فتاد مرغ دلم ز آشيان در اين وادي
که هر کجا رود افتد به دام صيادي
به دانهاي در يکدانه ميدهد بر باد
نه گوش هوش و نه چشم بصير نقادي
چنان اسير هوا و هوس شدم که نماند
نه حال نغمه سرايي نه طبع وقادي
نه شمع انجمني تا که روشني بخشد
نه شاهدي که غم از دل برد به شيادي
دلا دل از همه برگير و خلوتي بپذير
مدار از همه عالم اميد امدادي
مگر ز قبله حاجات و کعبه مقصود
ملاذ حاضر و بادي علين الهادي
محيط کون و مکان نقطه ي بسيط وجود
مدار عالم امکان، مجرد و مادي
شها تو شاهد ميقات لي مع اللهي
تو شمع جمع شبستان ملک ايجادي
صحيفه ي ملکوتي و نسخه ي لاهوت
ولي عرصه ي ناسوت بهر ارشادي
نه ممکني و نه واجب چو واحدي به مثل
که هم برون ز عدد هم قوام اعدادي
مقام باطن تو ذات قاب و قوسين است
به ظاهر ار چه در اين خاکدان اجسادي
کشيدي از متوکل شدايدي که به دهر
نديده ديدهي گردون ز هيچ شدادي
گهي به برکه درندگان گهي زندان
گهي به بزم مي و ساز باغي و عادي
تو شاه يکهسواران بزم توحيدي
اگر پيادهروان در رکاب الحادي
ز سوز زهر و بلاهاي دهر جان تو سوخت
که بر طريقه ي آبا و رسم اجدادي