0

جمشید و خورشید سلمان ساوجی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

جمشید و خورشید سلمان ساوجی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه  جمشید و خورشید سلمان ساوجی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

خواجه جمال الدین سلمان ابن خواجه علاءالدین محمد مشهور به سلمان ساوجی در دههٔ اول قرن هشتم هجری در ساوه متولد شد. وی ابتدا در خدمت خواجه غیاث الدین محمد و سلطان ابوسعید بهادر خان بوده و پس ازبر هم خوردن اساس سلطنت ایلخانان واقعی به خدمت امرای جلایر پیوست. دلشاد خاتون همسر شیخ حسن بزرگ نسبت به سلمان کمال توجه و محبت را داشت و تربیت فرزندش سلطان اویس را به او واگذار کرد. وی در اواخر عمر منزوی شد و به زادگاه خود بازگشت و در همانجا در سال ۷۷۸ هجری قمری دار فانی را وداع گفت. از وی علاوه بر دیوان قصاید و غزلیات و مقطعات، دو مثنوی به نام "جمشید و خورشید" و "فراقنامه" به جای مانده است.

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱ - مناجات

الهی پرده پندار بگشای

در گنجینه اسرار بگشای

تو ما را وا رهان از مایی خویش

که غیر از ما حجابی نیست در پیش

تو کار ما به لطف خویش بگذار

به کار خویش ما را باز مگذار

که کاری کان سزاوار تو باشد

نه کار ماست هم کار تو باشد

دل ز نگار خوردم را صفا بخش

مرا آیینه معنی نما بخش

ز ما نفس بد ما را جدا کن

دل بیگانه با خویش آشنا کن

نهفتی از سخن صد گنج در من

در گنج سخن بگشای بر من

به لطفت شربتی در کام ما ریز

ز جامت جرعه‌ای در جام ما ریز

نسیمی از گلستان خودم بخش

چراغی از شبستان خودم بخش

به حسن نظم چون دادی نظامش

کنون زیب و بهایی ده تمامش

زر کان مرا پاک و عیان کن

به نام شاه در عالم روان کن

خداوندا، تو آن داری دین را

پناه افسر و تخت و نگین را

که او امروز گیتی را پناه است

خلایق را هم او امیدگاه است

به لطف از سایه خویش آفریده

جهان در سایه او آرمیده

همیشه بر سران سردار می دار

ز تاج و تخت برخوردار می دار

به عدل او جهان را شاد گردان

درون‌های خراب آبادگردان

درونش مهبط انوار خود ساز

زبانش مظهر اسرار خود ساز

همان ران بر دل و دست و زبانش

که باشد سود در هر دو جهانش

به نیکان ملک او معمور می‌ دار

بدان را از در او دور می‌ دار

به عونش ربع مسکون را امان ده

سکون فتنه آخر زمان ده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲ - در حکمت آفرینش

به نام آنکه این دریای دایر

ز عین عقل اول کرد ظاهر

عیان شد عین عقل از قاف قدرت

سه جوی آورد اندر باغ فطرت

درخت نور چشم جان برافراخت

همای عشق بر سر آشیان ساخت

دهد بر جویبار چشم احباب

ز عین عشق بیخ حسن را آب

دو عالم ذره است و مهر خورشید

دل رست انگشتری و عشق جمشید

سرای روح کرد این خانه گل

خورای عشق گشت این خانه دل

حصار جسم را از آب و گل ساخت

به چندین مهره دیوارش برافراخت

فراوان شد اساس شخص آدم

به پشتیوان این گل مهره محکم

به قدرت راست کرد این خانه گل

سه حاکم را در آنجا ساخت منزل

که دل را تکیه‌گاه از راست تا راست

مقام قلب کرد از صدر چپ و راست

چو جسمی بارگاه هفت تو زد

دل آمد خیمه بر پهلوی او زد

خرد را کو دماغی داشت در سر

از این هر دو مقامی داد برتر

مزین کرد لطفش سرو قامت

به حسن اعتدال استقامت

که از صنعش کند درخواست شاهد

که انسان را ز سر تا پاست شاهد

هر آنچ از گوهر خاک آفریدست

تو پاکش بین که پاکش آفریدست

همه پاک آمدسم از عالم غیب

ز کج بینی ما پیدا شد این عیب

ز مینا خسروانی قصری افراخت

به شیرین کاری او را بیستون ساخت

میان حقه فیروزه پیکر

معلق کرد صنعش چار گوهر

فلک پیمانه فضل نوالش

جهان پروانه شمع جلالش

به دیوان ازل حکمش نشسته

همه کون و مکان را جمع بسته

برانده چرخ و باقی کرده پیدا

ز کل من علیهادفان یبقی

حریر لاله و گل را به شب ماه

ز صنعش داده حسن صبغه الله

به تاب خیط شمس و سوزن خار

بدوزد قرطه زربفت گلزار

ز زرین نشتر خورشید تابان

گشاید خون یاقوت از لب کان

شکر را در میان نی نهان کرد

به چندیش قلم شرح و بیان کرد

سپارد ماهئی را مهر جمشید

به خرچنگی رساند تخت خورشید

به کرمی داد از ابریشم کناغی

به کرمی می‌دهد در شب چراغی

قمر با این همه کار و کیایی

بود هر مه شبی بی‌روشنایی

به موشان جبه سنجاب بخشد

کولها در پلنگ و شیر پوشد

به بوئی کو کند در نافه افزون

کند آهوی مشکین را جگر خون

قبایی از برای غنچه پرداخت

دگر بشکافت آن را پیرهن ساخت

خرد را کار با کار خدا نیست

کسی را کار با چون و چرا نیست

فلک را با چنین کاری چه کار است

همه کاری به حکم کردگار است

اگر بودی فلک را اختیاری

گرفتی یک زمان برجا قراری

ز ما در کار خود حیران‌تر است او

ز ما صد بار سرگرددان‌تر است او

خرد در کار خود سرگشته رائی است

فلک در راه او بی‌دست و پائی است

صفات او ز کیف و کم فزونست

فلک چون حلقه بیرون در بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳ - قطعه

ای در هوای معرفت قدرتت چو باز

سیمرغ چشم بازو خرد چشم دوخته

در شهپر جلال تو ارباب بال را

پرهای فکر ریخته و بال سوخته

گردون به طوق شوق تو گردن افراخته

آتش به داغ طوع تو خود را فروخته

لطفت به یکدم و هم قهرت به یک نفس

باغ بهشت و آتش دوزخ افروخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴ - در نعت پیامبر (ص)

ز رحمت انبیا را آفریده

وز ایشان مصطفی را برگزیده

امام سیصد و شصت و شش اخبار

سپهر هر دو شش ماه ده و چار

شهشنشاه سریر ملک لولاک

سوار عرصه میدان افلاک

محمد عالم علم یقین است

محمد رحمه للعالمین است

به معنی قره العین دو عالم

به صورت پشت و روی نسل آدم

ز فتح مقدمش در طاق کسری

بسی کسر آمده وانگه چو کسری

همان دم آتش کفر از جهان جست

زمین از موج سیلاب بلا رست

به دارالملک سلمان آن فرو مرد

زمین شهر ما این را فرو برد

گهی جبریل باشد میر بارش

زمانی عنکبوتی پرده دارش

شد از شوق بنانش لاغر و زرد

قلم کو چون قمر شق قصب کرد

بنانش تیف بر گردون کشیده

به ایمانی صف مه بر دریده

کسی کو داشت در تن گوهر بد

چو تیغ انصاف او بر گردنش زد

کس او کی تواند کرد تقبیح؟

که آرد سنگ خارا را به تسبیح

کجا برد براق او منازل

خر عیسی فتد با بار در گل

اگر گوید کسی کاندر رهی خر

رود با مرکب تازی زهی خر!

کلیم آنجا که معجز را بیان کرد

دو و دو چشمه از سنگی روان کرد

کجا احمد زند بر آب رنگی

کلیم آنجا بود بی‌آب و سنگی

کجا ساییده چترش سر بر افلاک

به جای سایه مهر افتاده بر خاک

گهی سر در گلیم فقر برده

گهی این اطلس خضرا سپرده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵ - رباعی

شاهی که به نعلین رخ مه آراست

گشت از قدمش پشت کج گردون راست

بر حسن مه چارده انگشت نهاد

مه را بشکست وز آن شب انگشت نماست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۶ - در معراج پیامبر (ص)

در آن شب در سرای ام هانی

روان شد سوی قصر لا مکانی

براق برق سیر آورد جبریل

که جوزا را غبارش کرد تکحیل

نشست احمد بر آن برق قمر سم

چو جرم شمس بر چرخ چهارم

براق اندر هوا شد چون شهابی

نبی بر پشت او چون آفتابی

چو از بیت الحرام احمد سفر کرد

به سوی مسجد الاقصی گذر کرد

خطاب آمد ز سلطان عطا ده

که سبحان الذی اسری به عبده

خیال فکر و عقل و روح را مان

به صحرای درون تنها برون راند

قدم بر باب هفتم آسمان زد

وز آنجا شد، علم بر لامکان زد

براق و جبرئیل آنجا بماندند

به خلوت خواجه را تنها بخواندند

چو تیر غمزه در یک طرقوا گویان ملایک

رسید از خوابگه تا قاب قوسین

ز حضرت خلعت لولاک پوشید

رحیق جام اعطیناک نوشید

ملایک پرده‌ها را بر گرفته

نبی را صحبتی خوش درگرفته

ز دیوان الهش هشت جنت

ببخشیدند و کرد از آنجا باز گردید

به یاران از ماتع آن جهانی

کلید جنت آورد ارمغانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۹ - قطعه

داور دنیا، معز الدین حق، سلطان اویس

آفتاب عدل پرور سایه پروردگار

آن شهنشاهی که رای او اگر خواهد، دهد

چون اقالیم زمین اقلیم گردون را قرار

بنامیزد چو آفریدون و هوشنگ

ز سر تا پا همه هوشست و فرهنگ

طراز طرز شاهی می‌طرازد

سر دیهیم و افسر می‌فزاند

ز مار رمح او پیچان دلیران

ز مور تیغ او دلخسته شیران

هلال فتح نعل ادهم اوست

شب و روز سعادت پرچم اوست

ز یاجوج ستم گشته است آزاد

که تیغش در میان سدیست پولاد

ظفر در آب تیغش غوطه خورده

سر بدخواه آب تیغ برده

به جای زر ز آهن دارد افسر

ز پولادش بود خفتان چو گوهر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۰ - قطعه

شاهی که در بسیط زمین حکم نافذش

جذر اصم ز صخره صما شنیده‌اند

صد نوبت از سیاهی گرد سپاه او

این اشهبان توسن گردون رمیده‌اند

تن جامه‌ایست خرقه جسم مخالفش

کان جامه را به قد حسامش بریده‌اند

آنجم ندیده‌اند در آفاق ثانیش

ور ز آنکه دیده‌اند، یکی را دو دیده‌اند

آن سایه عنایت یزدان که وحش وطیر

در سایه عنایت او آرمیده‌اند

در آفتاب گردش ازین سایه کی فتاد

تا سایبان سبز فلک گستریده‌اند

در کار زر به دور کفش خیره مانده‌ام

تا آن دو روی را به چه رو بر کشیده‌اند

سرویست سر فراز به بستان سلطنت

کان سرو را ز عقل و روان آفریده‌اند

ماران رمح سینه اعدا ز دست او

سوراخ کرده‌اند و بدو در خزیده‌اند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷ - غزل

ای ممکن دست قدرت بر بساط لامکان

منتهای سدره اول پایه‌ات از نردبان

کرده همچون آستین غنچه و جیب چمن

مجمر خلقت معطر دامن آخر زمان

تکیه‌گاهت قبه عرشست و مرقد زیر خاک

بر مثال آفتابست این و روشنتر از آن

آفتاب اندر چهارم چرخ می‌تابد ولی

خلق می‌بینند کاندر خاک می‌گردد نهان

گاه بر بالای گردونی و گه در زیر چرخ

آفتاب عالم افروزی و ابرت سایه‌بان

شمع جمع انبیا چشم و چراغ امتی

ز آن زبانت مظهر آیات نورست و دخان

خاک مسکین از لباس سایه‌ات محروم ماند

خاک باری چیست تا تو سایه اندازی بر آن؟

جای نعلین نبی بر طور در صف نعال

بود چون کار نبوت بد بدست دیگران

باز شد تاج سر عرش و چنین باشد چنین

لاجرم وقتی که پای خواجه باشد در میان

کعبه صورت اگر برخیزد از ناف زمین

بعد از این گردد زمین بر پای همچون آسمان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۱ - قطعه

سحرگاه ازل کز پرده عرض

قضا می‌داد نور و سایه را عرض

قدر بنوشت بر اطراف چترش

که السلطان ضل الله فی الارض

خرد گرد فلک چندانکه گردید

کسی بالاتر از چترش نمی‌دید

فلک را گفت بردی ای کمان قد

چو ابروی بتان پیشانی از حد

تنزل کن ز جای خویش زیرا

که ضل چتر سلطانیت اینجا

چرا بالا نشستی گفت از آن رو

که او چشم جهانست و من ابرو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۳ - قطعه

روز کسوف ار کند قصد بدوزد به تیر

قبه سیمین ماه بر سپر آفتاب

گاه ز فیض کفش، خاک مرصع بساط

گاه ز گرد روز معنبر نقاب

کی شودش همعنان خیل ملک چون نداشت

پایه پهلو زدن ماه نوش در رکاب

ای کف خنجر کشت کرده ز جان صد هزار

خصم جگر تشنه را سیر به یک قطره آب

رای تو بر آسمان بارگهی زد که هست

بافته از قطب میخ تافته صبحش طناب

حمله قهر تو ساخت زهره شیران تباه

آتش تیغ تو کرد گرده گردان کباب

در عجبم تا چرا کرد به دوران تو

صدمه باران و باد گنبد گل را خراب

فتنه بیدار را عدل تو در خواب کرد

فتنه نبیند دگر چشم جهان جز به خواب

کرده به زخم زبان سرزنش سرکشان

تیغ جهانگیرت آن هندوی مالک رقاب

خرد کو هست عالم را آب و جد

چو طفلان بیش رایت خوانده ابجد

تو خورشیدی و تختت چرخ چارم

چهارش پایه چار ارکان عالم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۷ - غزل

گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی

گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی

گفتم به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟

گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی

گفتم که روی و مویت بنمای تا ببینم

گفتا که در دل شب چون آفتاب بینی

خروشش چون پرستاران شنیدند

یکایک سر به سر پیشش دویدند

که شاها چیست حالت ناله از چیست؟

جهان محکوم تست این نالش از کیست؟

چه کم داری که هیچت کم مبادا

چه غم داری که هیچت غم مبادا

به دل گفت این همی باید نهفتن

خیالست این نشاید باز گفتن

من این حال دل خود با که گویم

دوای درد پنهان از که جویم

چه گویم من که سودای که دارم

خیال سرو بالای که دارم

دهانی را کزو قطعا نشان نیست،

میانی را که هیچش در میان نیست،

ندیده من بدو چون دل نهادم؟

چرا دل را به هیچ از دست دادم؟

پدر گر صورت حالم بداند

مرا بی هیچ شک دیوانه خواند

همان بهتر که راز دل بپوشم

شکیبائی کنم، در صبر کوشم

سرشک خود چو آب جو خرابم

یقین دانم که خواهد بردن آبم

همی گفتند و او خاموش می‌بود

به پاسخ قفل درج لعل نگشود

یکی می‌گفت: این سودای یارست

دگر می‌گفت این رنج خمارست

ز نو بزم صبوحی ساز دادند

حریفان را به بزم آواز دادند

نوای ارغنونی بر کشیدند

شراب ارغوانی در کشیدند

صبا برخاست گرد باغ گردید

ز گلرویان بستان هر که را دید

یکایک را درین مجلس دلالت

همی کرد از پی رفع ملالت

نخست آمد گل صد برگ در پیش

زر آورد و می گوینده با خویش

زر افشان کرد و از می مجلس آراست

به صد رو از شهنشه عذرها خواست

به زیر لب دعایش گفت صد راه

رخ اندر پاش می‌مالید کای شاه

ز دلتنگی دمی خود را برون آر

به می خوردن نشاطی در درون آر

من از غم داشتم در دل بسی خون

ز دل کردم به جام باده بیرون

شما را زندگانی جاودان باد

که ما خواهیم رفتن زود بر باد

در آمد بلبل صاحب فصاحت

که بادا خسروا فرخ صباحت

دمی با دوستان خوش باش و خندان

که دنیا را بقایی نیست چندان

تو این صورت که بینی بسته بر هم

چو گل از هم فرو ریزد به یک دم

درآمد لاله ناگه با پیاله

تو گفتی از زمین بر رست لاله

که شاها لاله دردی کش آورد

مئینی و آنگه نه ز آن می کان توان خورد

از آن می ساقیان را گرچه ننگست

که نیمی صاف و نیمی تیره رنگست

نشاید ریخت می گر درد باشد

که دردی نیز هم در خورد باشد

فرود آورد سر غمگین بنفشه

که کمتر کس شها مسکین بنفشه

چو گل بهر نثار ار زر ندارم

همینم بس که درد سر ندارم

در آمد نرگس سرمست مخمور

که باد از حضرتت چشم بدان دور

من مخمور دارم یک دو ساغر

فدایت کردم اینک دیده بر سر

درآمد سرو دست افشان و آزاد

که شاها جاودان سر سبزیت باد

چرا بهر جهان دل رنجه داری

دلی نازک همچون غنچه داری؟

بیا از کار من گیر اعتباری

که آزادم ز هر کاری و باری

نیاید هیچ کس اندر بر من

نمی‌بیند برهنه کس تن من

تهی دست و مقل‌الحال باشم

ولیکن مستقیم احوال باشم

درخت میوه را بین کان همه بار

کشد از بهر روزی آخر کار

برش غیری خورد بادش برد برگ

بماند در میان عریان و بی برگ

زبان کرد از ثنای شاه سوسن

به فصلی خوش چو فصل گل مزین

که من آزاد کرد پادشاهم

چو سنبل از غلامان سپاهم

به آزادیت شاها صد زبانم

غلام همت آزادگانم

چو گل می‌بینمت امشب پریشان

ز ما چون غنچه در هم چیده دامان

هوس گر تخت و تاج و شهرداری

چو گل هم تا جور هم شهریاری

به هر کنجی گرت صد گونه گنج است

به هر گنجی از آن صد گونه رنج است

چه برد از گنج افریدون و هوشنج؟

که دایم باد ویران خانه گنج

بسی سوسن ملک را داشت رنجه

زبانش در دهن بگرفت غنچه

تو ای سوسن ز سر تا پا زبانی

حدیث کار و بار دل چه دانی؟

تو از نو رستگانی آب و گل را

من از پیوستگانم جان و دل را

نه من صاحب دلم کار دل است این

تو دم درکش که نه کار گل است این

ملک می‌کرد چون گل پیرهن چاک

سخن در زیر لب می‌گفت حاشاک

گهی با سرو رعنا رقص می‌کرد

گهی بر یاد نرگس باده می‌خورد

که این چون چشم مست یار او بود

که آن چون قامت دلدار او بود

چو از چوگان زلف او شدی مست

به جعد سنبل چین در زدی دست

چو با اندیشه لعلش فتادی

لب نوشین ساغر بوسه دادی

چو گشتی باغ و گلشن بر دلش تنگ

شدی در دامن صحرا زدی چنگ

دمی چون شمع پیش باد می‌مرد

که باد از کوی او بویی همی برد

کنیزی داشت شکر نام جمشید

که بود از صوت او در پرده ناهید

لب شکر چو گشتی هم لب عود

بر آوردی به سوز از حاضران دود

چو نی بستی کمر در مجلس شاه

به شیرینی زدی بر نیشکر راه

در آن مجلس نوائی آنچنان ساخت

که بلبل نعره زد گل خرقه انداخت

ملک زاده سرشک از دیده می‌راند

روان چون آب بیتی چند می‌خواند

نوائی کرد شیرین شکر آغاز

ز قول شاه می‌داد این غزل ساز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۸ - غزل

مطول قصه‌ای دارم که گر خواهم بیان کردن

به صد طومار و صد دفتر نشاید شرح آن کردن

به معنی صورتی امشب نمودی روی و این صورت

نمی‌یارم عیان گفتن نمی‌شاید نهان کردن

من این صورت کجا گویم من این معنی کرا گویم؟

کز اینها نیست این صورت که پیدا می‌توان کردن

دل من رفت و من دست از غم دل می‌زنم بر سر

چرا تن می‌زنم؟ باید مرا تدبیر جان کردن

مرا یاری درونی نیست غیر از اشک و، من او را

به جست و جوی این حالت نمی‌یارم روان کردن

به مهر روی او با صبح خواهم همنفس بودن

به بوی زلف او بر باد خواهم جان فشان کردن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۲ - قطعه

بجز از آتش دراز زبان

بجز از خامه زبان کوتاه

کس نیارست کرد در عالم

دو زبانی و سرکشی با شاه

لاجرم خاکسار و سرگردان

آن به تون رفت و این به آب سیاه

در آن اندیشه مه بگداخت تن را

که بندد بر سمندش خویشتن را

خیالی چند کج باشد کزین عار

توان بستن بر اسب او به مسمار

عقابش را چو شد زاغ کمان جفت

به وصف الحال نیز این شعر می‌گفت:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

دوشنبه 9 فروردین 1395  4:57 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها