0

بخش سوم: معجزات و دانش امام كاظم‏عليه السلام‏

 
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

بخش سوم: معجزات و دانش امام كاظم‏عليه السلام‏

معجزات امام
ميان انديشه غلوّ كه از طرف مسلمانان بشدّت مردود اعلام شده بااعتقاد به كرامت اولياء اللَّه و اجابت دعاى آنها از سوى خداوند و حقيقت‏نگرى ايشان با عنايت خداوند، تفاوت بسيار بزرگى وجود دارد. 
انديشه غلوّ، فرد را تا مرتبه خدايى بالا مى‏برد و چنين است كه‏مى‏بينيد خداوند در بندگانش حلول مى‏كند و در عوض بنده جاى خدا رامى‏گيرد ومقدّرات را از ناحيه خود مى‏پندارد. 
امّا اعتقاد به اعجاز اولياء اللَّه منعكس كننده توحيد ناب است، زيراوجود هرگونه تحوّل ذاتى در شخص پيامبر يا امام و يا ولى را مردودمى‏شمارد. اين اعجاز در واقع بدين معنى است كه خداوند بندگان مخلص‏خويش را بر ساير بندگان برترى بخشيده و آنها را با دادن علم و يا قدرت‏مورد كرامت قرار داده است. 
در زمانى كه مى بينيم آيات قرآنى، خداى را تقديس و تسبيح مى‏كندواز ناممكن بودن حلول او در چيزى يا شخصى سخن مى‏گويند و اعتقادات‏شرك آميز را محكوم مى‏كند، معجزات پيامبران‏عليهم السلام‏را كه نشانگركرامت آنان در پيشگاه خداست، به ما ياد آور مى‏شود، چرا كه خداونداين معجزات را بر دست ايشان جارى مى‏كند. 
خداوند سبحان در باره عيسى بن مريم‏عليه السلام مى‏فرمايد:
(وَرَسُولاً إِلَى‏ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُم بِآيَةٍ مِن رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُم‏مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ‏وَأُحْيِي الْمَوْتَى‏ بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُكُم بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ‏لآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ)(1) 
"و پيامبرى را - عيسى - به سوى بنى اسرائيل فرستاديم كه به آنان گويد من‏براى شما نشانه‏اى از پروردگارتان آورده‏ام. من براى شما از گل، مجسمه‏مرغى مى‏سازم و در آن مى‏دمم و آن مجسمه به اذن خدا پرنده مى‏شود و كورومبتلا به پيسى را شفا مى‏دهم و مردگان را به اذن خداوند زنده مى‏كنم و از آنچه‏مى‏خوريد و در خانه‏هايتان انبار مى‏كنيد شما را خبر مى‏دهم. همانا براى شمادر اين (معجزات) آيتى است، اگر مؤمن باشيد. "
تكرار واژه "باذن اللَّه" در آيه فوق نمايانگر آن است كه اين معجزات‏به معنى حلول خداوند در جسم عيسى نبود تا بدين وسيله بخواهيم او رافرزند خداى سبحان قلمداد كنيم. سبحانه و تعالى عمّا يقوله المشركون‏بلكه نشان مى‏دهد كه خداوند هر چيزى را كه بخواهد و هرگونه و هروقت كه اراده فرمايد، به بنده خويش عطا مى‏كند. 
عقيده مسلمانان در مورد امامان‏عليهم السلام‏و اوليا چنين است كه خداوند بابرخوردار ساختن آنان از علم و قدرت، به ايشان كرامت ارزانى فرموده‏است. اين سخن‏از ژرفاى عقيده توحيد بيرون مى‏آيد. آيا خداوند نمى‏تواندبنده صالح و مطيع خود را يارى رساند كه بر اسرار غيب آگاهش سازد؟ واگر بنده‏اى مطيع خدا باشد و مخلصانه او را بپرستد چرا پروردگار اين‏كرامت را بدو نبخشد؟ آيا مگر خداوند توبه كنندگان وپاكيزه خواهان‏ومتوكّلان را دوست نمى‏دارد؟ و آيا مگر به فرمانبردارانش دوستى‏وپرستندگان و نيكو كاران وصدقه دهندگان دوستى نمى‏ورزد و پرهيزكاران را كرامت نمى‏دهد و بر بندگان شكيبا وپايدارش، چنان كه بيشترسوره‏هاى قرآن كريم مى‏خوانيم، درود و ثنا نمى‏فرستد؟ 
كسانى كه منكر تأييدات الهى به بندگان صالح خدا، بويژه ائمه‏معصومين هستند و در باره معجزات آنان به گمان و ترديد مى‏افتند، درواقع به روح و باطن قرآن و بزرگ ترين مفاهيم اين كتاب آسمانى كفرمى‏ورزند. 
محتواى اصلى مكاتب الهى اعتقاد بدين نكته است كه خداوند بر مسندقدرت تكيّه دارد و هر چه اراده فرمايد به انجام مى‏رساند و كردارش جزبا اتّكا بر حكمت بالغه نيست. اين حكمت در پاداش به نيكو كاران وكيفربدكاران خلاصه مى‏شود. اگر بدكاران و خوش كرداران در پيشگاه خداونديكى‏بودند واو مؤمنان را يارى نمى‏كرد وكافران ومنافقان را به‏ذلّت وپستى‏نمى‏كشاند، آنگاه ايمان به قدرت و حكمت او چه سودى در برداشت؟!
امام موسى بن جعفرعليهما السلام اين گونه بود. او ملازم با قرآن بود و درزمانه خويش عابدترين بنده خدا و بزرگ‏ترين فرمانبر پروردگار به شمارمى‏آمد. آن‏حضرت صاحب معجزات و كراماتى بود كه از طرف تمام‏مسلمانان به تأييد رسيده است (2)، ولى ما با توجّه به گنجايش اين كتاب‏تنها به نقل برخى از اين معجزات مى‏پردازيم:
1 - خداوند بنده صالح خويش، امام موسى بن جعفرعليهما السلام، را به بركت‏توكّل و ارتباط آن‏حضرت با خدا از چنگ زمامداران ستمگر رهانيد. 
در حديثى از عبيداللَّه بن صالح آمده است كه گفت: حاجب فضل بن‏ربيع از فضل بن ربيع نقل كرد كه گفت:
شبى با يكى از كنيزانم در بستر بودم. نيمه شب بود كه صداى حركت‏در را شنيدم. بيمناك شدم. كنيز گفت: شايد تكان در، به خاطر وزش بادباشد. دير زمانى نگذشت كه ديدم در اتاقى كه در آن خفته بوديم باز شدوناگهان "مسرور كبير" بر من وارد شد و بدون آنكه به من سلام دهد، گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد. 
من از خودم نا اميد شدم و گفتم: اين مسرور است كه بدون اجازه‏و بى اينكه سلام گويد بر من وارد شد. اين نشانه مرگ است. احتياج به‏غسل داشتم امّا جرأت نكردم از او بخواهم كه براى اين كار به من مهلت‏دهد. كنيزم چون متوجّه حيرت و شگفتى من شد، گفت: به خداوندعزّ و جلّ توكّل كن و برخيز. برخاستم و جامه در بر كردم و با مسروربيرون آمدم تا به خانه هارون رسيديم. بر او سلام دادم. اميرالمؤمنين!!در بسترش خفته بود، پاسخم را داد. من از پا افتادم. او پرسيد: آياترسيدى؟ عرض كردم: آرى اى اميرالمؤمنين. هارون ساعتى مرا به حال‏خويش وانهاد تا آرام گرفتم. سپس گفت: به زندان ما برو وموسى بن‏جعفر بن محمّد را بيرون آرو سه هزار درهم به او بده و پنج خلعت بدوببخش و بر سه مركب بنشانش و او را در اقامت پيش ما و يا رفتن از نزد ماواقامت در هر شهر و ديارى كه مى‏خواهد و دوست دارد، مخيّر كن. 
گفتم: اى اميرالمؤمنين! آيا دستور مى‏دهى موسى بن جعفر را آزاد كنم؟ 
گفت: آرى. من سه مرتبه ديگر اين سؤال را از هارون پرسيدم و اوپاسخ داد: بلى. واى بر تو! آيا مى‏خواهى نقض پيمان كنم؟ گفتم: كدام‏پيمان اى اميرالمؤمنين؟ پاسخ داد: در بستر بودم كه ناگهان شخص سياه‏چرده‏اى كه ميان سياهان هيچ كس را از او بزرگتر نديده بودم، بر من ظاهرشد و روى سينه‏ام نشست و دست بر گلويم نهاد و گفت: آيا موسى بن‏جعفر را به ستم در بند كرده‏اى؟ گفتم: او را آزاد مى‏كنم و بدو خلعت‏وتحفه‏هايى مى‏بخشم. سپس او از من براى اين كار پيمان گرفت و از روى‏سينه‏ام برخاست. نزديك بود قبض روح شوم!
فضل گويد: من از نزد هارون بيرون آمدم به ديدار امام موسى بن‏جعفر كه در زندان بود رفتم. او را ديدم كه به نماز ايستاده است. نشستم‏تا سلام نماز را گفت. آنگاه سلام اميرالمؤمنين را به او رساندم و از آنچه‏هارون در باره او به من گفته بود، آگاهش ساختم. سپس هدايايى را كه‏هارون گفته بود به وى دادم. حضرت موسى بن جعفر به من گفت: اگرهارون تو را به كارى جز اين فرمان داده، به انجام رسان. گفتم: نه به حق‏جدّت رسول خدا او مرا جز به اين كار فرمان نداده است. 
حضرت فرمود: من به خلعت يا چهار پايان و مالى كه حقوق مردم درآنها باشد، نيازى ندارم. من پاسخ دادم: تو را به خدا سوگند كه اين هدايارا رد مكن كه هارون خشمگين مى‏شود. آنگاه او فرمود: هر كارى كه تومايلى انجام بده. سپس من دست او را گرفته از زندان بيرونش بردم به اوعرض كردم: اى فرزند رسول خدا به من بگو كه چگونه در نزد اين مرد (هارون) به اين درجه از احترام رسيدى كه من به خاطر مژده آزادى كه‏به تو دادم و نيز به خاطر كارى كه خداوند به وسيله من براى تو انجام داد، بر گردن تو حق دارم؟ 
او پاسخ داد: شب چهار شنبه پيامبرصلى الله عليه وآله را در خواب ديدم. او از من‏پرسيد: اى موسى آيا تو محبوسى و مظلومى؟ عرض كردم: آرى اى رسول‏خدا محبوس و مظلومم. آن‏حضرت سه بار اين عبارت را تكرار كردوآنگاه فرمود:
(وَإِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّكُمْ وَمَتَاعٌ إِلَى‏ حِينٍ) (3) 
"و ندانم شايد اين آزمايشى باشد شما را با بهره‏منديى تا زمانى. "
فردا را روزه بگير و آن را به روزه پنج شنبه و جمعه متصل كن و چون‏هنگام افطار فرا رسيد دوازده ركعت نماز بگزار در هر ركعت يك بارسوره حمد و 12 بار سوره قل هو اللَّه احد را بخوان. چون 4 ركعت نمازگزاردى سجده كن و بگو: يا سابِقَ الْفُوْتِ، يا سامِعَ كُلَّ صَوْتٍ، يا مُحْيى‏الْعِظامَ وَهى رَميمٌ بَعْدَ الْمَوْتِ، أَسْأَلُكَ بِإِسْمِكِ الْعَظيمِ الْأَعْظَمِ أَنْ تُصَلِيَ عَلى‏مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكِ وَعَلى‏ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيّبينَ الطَّاهِرينَ وَأَنْ تَجْعَلَ لِى الْفَرَجَ‏مِمَّا أَنا فيهِ. من نيز چنين كردم و نتيجه همين شد كه خود ديدى". 
2 - امام موسى الكاظم‏عليه السلام براى رهايى يكى از پيروانش از بيدادهارون دعا كرد و خداوند هم دعايش را مستجاب فرمود. در اين باره ازصالح بن واقد طبرى روايت شده است كه گفت: بر امام موسى بن‏جعفرعليهما السلام وارد شدم. او به من فرمود: اى صالح!اين ستمگر (هارون) تورا فرا مى‏خواند و به بند مى‏كشد و از تو درباره من پرس و جو مى‏كند به اوپاسخ بده كه من موسى بن جعفر را نمى‏شناسم چون در بند شدى بگو هركسى كه مى‏خواهى او را از زندان برون آورى پس به اذن خداوند بيرونش‏خواهم آورد. 
پس از مدّتى هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسيد: موسى بن‏جعفر چه كرد؟ به من خبر رسيده كه او نزد تو بوده است. گفتم: من درباره موسى بن جعفر چه مى‏دانم؟ اى اميرالمؤمنين تو از من به او و مكانى‏كه در آن است آگاه‏ترى. هارون گفت: او را به زندان ببريد. به خداسوگند در يكى از شبها در حالى كه ساير زندانيان خفته بودند من ايستاده‏بودم كه ناگهان شنيدم يكى مى‏گويد: اى صالح. عرض كردم: لبيك. گفت: آيا بدين جاى آمدى؟ گفتم: آرى سرورم. گفت: برخيز و در پى‏من بيرون آى. من برخاستم و بيرون شدم. چون به راهى رسيديم فرمود:اى صالح! قدرت، قدرت ماست و آن كرامتى است الهى كه به ما عطافرموده است. عرض كردم: سرورم! كجا بروم كه خود را از دست اين‏ستمگر در امان بدارم؟ فرمود: به ديار خودت باز گرد كه او در آنجادستش به تو نمى‏رسد. صالح گفت: من به طبرستان بازگشتم. به خداسوگند هارون پس از آن واقعه در باره من هيچ تحقيق نكرد و ندانست كه‏آيا من هنوز زندانى هستم يا نه؟!! (4)
3 - آن‏حضرت شيعيان خود را بر مبناى تقوا پرورش مى‏داد و خداوندنورى به ايشان بخشيده بود كه با آن از اسرار درونى شيعيان خويش آگاهى‏مى‏يافت. در اين باره در حديثى از عبداللَّه بن قاسم بن حارث بطل ازمرازم آمده است كه گفت: به مدينه در آمدم و در خانه‏اى كه در آن فرودآمده بودم كنيز زيبايى ديدم. خواستم از او كام برگيرم، امّا آن كنيز از اين‏امر سر باز زد. چون هوا تاريك شد به همان سراى رفتم و در زدم و همان‏كنيز در را گشود. دست بر سينه او نهادم او بر من پيشى گرفت و من به‏درون خانه رفتم. چون سپيده دميد نزد امام كاظم‏عليه السلام رفتم و آن‏حضرت‏فرمود: اى مرازم! شيعه ما نيست كسى كه چون خلوت كند مراقب هواى‏نفس خود نباشد.(5)
4 - آن‏حضرت از دانش الهى خويش در راه تربيّت پيروانش بر انضباطبدين عنوان كه والاترين نياز در عرصه‏هاى گوناگون زندگى و بويژه جهاداست، بهره مى‏گرفت. در اين باره در روايات آمده است:
از محمّد بن حسين، على بن حسان واسطى، موسى بن بكر روايت شده‏است كه گفت: امام موسى كاظم يادداشتى به من داد كه در آن مسائلى‏نوشته شده بود و به من فرمود: بدانچه در اين يادداشت آمده عمل كن. من‏يادداشت را زير مصلّايم نهادم و در مورد آن كوتاهى روا داشتم. روزى ازپيش آن‏حضرت مى‏گذشتم كه يادداشت را در دستش ديدم او در مورد آن‏يادداشت از من سؤال كرد و من پاسخ دادم كه در منزل است. آن‏حضرت‏فرمود: اى موسى! هر گاه كارى به تو امر كردم آن را به انجام رسان و گرنه‏بر تو خشمگين مى‏شوم.(6)
5 - گاه موقعيّتى پيش مى‏آمد كه امام موسى بن جعفرعليهما السلام مى بايست‏براى تربيّت و پرورش شيعيانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دوركردنشان از تكبّر و خود بزرگ بينى دست به كار اعجاز مى‏شد تا بدين‏وسيله ياران خود را به مرتبه "حزب اللَّه" - كه برخوردارى از مال يا مقام‏و يا دانش موجب اختلاف وتفاضل آنان نمى‏شود - ارتقا دهد. 
براى اين منظور اجازه دهيد ماجراى على بن يقطين، وزير هارون‏الرشيد را براى شما بازگو كنيم. على بن يقطين چه بسا به خاطر مقامى كه‏در دستگاه حكومت هارون داشت دچار غرور مى‏شد و خود را از سايرمؤمنان بالاتر وبزرگ‏تر مى‏پنداشت. حال ببينيم كه امام چگونه او راپرورش مى‏كند و با به كارگيرى قدرت الهى خويش چگونه روح تقوا را درضمير او مى‏دمد. 
از محمّد بن على الصوفى نقل شده است كه گفت: ابراهيم جمّال‏رضى الله عنه ازابوالحسن على بن يقطين وزير، اجازه ورود خواست، امّا على بن يقطين‏به او اجازه نداد. على بن يقطين در همان سال عازم سفر حج شد و درمدينه اجازه خواست كه به محضر مولايمان موسى بن جعفرعليهما السلام واردشود، امّا آن‏حضرت به او اجازه نداد. روز دوّم على آن‏حضرت را ديدوپرسيد: سرورم گناه من چيست؟ امام پاسخ داد: راهت ندادم چون توبرادرت ابراهيم جمّال را به حضور نپذيرفتى و خداوند سعى تو رانمى‏پذيرد مگر آنكه ابراهيم جمّال تو را ببخشايد. على گفت: سرورم؟ در اين لحظه من كجا و ابراهيم جمّال؟! من در مدينه هستم و او در كوفه. امام فرمود: چون شب فرا رسد، تنهايى و بدون آنكه كسى از اطرافيان‏وغلامانت آگاه شوند به بقيع برو. شترى زين كرده در آنجاست بر آن‏سوار شو. على به بقيع رفت و بر آن شتر نشست و ديرى نگذشت كه بر درسراى ابراهيم در كوفه رسيد، در زد و گفت: من على بن يقطين هستم. ابراهيم جمّال از درون خانه گفت: على بن يقطين وزير بر در سراى من‏چه مى‏كند؟ على پاسخ داد: اى مرد. كار من دشوار است و ابراهيم راسوگند داد كه به او اجازه ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت: اى‏ابراهيم! امام كاظم‏عليه السلام از پذيرفتن من خوددارى مى‏ورزد مگر آنكه تومرا ببخشايى. ابراهيم گفت: خداوند تو را ببخشايد. آنگاه على بن‏يقطين، ابراهيم را سوگند داد كه بر گونه‏اش قدم بگذارد، ابراهيم خوددارى ورزيد بار ديگرى على او را سوگند داد و ابراهيم پذيرفت. ابراهيم‏چند بار پا بر رخ على بن يقطين نهاد و پيوسته مى‏گفت: خدايا شاهد باش. سپس على بن يقطين بازگشت و سوار بر شتر شد وهمان شب به خانه امام‏موسى بن جعفرعليهما السلام در مدينه آمد و از او اجازه ورود خواست امام به اواجازه ورود داد و او را پذيرفت.(7)
6 - از آنجا كه امام موسى بن‏جعفر رهبر مسلمانان و جانشين پيامبرى‏مى‏باشد كه به مكارم اخلاق آراسته بود، نسبت به مؤمنان مهربانى به‏خرج مى‏داد و درد و رنج آنها بر وى گران مى‏آمد. 
بسيار اتفاق مى‏افتاد كه آن‏حضرت با نور الهى به فشارهائى كه به‏يارانش وارد مى‏شد، مى‏نگريست و مى‏كوشيد فوراً از آن بكاهد و آن را برطرف نمايد. ماجراى زير بيانگر يكى از همين موارد است:
از ابراهيم بن عبد الحميد نقل شده است كه گفت:
ابوالحسن نامه‏اى به من نوشت كه خانه‏ات را عوض كن. من از اين‏بابت غمگين شدم. خانه ابراهيم در وسط مسجد و بازار قرار داشت. اوخانه‏اش را عوض نكرد. بار ديگر قاصد به وى خبر داد كه خانه‏ات راعوض كن، باز هم به اين فرمان ترتيب اثر نداد وهمچنان در همان خانه‏بود كه قاصد براى بار سوّم همين فرمان را به اطلاع او رسانيد. عثمان بن‏عيسى گويد: در آن هنگام در مدينه (و شاهد اين ماجرا) بودم. ابراهيم ازآن خانه نقل مكان كرد و منزل ديگرى گرفت. من در مسجد بودم. ابراهيم، وقتى كه هوا تاريك شده بود به مسجد آمد. از او پرسيدم: چه‏خبر؟ گفت: آيا نمى‏دانى امروز چه حادثه‏اى براى من رخ داده است؟ گفتم: نه. گفت: رفتم آب از چاه بيرون بياورم تا وضو بگيرم. چون دلورا بيرون آوردم پر از نجاست بود، حال آنكه ما آرد خود را با همين آب‏خمير مى‏كرديم، از اين رو نانهاى خود را دور افكنديم و لباسهاى خود راآب كشيديم و اين امر موجب‏شد كه دير به مسجد بيايم و اينك خانه‏اى‏كرايه كردم و اثاثيه خويش را بدانجا بردم. در خانه جز يك كنيز كسى‏ديگرى نمانده‏است، همين حالا مى‏روم و او را مى‏آورم. 
گفتم: خدا به تو بركت دهد. سپس جدا شديم. چون سپيده دميد براى‏رفتن به مسجد از خانه‏هاى خود بيرون آمديم. او گفت: آيا مى‏دانى‏امشب چه حادثه‏اى روى داد؟ گفتم: نه. گفت: به خدا هر دو طبقه‏خانه‏ام ويران و زيرورو شد.(8)
بدين سان امام از نصيحت و راهنمايى ياران خود حتّى در مسائل جزيى‏زندگى دريغ نمى‏كرد اگر چه همين مسأله جزيى در ارتباط با فرد مؤمن‏بسيار مهم و حساس بود. در واقعه ديگرى مى‏بينيم كه امام يكى از ياران‏خود را در يك مسأله تجارى كه آن هم امرى جزيى بود، راهنمايى‏مى‏كند. اين شواهد نشان مى‏دهد كه آن‏حضرت از توجّه و اهتمام به امورمسلمانان غافل نبوده است. 
از حسن بن على بن نعمان از عثمان بن عيسى روايت شده است كه‏گفت: امام موسى بن جعفرعليهما السلام سحر گاه روزى وارد مدينه مى شد كه‏ابراهيم بن عبدالحميد را كه به سمت قبا مى‏رفت، ديد و از او پرسيد:ابراهيم به كجا مى‏روى؟ گفت: به قبا. امام پرسيد: براى چه كارى؟ گفت: ما در هر سال خرما مى‏خريم. اينك مى‏خواهم نزد مردى از انصاربروم و مقدارى خرما از او بخرم. حضرت پرسيد: آيا از آفت ملخ آسوده‏خاطرى؟ 
امام پس از اين سخن وارد مدينه شد و من نيز به راه خود رفتم. اين‏ماجرا را براى ابوالعز باز گفتم و او گفت: به خدا امسال درخت خرمانمى‏خريم. پنج روز سپرى بود كه ملخ آمد و تمام خرماهاى نخلستان را ازبين برد.(9)

دانش امامت

دانش امامت
‏ شالوده رسالتها و مكاتب آسمانى بر اساس ايمان به غيب استوار شده‏است بارزترين نمودهاى آن، علم غيب بندگان مقرّب خداست. آيا كتابى‏كه به پيامبر وحى مى‏شود و مردم را به پيروى از او امر مى‏كند، از ناحيه‏غيب نيست؟ 
چگونه خداوند تمام اين مكاتب بزرگ آسمانى و اين كتاب عظيم (قرآن)، كه جهانيان را به رويارويى فراخوانده تا يك سوره و يا چندآيه همانند آن را بياورند، به پيامبر امى خويش آموخته است؟!
ما در قرآن مى‏خوانيم كه حجّت عيسى بن مريم‏عليه السلام بر مردم دورانش‏آن بود كه ايشان را از آنچه در خانه‏هايشان انبار كرده بودند، خبر مى‏داد. 
بدين سان دانش الهى امام كه از حدّ و مرز دانش مردم گذر كرده، خوددليلى است بر اينكه او از جانب خدا مؤيد و امام و حجّت تمام مردم روى‏زمين است. 
اين علم چگونه حاصل مى‏شود؟ آيا از طريق حديث از رسول خدا، ازجبرئيل، از خدا حاصل شده و يا از طريق ثبت آن در صحيفه دل و دميدن‏آن‏در روح پديد آمده‏است و يا از طريق ستونى نورانى كه‏امام بدان مى‏نگردو هر گاه خدا بخواهد او چيزى را در مى‏يابد يا آنكه با نزول روح كه‏بزرگترين فرشتگان‏است، در شب‏قدر بر امام، امور بر او آشكار مى‏شود؟!
تمام اين موارد و چه بسا راههاى ديگرى كه ما از آنها آگاهى نداريم، مى‏تواند براى تحصيل علم غيب توسّط امام درست باشد و نيازى نداريم‏براى شناخت جزئيات و تفاصيل اين امر خود را به مشقّت اندازيم بلكه‏در اين باره همين اندازه كافى است كه امام به اذن خداوند از آنچه بر مردم‏پوشيده و پنهان است، آگاهى مى‏يابد و خداوند بدين وسيله بر آنان منّت‏مى‏نهد و مردم بايد از آنها اطاعت كنند. 
در حديثى از امام صادق‏عليه السلام در اين باره آمده است:
"به آن‏حضرت عرض كردم: دانش شما از چه راهى حاصل مى‏شود؟ فرمود: اين دانش ميراثى است از رسول خداصلى الله عليه وآله و على بن ابى‏طالب. گفتم: يعنى بگوييم كه دانش در دل شما افكنده و يا در گوش شما خوانده‏مى‏شود؟ گفت: ممكن است چنين باشد".(10)
امام كاظم با اتكا به علم غيب، در تمام عرصه‏هاى حيات سخن گفته‏است ووصيّت آن‏حضرت به هشام كه خود چكيده‏اى از حكمتهاى‏پيامبران و گلچينى از ديدگاههاى مكتبى است، به عنوان شاهدى براى‏اثبات اين مطلب كافى است. آنچه در زير مى‏آيد. قطره‏اى است نا چيز ازاين درياى گهر بار:
1 - روايت شده است كه اسحاق بن عمار گفت: چون هارون، امام‏موسى‏عليه السلام را در بند كرد، ابو يوسف و محمّد بن الحسن از ياران و شاگردان‏ابو حنيفه خدمت آن امام رسيدند. يكى از آن دو به ديگرى گفت: ما براى‏يكى از اين دو كار پيش ابوالحسن موسى بن جعفر آمده‏ايم يا او را هم‏عقيده خويش كنيم و يا بر او اشكال بگيريم. هر دو رو به روى ايشان‏نشستند. در همين حال مردى كه از طرف سندى بن شاهك بر آن‏حضرت‏گمارده شده بود، خدمت وى رسيد و اظهار داشت: نوبت من تمام شده‏وبه خانه خود مى‏روم اگر شما را خدمتى و كارى هست بفرماييد كه چون‏باز نوبت من شود فرمايش شما را به انجام رسانم. حضرت فرمود: من‏كارى ندارم. چون مرد از محضر آنان بيرون رفت، امام به ابو يوسف روى‏كرد و فرمود: شگفتا از اين مرد! او امشب مى‏ميرد و آمده مى‏گويد كه‏فردا مى‏خواهد كار مرا انجام دهد!!
ابو يوسف و محمّد بن الحسن برخاستند و با هم گفتند: ما آمده بوديم‏تا از او در باره مستحب و واجب پرسش كنيم، امّا او اكنون چيزى گفت‏كه انگار از علم غيب بود. 
سپس آنان مردى را در پى آن نگهبان فرستاده به وى گفتند: اين مرد رازير نظر بگير و ببين كار او امشب به كجا مى‏انجامد و فردا ما را از وضع اوآگاه كن. آن شخص آمد و در مسجدى كه روبروى سراى آن مرد بود، منتظر نشست. چون نيمى از شب بگذشت بانگ فرياد و شيون به آسمان‏بلند شد و مردم را ديد كه به خانه آن مرد مى‏روند. پرسيد: چه شده‏است؟ گفتند: فلانى بدون آنكه بيمار يا مريض باشد، امشب نا گهانى‏جان سپرد. آن مرد به نزد ابو يوسف و محمّد بن الحسن بازگشت و آنان رااز اين ماجرا آگاه كرد، ابو يوسف و محمّد بن الحسن نزد امام هفتم آمده‏عرض كردند:
ما دانستيم كه تو علم حلال و حرام را مى‏دانى، اما از كجا دانستى كه‏اين مرد امشب مى‏ميرد؟ امام پاسخ داد: از درى كه رسول خداصلى الله عليه وآله علم‏خويش را به على بن ابى‏طالب‏عليه السلام تعليم فرمود. 
آن دو با شنيدن اين جواب مات و متحيّر ماندند و نتوانستند پاسخى به‏آن‏حضرت بدهند.(11)
بدين سان امام موسى بن جعفرعليهما السلام همچون پيامبران و اولياى بزرگوارخداوند از زمان مرگ افراد آگاه بود.
2 - همچنين آن‏حضرت به اذن خداوند از زبانهاى گوناگونى كه مردم‏بدانها تكلّم مى‏كردند، مطلع بود. در حديثى از ابن ابى حمزه آمده است كه‏گفت: نزد حضرت موسى بن جعفرعليهما السلام بودم كه 30 غلام را كه از حبشه‏براى او خريده بودند، به محضرش آوردند. يكى از آنها كه نيكوسخن مى‏گفت با امام سخن گفت. 
امام موسى كاظم نيز با همان زبان جواب وى را گفت. آن غلام و نيزتمام جمع از اين مسأله شگفت زده شدند. آنان گمان كردند كه امام‏زبانشان را نمى‏فهمد. ايشان به آن غلام گفت: من به تو پولى مى‏دهم و توبه هر يك از اين غلامان 30 درهم بپرداز. غلامان از محضر امام خارج‏شده به هم مى‏گفتند: او )امام كاظم ( بليغ‏تر از ما به زبان خود ما سخن‏مى‏گويد و اين نعمتى است كه خداوند به ما ارزانى داشته است. 
على بن ابى حمزه گويد: به آن‏حضرت عرض كردم: اى فرزند رسول‏خدا! چنين ديدم كه شما با اين حبشيها بازبان خودشان سخن گفتيد؟!آن‏حضرت فرمود: آرى. گفتم: در ميان آنها تنها به آن غلام امر كرديد؟!فرمود: بلى به او گفتم كه در حق ساير بردگان نيكى كند و به هر يك ازآنها ماهيانه 30 درهم بپردازد. چون او وقتى به سخن آمد از ديگران‏داناتر مى‏نمود او از تبار پادشاهان آنها بود. پس او را بر سايرين گماردم تابه احتياجات آنها رسيدگى كند. از اينها گذشته او غلامى راستگوست. سپس فرمود: شايد تو از اينكه من با آنان به زبان حبشى سخن گفتم درشگفت شدى؟ گفتم: به خدا سوگند آرى. 
فرمود: تعجّب مكن! آنچه در نظر تو شگفت و حيرت آور آمد وآنچه‏از من شنيدى در مثل مانند پرنده‏اى است كه به منقار خويش قطره‏اى ازدريا برگيرد. آيا اگر پرنده‏اى چنين كند از دريا چيزى كاسته مى‏شود؟!امام به منزله درياست كه آنچه نزد اوست هيچ گاه تمام نمى‏شودوشگفتيهاى او بيش از شگفتيهاى درياست.(12)
3 - در حديث ديگرى كه على بن ابى حمزه راوى آن است، آمده است‏كه گفت: ابوالحسن‏عليه السلام مرا به سوى مردى كه رو به رويش طبقى بودودست فروشى مى‏كرد فرستاد و فرمود: اين 80 درهم را به او بده و بگو كه‏ابوالحسن مى‏گويد: از اين 80 درهم استفاده كن كه اين مقدار تا هنگامى‏كه بميرى برايت بس است. چون فرمان امام را به جاى آوردم! مردگريست. گفتم: چرا مى‏گريى؟ پاسخ داد: چرا نگريم كه هنگام مرگم فرارسيده است. گفتم: آنچه پيش خداست از آنچه در آنى بهتر است. مردخاموش شد. سپس پرسيد: اى بنده خدا توكيستى؟ جواب دادم: على بن‏ابى حمزه. مرد تا نام مرا دانست، گفت: به خدا سوگند سرور و مولايم به‏من چنين فرمود كه نامه‏ام را به وسيله على بن ابى حمزه برايت مى‏فرستم. 
على گويد: حدود 20 شب در آنجا درنگ كردم سپس نزد آن مرد آمدم‏و ديدم كه در بستر بيمارى افتاده است. به او گفتم: هر وصيّتى كه دارى‏بكن كه من آن را از مال خودم به انجام مى‏رسانم. گفت:چون مُردم، دخترم را به همسرى مردى متدّين در آور سپس خانه‏ام را بفروش و پول‏آن را به امام بده و به هنگام غسل و دفن و نماز (ميّت) گواه من باش. 
على بن ابى حمزه گويد: چون آن مرد را به خاك سپردم، دخترش رابه همسرى مردى ديندار در آوردم و خانه‏اش را فروختم و بهاى آن را به‏دست امام كاظم‏عليه السلام رساندم. آن‏حضرت پول خانه را بر گرداند و فرمود:اين درهمها را به دست دختر او بسپار.(13)
4 - دانش ائمه از ناحيه خداست و هيچ چيز در آسمانها و زمين‏نمى‏تواند خدا را به عجز و ناتوانى بكشاند از اين رو گاه حكمت او اقتضامى‏كند كه علمش را در نوزادى كه در گهواره است به وديعه نهد چنانكه باعيسى بن مريم و يحيى بن زكريا چنين كرد. امام كاظم نيز از جمله كسانى‏بود كه خداوند قدرت خويش را در او ظاهر كرد. در حديثى از عيسى‏شلقان آمده است كه گفت: نزد امام صادق رفتم و مى‏خواستم از او در باره‏ابوالخطاب پرسشى كنم. آن‏حضرت پيش از آنكه من بنشينم آغاز به سخن‏كرد و فرمود: چه مانع دارد كه پسرم موسى را ببينى و از تمام آنچه كه‏مى‏خواهى از او سؤال كنى؟ 
عيسى گويد: نزد عبد صالح (امام موسى) رفتم او در جايگاه تعليم‏نشسته وبر لبانش اثر مداد ظاهر بود و پيش از آنكه من چيزى بگويم، گفت: اى عيسى! خداوند از پيامبران بر نبوّت پيمان گرفت و آنان از اين‏پيمان عدول نمى‏كنند ونيز از اوصيا و جانشينان بر جانشينى پيمان گرفته‏است و هم از اين رو آنان از اين پيمان روى بر نمى‏تابند، امّا ايمان عدّه‏اى‏عاريتى است، ابوالخطاب از جمله همين گروه است. از اين رو خداوندايمان او را باز ستاند. من با شنيدن اين‏سخنان، آن‏حضرت را در آغوش‏گرفتم و ميان دو چشمش را بوسيدم و گفتم: (ذرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ). 
سپس بنزد امام صادق بازگشتم. آن‏حضرت پرسيد: چه كردى؟ گفتم:نزد او رفتم و او بدون آنكه من پرسشى كنم آغاز به سخن كرد و از آنجادانستم كه او امام است. امام صادق‏عليه السلام فرمود: اى عيسى! اين پسرم راديدى اگر از او درباره آنچه كه در قرآن آمده است، سؤال كنى به تو ازروى علم و دانش پاسخ مى‏دهد.(14)
5 - هنگامى كه پرده‏ها ميان پروردگار و بنده‏اش به كنارى مى‏روندوزمانى كه صفاى روحى ومعرفت الهى به‏اوج خود مى‏رسد، دنيا تماماً دراختيار بنده‏صالح خداوند مى‏گردد چنانكه‏در حديث قدّسى نيز آمده است:
"عَبْدى أَطِعْنى تَكَنْ مَثَلى أَقُولُ لِلْشَىْ‏ءٍ كُنْ فَيَكُونَ وَتَقُولُ لِلْشَىْ‏ءِ كُنْ‏فَيَكُونَ". 
"بنده من! مرا اطاعت كن، تا همانند من شوى. همانطورى كه تا من‏به چيزى بگويم اين گونه باش پس مى‏شود تو نيز اگر به چيزى امر كنى‏همان مى‏شود". 
شقيق بلخى در ماجرايى كه براى او رُخ داد گوشه‏اى از كرامتى را كه‏خداوند به هفتمين پيشواى شيعيان امام موسى بن جعفرعليهما السلام، ارزانى‏داشته است براى ما باز گو مى‏كند او مى‏گويد:
در سال 149 ه ق به قصد حج حركت كردم و در قادسيه فرود آمدم. در حالى كه به مردم و زينت و كثرت آنان مى‏نگريستم، نگاهم به جوانى‏خوش سيما، گند مگون و ضعيف افتاد. روى لباسش جامه‏اى پشمين بودكه جبّه‏اى روى آن در بر كرده بود. نعلين به پاداشت و جدا از همه نشسته‏بود. با خود گفتم كه اين جوان از فرقه صوفيه است كه مى‏خواهد خود رادر اين سفر بر مردم تحميل كند. به خدا قسم پيش او مى‏روم و او را به بادنكوهش مى‏گيرم. نزديك او رفتم. چون جوان مرا ديد كه به طرف اومى‏روم گفت: اى شقيق!
(اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ) (15) 
"از بسيارى گمانها پرهيز كنيد كه برخى از گمانها گناه است. "
آنگاه مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم: عجب حادثه بزرگى! او ازآنچه با خود گفته بودم، سخن گفت و مرا به نام صدا زد. اين حتماً بنده‏صالحى است بايد به او برسم و از او بخواهم كه مرا حلال كند. با شتاب‏در پى او روانه شدم، امّا نتوانستم به او برسم و او از ديد من نهان شد. چون در "واقصه" فرود آمديم نا گاه او را ديدم كه به نماز ايستاده‏واعضاى بدنش مى‏لرزند و اشك از چشمانش سرازير است. با خود گفتم:اين همان مرد است، اينك به سوى او مى‏روم و حلاليّت مى‏طلبم. 
درنگ كردم، تا نماز ايشان به اتمام رسيد سپس به سوى او روى كردم‏همين كه چشم او به من افتاد، گفت: اى شقيق! بخوان:
(وَإِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اهْتَدَى‏) (16) 
"و همانا من آمرزگارم براى كسى كه توبه كرد و ايمان آورد و كار شايسته‏انجام داده سپس هدايت شد. "
سپس مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم كه اين جوان از ابدال (اولياءاللَّه) است. او دو بار از نهان من خبر داد. چون در منطقه‏اى كم‏آب فرود آمديم ناگهان او را ديدم كه بر كناره چاهى ايستاده است‏وكوزه‏اى در دست دارد و مى‏خواهد با آن از چاه آب بكشد، امّا كوزه ازدستش رها شد و در چاه افتاد. من به كارهاى او مى‏نگريستم. در اين‏هنگام ديدم كه او به آسمان نگريست و گفت:
انت ربي اذا ظمئت الى الماء
وقوتي اذا اردت الطعاما (17)
خداوندا من جز اين كوزه چيزى ندارم، پس آن را از بين مبر. به خداسوگند در اين هنگام ديدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز كردو كوزه را كه لبريز از آب بود، گرفت. سپس وضو ساخت و چهار ركعت‏نماز گزارد. 
آنگاه به سمت تپه‏اى شنى رفت. با دست خويش از شنها بر مى‏داشت‏ودر كوزه مى‏ريخت و آن را تكان مى‏داد و مى‏نوشيد: نزد او رفتم و بر وى‏سلام كردم. او سلامم را پاسخ گفت. به او گفتم: از فضل آنچه خداوند برتو ارزانى داشته مرا نيز اطعام كن. او گفت: اى شقيق! نعمتهاى پيدا و ناپيداى خداوند همواره بر ما باريدن گرفته است. پس به پروردگارت‏خوش گمان باش. آنگاه كوزه را به من داد. از آن خوردم و ديدم كه آردوشكر است!! به خدا سوگند لذيذتر و خوشبوى تر از آن نچشيده بودم‏پس سير و سيراب شدم و چند روزى اصلاً ميل به آب و خوراك نداشتم. 
ديگر آن مرد را نديدم تا آنكه وارد مكّه شديم. شبى او را در كنار قبةالشراب ديدم. نيمى از شب گذشته بود او با خشوع و آه و ناله نمازمى‏گزارد و در همين حال بود كه شب به پايان رسيد. چون سپيده دميد برمصلّايش نشست و به گفتن تسبيح پرداخت سپس برخاست و نماز صبح راخواند و هفت بار به گرد خانه خدا طواف كرد و بيرون رفت. من در پى اوروان شدم و نا گهان ديدم كه او بر خلاف وضعى كه در طول راه داشت‏صاحب خدم و حشم است و مردم به گرد او جمع مى‏شوند و بر او سلام‏مى‏كنند. از يكى از كسانى كه نزديك او بود پرسيدم: اين جوان كيست؟ پاسخ داد: اين جوان موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن‏ابى‏طالب‏عليهم السلام است. 
چون از نام اين جوان آگاه شدم، با خود گفتم: تعجّب مى‏كردم اگر اين‏شگفتيها از آن كس ديگرى جز اين آقا باشد!!
يكى از شعراى قديمى جريان بر خورد شقيق با امام كاظم را طى يك‏قصيده طولانى به نظم در آورده كه اينك ما به ذكر چند بيت از آن بسنده‏مى‏كنيم:
سل شقيق البلخى عنه وما عا
ين منه و ما الذى كان ابصر (18)
قال لما حججت عاينت شخصاً
شاحب‏اللون ناحل‏الجسم اسمر (19)
سائراً وحده وليس له زاد
فما زلّت دائماً اتفكر (20)
وتوهمت انّه يسأل النا
س ولم ادر انّه الحج الأكبر (21)
ثم عاينته ونحن نزول‏
دون قيد على الكثيب الأحمر (22)
يضع الرمل فى الإناء و يشربه‏
فناديته وعقلى محيّر (23)
اسقنى شربة فناولنى منه‏
فعاينته سويقاً وسكّر (24)
فسئالت الحجيج من يك هذا؟ 
قيل هذا الإمام موسى بن جعفر (25)

 

دوشنبه 24 اسفند 1394  9:44 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها