موالف بخنددا

سنانها روان شکر اجلها امل شکار

چو ساز جدل کنند قوی بال و برزها

کتفها ورم کند ز آسیب گرزها

بیاماسد از هراس به پهلو سپرزها

چو اطراف مرزها چو اکناف کرزها

که برجسته و بلند نماید به کشتزار

تو چون با کمان و گرز برون آیی از کمین

مه نو درون چنگ زمانه به زیر زین

همی چون ستارگان عرق ریزی از جبین

به چرخ آفتاب و ماه نمایندت آفرین

که بخ بخ ازین دلیرکه هی هی ازین سوار

چو روز و شب جهان که‌‌گردند بیش وکم

کنی جیش خصم راکم و بیش دمبدم

دو را گاه یکی کنی بدان تیر راست چم

سه را گاه شش کنی بدان تیغ پشت خم

وزینسان برآوری از آن بیش وکم دمار

از آنجاکه هست رسم به جبر و مقابله

که گر جذر با عدد نماید معادله

عدد را کنند بخش بَرو بی‌ مساهله

چو تیر دوشاخ تو دو جذرند یکدله

ز هر هشت تیغ زن به‌هریک رسد چهار

الا تا بروی بحر نشاید کشید پل

الا تا به کتف باد نشاید نهاد غل

الا تا بهر بهار برآید ز خاک گل

الا تا درون خم شود خون تاک مل

مُلت باد در قدح گُلت باد درکنار

نشستن‌گهت مدام دلفروز قصر باد

کمالات بی‌شمر به ذات تو حصر باد

به هر کار ناصرت شهنشاه عصر باد

ز اقبال ناصری نصیب تو نصر باد

که جاوید در جهان بماناد روزگار

چو قاآنیت به بزم ثناگو هزار باد

گهرهای نظمشان همه آبدار باد

ز جودت به جیبشان گهرها نثار باد

چو تیغ تو جمله را گهر درکنار باد

بماناد نظمشان ز مدح تو یادگار

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  9:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۳ - وله ایضاً

جهان فرتوت باز جوانی از سرگرفت

به سر ز یاقوت سرخ شقایق افسر گرفت

چو تیره زای سحاب بر آسمان پرگرفت

ز چرخ اختر ربود ز نجم زیور گرفت

که تاکند جمله را به فرق نسرین نثار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  9:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۴ - وله ایضاً فی مدحه

باز برآمد به کوه رایت ابر بهار

سیل فرو ریخت سنگ از زبر کوهسار

باز به جوش آمدند مرغان از هر کنار

فاخته و بوالملیح‌ صلصل و کبک و هزار

طوطی و طاووس و بط سیره و سرخاب و سار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  9:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۵ - و لهُ ایضاً فی مدحه

بت سادهٔ رفیق بط بادهٔ رحیق

مرا به ز صد حشم مرا به ز صد فریق

نخواهم غذای روح به جز بادهٔ رقیق

نجویم انیس دل به جز سادهٔ رفیق

جو دولت یکی جوان چو دانش یکی عتیق

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  9:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شمارهٔ ۶ - مسدس - و له ایضاً فی مدحه

الا که مژده می‌برد به یار غمگسار من

که باغ چون نگار شد چه خسبی ای نگار من

توان من روان من شکیب من قرار من

سرور من نشاط من بهشت من بهار من

غزال من مرال من گوزن من شکار من

حیات من ممات من تذرو من هزار من

دهند مژده نوگلان که نوبهار می‌رسد

به شیر او ز بلبلان نه یک‌، هزار می‌رسد

نسیم چون قراولان ز هر کنار می‌رسد

به‌ گوش من ز صلصلان خروش تار می‌رسد

به مغز من ز سنبلان نسیم یار می‌رسد

ولی ز نوبهارها به است نوبهار من

بهار را چه می کنم بتا بهار من‌ تویی

ز خط و زلف عنبرین بنفشه‌زار من تویی

هزار و گل چه بایدم گل و هزار من تویی

به روزگار ازین خوشم که روزگار من تویی

همین بس ‌است فخر من که ‌افتخار من ‌تویی

الا به زیر آسمان کراست افتخار من

مرا نگار نیک‌پی شراب ملک ری دهد

شرابهای ملک ری مرا کفاف کی دهد

بلی کفاف کی دهد شرابها که وی دهد

مگر دو چشم مست وی کفایتم ز می دهد

که‌ شور صد قرابه‌ می به‌ هر نظاره هی دهد

همین ‌بس ‌است چشم وی نبید من عقار من

نگر کران راغ‌ها چه سبزها چه کشتها

ز لاله‌ها به باغ‌ها فراز خاک و خشت‌ها

عیان نگر چراغ‌ها شکفته بین بهشت‌ها

نموده تر دماغ‌ها چه خوب‌ها چه زشتها

نموده پر ایاغ‌ها ز می نکو سرشت‌ها

چه می که شادی آورد چو وصل روی یار من

دمن شد ای پسر یمن شقیق‌ها عقیق‌ها

نشسته مست در دمن شفیق‌ها رفیق‌ها

چمیده جانب چمن رفیق‌ها شفیق‌ها

گسارده به رطل و من عتیق‌ها رحیق‌ها

چو عقل ورای میر من رحیق‌ها عتیق‌ها

کدام میر داوری که هست مستجار من

ملاذ و ملجاء مهان خدیو زادهٔ مهین

عطیه بخش راستان خدایگان راستین

سپهرش اندر آستان محیطش اندر آستین

به‌ صد قرون ز صد قران فلک نیاردش قرین

مهین سپهر هر زمان چنان ‌ببوسدش‌ زمین

که آبش از دهان چکد چو شعر آبدار من

سلیل خسرو عجم فرشته فر علیقلی

چراغ دودمان جم به بخردی و عاقلی

همال ابر درکرم مثال ببر در ریلی

هلاک جان گستهم ز پهلوی و پر دلی

به عزم پورزادشم به حزم پیر زابلی

همین بس است مدحتش‌ به روز‌گار کار من

به ‌روز کین که‌ جایگه به ‌پشت رخش می‌کند

چو سنگریزه کوه را زگرز پخش می کند

به خنجری که خندها به آذرخش می کند

سر و تن حسود را هزار بخش می کند

زمین رزمگاه را ز خون بدخش می کند

چنانکه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار من

اگر فتد ز قهر او به نه فلک شراره‌ای

به یک سپهر ننگری نسوخته ستاره‌ای

ز روی خشم اگرکند به لشکری نظاره‌ای

گمان مبرکه جان برد پیاده‌ای سواره‌ای

مگرکه بردباریش‌‌کند به عفو چاره‌ای

چنانکه دفع‌ رنج و غم روان برد بار من

اگر به گاه کودکی خرد نبود مهد او

به‌‌ کسب دانش این‌ قدر ز چیست جد و جهد او

به خاک اگر دمی دمد عقیق پر ز شهد او

تمام نیشکر شود نبات‌ها به عهد او

به روز صید شیر نر شود شکار فهد او

چنانکه‌ در سخنوری سخنوران شکار من

اگر چه بهره‌ای مرا ز مال روزگار نی

چو والیان مملکت شکوه و اقتدار نی

حمال نی خیول نی بغال نی حمار نی

جلال نی جیوش نی پیاده نی سوار نی

فروش نی ظروف نی ضیاع نی عقار نی

بس است مهر و چهر او ضیاع من عقار من

همیشه تا بود مکان به بحر آبخوست را

هماره تا در آسمان نحوستست بست را

تقابل است تا به هم شکسته و درست را

چنانکه تند و کند را چنانکه سخت و سست را

تقدمست تا همی بر انتها نخست را

هماره باد مدح او شعار من دثار من

همیشه تا که نقطه‌ای بود میان دایره

که هرخطی که برکشی از آن به سوی چنبره

مرآن خطوط مختلف برابرند یکسره

حسود باد صید او چو صید باز قبره

عنود را ز خنجرش‌ بریده باد حنجره

اجابت دعای من‌‌ کناد کردگار من

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  9:50 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها