0

قصاید اوحدی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصاید اوحدی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه قصاید اوحدی  گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

رکن‌الدین اوحدی مراغه‌ای (۶۷۳-۷۳۸ قمری) عارف و شاعر پارسی‌گوی ایرانی و معاصر ایلخان مغول سلطان ابوسعید است. او در شهرستان مراغه زاده شد و آرامگاه وی نیز در همان شهر است. پدرش از اهالی اصفهان بود و خود او نیز مدتی در اصفهان اقامت داشت و به همین دلیل نامش اوحدی اصفهانی نیز ذکر شده است. در حال حاضر یک موزه دائمی در مقبرهٔ اوحدی در مراغه دایر می‌باشد.

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:50 PM
تشکرات از این پست
farnaz_s
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - له فی‌المناجات

راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟

رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟

می‌نهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه

خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا

راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر

با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا

رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست

با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا

شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع

چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا

دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن

از خجالت پیش خود در آه‌آه آری مرا

من که چون جوزا نمی‌بندم کمر در بندگی

کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟

اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند

آن نمی‌ارزم که در قلب سپاه آری مرا؟

لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب

بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا

هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل

همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا

خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه

با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟

گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت

همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا

بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی

آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - وله روح الله روحه

 

آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب

تا روشنت شود سخن گنج در خراب

او را ز خود چو بازشناسی درو گریز

خود را ازو چو فرق کنی، رخ ز خود بتاب

سرچشمهٔ تویی تو، آن نور راستیست

وان کش توظن بری که تویی لمعهٔ سراب

از بهر آبروی مجازی، چو خاک پست

خود را مکن چو باد بهر آتشی کباب

پیوسته باژگونه نظر می‌کنی به خود

خود شخص باژگونه نماید ترا ز آب

خوابیست این حیوة طبیعی، ز روی عقل

مرگ اندر آورد سرت، ای بیخبر، ز خواب

گفتی که: عقل ما و تن ما و جان ما

این ماو ما که گفت؟ به من باز ده جواب

آن گرتو بودی آن دگران چیستند پس؟

ور غیرتست، در طلبش باش و بازیاب

فصلی از آن کتاب به دست آور، ای حکیم

تا نسخه‌ای ز خیر ببینی هزار باب

نیکی ستاره‌ایست کزو می‌کند طلوع

انسان حقیقتی که بدو دارد انتساب

هر شربتی که او ندهد نیست خوشگوار

هر دعوتی که او نکند نیست مستجاب

فعلش کمال ویژه و قولش صواب صرف

عهدش وفای خالص و حسنش حباب ناب

عقلش وزیر و روح مشیرست و دل سریر

تن بارگاه میر و ازو میر در حجاب

راه موحدان همه زو پیش رفت، اگر

توحیدت آرزوست بدان آستان شتاب

وهم و خیال حس تو من ذلکی دواند

اندر حساب هستی و او صدر آن حساب

او لب هستی تو و اکنون تو قشر او

زین قشر نا گذشته کجا بینی آن لباب؟

معراج واصلان تو بدین آستان طلب

ور نه چو دیو سوخته گردی بهر شهاب

او را اگر بجای بمانی، بماندت

همواره در مذلت و جاوید در عذاب

پیری به من رسید، لقب نور و چهره نور

و آن نور عرضه کرد برین چشم پر ز آب

سرش به حال من نظر لطف برگماشت

کز وی مرا معاینه شد سر صد کتاب

برداشت این نقاب و مرا دیده باز کرد

و آنگاه خود ز دیدهٔ من رفت در نقاب

تا راه دل به حضرت او برد اوحدی

آسوده شد ز زحمت تقلید شیخ و شاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - وله فی‌الموعظه

 

گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب

به هرزه می‌گذرد عمر، وارهان، دریاب

تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه

چه خفته‌ای؟ که برون رفت کاروان، دریاب

هزار بار ترا بیش گفته‌ام هر روز

که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب

جوان چو پیر شود، کار کرده می‌باید

ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب

زمانه می‌گذرد، چون زمین مباش، زمن

قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب

ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد

سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب

گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست

قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب

ورت نگه کند از گوشه‌ای شکسته دلی

غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب

به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی

کنون که کار به دستست، می‌توان، دریاب

اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست

چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب

شنیده‌ای که چها یافتند پیش از تو؟

تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب

به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند

فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب

ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز

پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب

مکن ز یاد فراموش روز دشواری

که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - وله فی‌الطامات

 

ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست

تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست؟

گر خواب و خورد بود مراد، این کمال نیست

ور علم و حکمتست غرض، کاهلی چراست؟

عقل این بود که: ترک بگویند فعل کژ

هوش این بود که: پیش بگیرند راه راست

تو نامهٔ خدایی و آن نامه سر به مهر

بردار مهر نامه، ببین تا درو چهاست؟

ار نامه روشنست نمودار هر دو کون

بر خواند این نموده دلی کندرو صفاست

ترکیب ماست زبدهٔ اجزای کاینات

مانند زبده‌ای که برون آوری ز ماست

آنی که هر دو کون به دکان راستی

نزدیک عقل یک سر موی ترا بهاست

زین آفرینش آنچه تو خواهی، ز جزو و کل

در نفس خود بجوی، که جامی جهان نماست

این جام را جلی ده و خود را درو ببین

سری عظیم گفتم، اگر خواجه در سراست

لیکن ترا چه طاقت دیدار خویشتن؟

کز بند خویشتن دل دون تو بر نخاست

زین چیزها که داری و دل بسته‌ای درو

دریاب: تا چه چیز ترا روی در بقاست؟

نفسست و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ

وین آلت دگر همه را روی در فناست

این گنج مال و خواسته کاندوختی به عمر

می‌دان که: یک به یک ز تو خواهند بازخواست

گردانه خرد می نشود جز به آسیاب

ما دانه‌ایم و گردش این گنبد آسیاست

دیگیست چارخانه، که سرپوش آن تویی

این چار طبع را، که ز بهر تو ماجراست

گفتی: به سعی مایهٔ دنیا فزون کنم

دنیا فزود، لیک ببین تا: ازین چه کاست؟

دنیا و دین دو پلهٔ میزان قدرتست

این پله چون به خاک شد، آن پله بر هواست

ای صاحب نیاز، نمازی که می‌کنی

گو: مردمش مبین، اگرت روی در خداست

بیناست آن نظر که ازو هست گشته‌ای

جایی چنین نظر نتوان کرد چپ و راست

حق گفت: «فاستقم» چو وفا از رسول جست

رو مستقیم شو تو، که این صورت وفاست

خاشاک راه دانش در پای جود او

هر گوهر نفیس که در گنج پادشاست

ار گرگ فتنه زود پریشان کند رواست

آنرا که چون کلیم شبان تکیه بر عصاست

چشمش رخ نفاق نبیند، به هیچ وجه

آن کش چهار بالش توفیق متکاست

صوفی شدی، صداقت و صدق و صفات کو؟

صافی شدی، کدورت و حقد و حسد چراست

دست از جهان بشوی و پس آنگاه پیش‌دار

زیرا که بوسه بر کف‌دستی چنان رواست

دست کلیم را ید بیضا نهاد نام

کوشسته بود دست ز چیزی که ماسواست

ای سالک صراط سوی، راست کار باش

کان رفت در بهشت که در خط استواست

گفتی که: عارفم، ز کجا دانم این سخن؟

عارف کسی بود که بداند که: از کجاست

گر آشنا شوی بنهی دل برین حدیث

بشنو حدیث اوحدی، ار جانت آشناست

از ظلمت و ز نور درین تنگنای غم

بس پرده و حجاب که در پیش چشم ماست

از پردها گذر چو نکردی، کجا دهند

راهت به پرده‌ای که درو مهد کبریاست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:56 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - فی‌منقبت امیرالمؤمنین حسین بن علی بن ابی‌طالب رضی‌الله عنهما

این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟

یا روضهٔ مقدس فرزند مصطفاست؟

این داغ سینهٔ اسدالله و فاطمه است؟

یا باغ میوهٔ دل زهرا و مرتضاست؟

ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟

یا منزل معالی و معمورهٔ علاست؟

ای تن، تویی و این صدف در «لو کشف»؟

ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟

ای جسم، خاک شو، که بیابان محنتست

وی چشم؟ آب ریز، که صحرای کربلاست

سرها برین بساط، مگر کعبهٔ دلست؟

رخها بر آستانه، مگر قبلهٔ دعاست؟

ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلت

قندیل قبهٔ فلکی خاک این هواست

تو شمع خاندان رسولی به راستی

پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست

بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع

جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست

قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست

کو را حرارت از جگر ماتم شماست

هر سال تازه می‌شود این درد سینه سوز

سوزی که کم نگردد و دردی که بی‌دواست

کار فتوت از دل و دست تو راست شد

اندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟

در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت

آبی که فیضش از مدد آتش عناست

قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست

زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتا» ست

زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد

زان آتشی که از جگر مؤمنان بخاست

ای تشنهٔ فرات، یکی دیده بازکن

کز آب دیده بر سر قبر تو دجله‌هاست

آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاد!

در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست

شمشیر تا ز بد گهری در تو دست برد

نامش همیشه هندو و سر تیزو بی‌وفاست

از بهر کشتن تو به کشتن یزید را

لایق نبود، کشتن او لعنت خداست

آن پیرهن که گشت به دست حسود چاک

اندر بر معاویه دیریست تا قباست

فرزند بر عداوت آبا پراگند

تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست

گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما

بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست

با دوستان خویشتن از راه دشمنی

رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟

گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد

امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست

شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند

وانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست

از آب چشم مردم بیگانه گرد تو

گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست

حالت رسیدگان غمت را گرفت شور

شورابهٔ دو دیدهٔ یک یک برین گواست

کار مخالف تو برون افتد از نوا

چون در عراق ساز حسینی کنند راست

بر عود تربت تو چوشکر بسوختیم

از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟

چون کاه میکشد به خود این چهرهای زرد

این عود زن نگار، که همرنگ کهرباست

عودی که میوهٔ دل زهرا درو بود

نشگفت اگر شکوفهٔ او زهرهٔ سماست

صندوق تو ز روی به زر در گرفته‌ایم

وین زرفشانی ارچه برویست بی‌ریاست

روزی ز سر گذشت تو دیدم حکایتی

زان روز باز پیشهٔ من نوحه و بکاست

تا میل قبهٔ تو در آمد به چشم من

تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست

بر تربت تو وقف کنم کاسهای چشم

زیرا که کیسهٔ زرم از سیم بی‌نواست

تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل

وین کار کردنیست، که تابوت پادشاست

چشم ارز خون دل شودم تیره، باک نیست

در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست

چون خاک عنبرین ترا نیست آهویی

مانندش ار به نافهٔ چینی کنم خطاست

قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد

زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست

کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک

پایم نمی‌رود، که مرا دیده از قفاست

زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی

در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست

او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف

با جد و با پدر که: فلانی، غلام ماست

کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم

بیگانه را مده سخن من، که آشناست

گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب

دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله روح‌الله روحه

 

مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست

غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست

مریز آب دو چشم از برای او در خاک

که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست

کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی

هزار بار دل خود به دیگران دادست

بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش

که یارش اوست که بیرون خلوت استادست

اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی

مباش بی‌خبر از حیلتش، که استادست

کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟

که تا سحر ز غم دیگری به فریادست

ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو

بر آن خورد که برش جامها فرستادست

گرت بسان قلم سر همی‌نهد بر خط

به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست

برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل

نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست

ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو

تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست

مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!

که این عجوزه عروس هزار دامادست

اگر ز دوست همین قد و چهره می‌جویی

زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست

ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را

دل از تعلق این صوت و صورت آزادست

جماعتی که بدادند داد زیبایی

اگر نه داد دلی می‌دهند بیدادست

کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید

رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست

حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار

که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست

چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟

چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست

نموده‌ای که: دگر عهد می‌کند با ما

مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست

نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من

بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله سترالله عیوبه

چرخ گردان روشن از رای منست

دور گردون کار فرمای منست

گردن و گوش عروس نطق را

زین و زیب از نطق زیبای منست

غرهٔ روی معانی تا ابد

از سواد شعر غرای منست

در جهان کار سخن پرداختن

کسوتی بر قد و بالای منست

هیچ اگر ملک معانی گوهریست

زادهٔ طبع سخن زای منست

تا قیامت هر چه گوید دیگری

قطرهای موج دریای منست

با چنان رویی که دارد جرم ماه

خوشه چین خرمن رای منست

جنس و نقد گنج مکنونات غیب

سر به سر تاراج و یغمای منست

گر فرو مانم نگردم زیر دست

ور سرافرازم کرا پای منست؟

با تکاپوی چنین امروز چرخ

در اساس کار فردای منست

کی زمین را پیش من آبی بود؟

کاسمان هم باد پیمای منست

پادشاهان را نیارم در نظر

چون به درویشان تولای منست

گرچه در عالم ندارد هیچ جای

هر کجا رو آورم جای منست

قول من بر دشمنان تلخست، از آنک

مرگ ایشان در سخن‌های منست

از حسد داران ندارم هیچ باک

کایزد دارنده دارای منست

اوحدی نیز ار سوادی می‌کند

صورت نقش سویدای منست

همچو من گر لاف یکتایی زند

زیبدش، زیرا که همتای منست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - وله روح‌الله روحه

بر آستان در او کسی که راهش هست

قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست

به راستی سر ازین دامگاه دامن‌گیر

کسی برد که ز توفیق او پناهش هست

گرت ز گوشهٔ دل خواهش محبت اوست

یقین بدان که از آنگونه نیز خواهش هست

چه باک از آن که پراکنده حالتیم و روان؟

اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هست

تو با خدای خود ار می‌کنی معاملتی

دلیر کن، که کریمست و دستگاهش هست

گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست

یقین بدان تو که: اندیشهٔ پناهش هست

به گاه عجز ضروریست عرض قصه، تو نیز

به عجز قصهٔ خود عرض کن، که گاهش هست

اگرچه لذت شیرین دهد، به ملک مناز

که رخت خسروپرویز تاج و گاهش هست

چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد

چه اعتبار به پشمی که در کلاهش هست؟

به نان و آب تفاخر مکن، که حیوان نیز

به هر طرف که نگه میکند گیاهش هست

اگر ز تیغ تو نفسی سپر نیندازد

حذر کن از نفس او، که تیر آهش هست

رونده، گو: قدم اینجا به احتیاط بنه

که زیر هر قدمی چندگونه چاهش هست

اگر گناه کند نیک مرد خیراندیش

مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست

مقدسا و خدایا، به حق راهروی

که از هدایت خاص تو انتباهش هست

که روز بازپسین در گذار و رحمت کن

بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست

به بوی لطف تو می‌آید اوحدی برتو

اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست

گرش به تیر بدوزی ورش به تیغ‌زنی

ره گریز ندارد، که داغ شاهش هست

ز کردهای خودش گرچه خوفهاست، ولی

امید رحمت و آمرزش الهش هست

در آنزمان که تو بر نامهٔ سیه بخشی

برو ببخش، که بس نامهٔ سیاهش هست

ز خرمن عمل نیکش ارچه نیست جوی

ز شرم بی‌عملی گونهٔ چو کاهش هست

بر آتش دل وت گر گواه می‌خواهی

ز گرمی نفس خویشتن گواهش هست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - وله فی‌طلب الحقایق

این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست؟

وین اختر ستیزه گر کینه کار چیست؟

هان! ای حکیم، هرچه بپرسم ترا، بگوی

تا منکشف شود که درین پود و تار چیست؟

پروردگار نفس بباید شناختن

این نفس خود چه باشد و پروردگار چیست؟

زین سوی لامکان و از آن سوی هفت چرخ

پیوند آن دو واسطهٔ کامکار چیست؟

این طول و عرض چند و زمان و مکان کدام؟

این خط و نقطه چون و محیط و مدار چیست؟

این چار عنصر و سه موالید و شش جهت

این پنج زورق و دو در و یک سوار چیست؟

این جان روشن و تن تاریک را چه حال؟

وین خاک ساکن و فلک بی‌قرار چیست؟

این وصلت و مفارقت و جوهر و عرض

این بهمن و تموز و خزان و بهار چیست؟

این قلب و این لسان و سکوت و کلام چه؟

این طبع و این مزاج و خیال و بخار چیست؟

دریک مگس مجاورت نوش و زهر چون؟

در یک مکان مناسبت گنج و مار چیست؟

اصل فرشته از چه و نسل پری ز که؟

وین آدمی بدین صفت و اعتبار چیست؟

درپای دار این فلک بی‌گناه کش

چندین هزار پیکر ناپایدار چیست؟

آوردنش به عالم و بردن به خاک چند؟

پروردنش به شکر و کردن شکار چیست؟

گوش ملوک از «لمن الملک» چون پرست

باز این نزاع و نخوت واین گیرودار چیست؟

منزل یکی و راه یکی و روش یکی

چندین هزار تفرقه در هر کنار چیست؟

اعداد را چو اصل به غیر از یکی نبود

این عقدهای مختلف اندر شمار چیست

ای نقشبند پیکر معنی، بگوی تا

زین نقشها ارادت صورت‌نگار چیست؟

الهام و وحی و کشف و مقامات و معجزه

در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟

ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟

ذبح و خلیل و گلشن و نمرود و نار چیست؟

مصر و عزیز و یوسف و زندان و خواب چه؟

طور و عصا و موسی و سجیل‌خوار چیست؟

سیر براق و مسجد اقصی و جبرییل

طوبی و عرش و سدره و دیدار یار چیست؟

بوجهل را مخالفت احمد از چه خاست؟

و آن عنکبوت و پرده و صدیق و غار چیست؟

این حج و عمره و حرم و کعبه و مقام

وین خلق و سعی و وقفه ور می حجار چیست؟

رومی رخان هفت زمین را چنان طواف

بر گرد آن سرادق زنگی شعار چیست؟

گر دیده‌ای مدینهٔ علم رسول را

باب مدینه و اسد و ذوالفقار چیست؟

مد صراط و وضع ترازو و طی ارض

هول حساب و قول شفاعت گزار چیست؟

رحمت چو در قیاس فزون آمد از غضب

تشویش عبد و خشم خداوندگار چیست؟

از جای آمدن تو اگر واقفی به عقل

در باز گشتن این فزع و زینهار چیست؟

فرمان که می‌دهد به مکافات نیک و بد؟

مخلوق را درین بد و نیک اختیار چیست؟

ای زاهد، ار به سر عبادت رسیده‌ای

شرط نماز و روزهٔ لیل و نهار چیست؟

هر جزو را که باز شمردم حقیقتست

گر راه برده‌ای به حقیقت، به یار، چیست؟

امر رموز «لیسک فی جبتی» چه بود؟

آن گفتن «اناالحق» و منصور و دار چیست؟

برما هزار گونه مباهات می‌کنی

ای مدعی بگو که: یکی از هزار چیست؟

گر جاهلی، ز راهرو کاروان بپرس

ورعارفی، بگوی که تا: اصل کار چیست؟

تا کی دویدنت به یسار از یمین چنان؟

نادیده این قدر که یمین از یسار چیست؟

ما در حصار این فلک تیز گردشیم

وز جان بی‌خبر که: برون از حصار چیست؟

ای پادشاه، اگر نظر لطف می‌کنی

زان روی پرده دور کن، این انتظار چیست؟

با اوحدی ز آتش دوزخ سخن مگوی

در دست این شکسته دل خاکسار چیست؟

باران رحمت تو به هر گوشه می‌رسد

او هم به کوی تست، برو هم ببار، چیست؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا نورالله قبره

مستان خواب را خبری از وصال نیست

دل‌مرده را سماع نباشد چو حال نیست

دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد

یاد خدای کن به زبانی که لال نیست

آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین

نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست

آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد

محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست

وان را که نیست چهرهٔ آن ماه در حضور

در مسجدالحرام نمازش حلال نیست

هرچند سالهاست که این راه می‌روی

راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست

گر در پی تفرج بستان جنتی

امروز تخم کار، که فردا مجال نیست

آشفتهٔ جمال جمیل بتان شدی

صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست

بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس

حاجت به ماه و هفته و ایام و سال نیست

بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت

این نقش را که بازکنی جز خیال نیست

گر بایدت به حضرت ایزد وسیلتی

بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست

در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوی

کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نیست

هستند برشمال و یمین تو ناظران

لیکن ترا نظر به یمین و شمال نیست

بس غره‌ای به دانش و دستان خود، ولی

گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست

ملکی که منتقل شود از دیگری به تو

به روی مباش غره، که بی‌انتقال نیست

این سایه ها زوال پذیرند یک به یک

در سایه‌ای گریز، که آنرا زوال نیست

بالی ضرورتست عروج کمال را

و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست

ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت

بردیگری مبند، که مارا به فال نیست

ای اوحدی، دل ز دوجهان بر خدای بند

کز وی به کام دل برسی وین محال نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - وله علیه الرحمه

نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟

که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد

دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین

که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد

به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم:

نگاه دار، که بر سیل می‌نهی بنیاد

چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت

که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!

تو می‌روی و جهان از پی‌تو می‌گوید

که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد

به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل

به جرم آنکه شبی رفته‌ای چو سرو آزاد

ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت

همان کسی که ز بهر تو می‌کند فریاد

تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت

که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد

شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند

که یادگار فریدون و ایرجست و قباد

هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل

به حب این وطن عاریت نباید داد

دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش

که بی‌وفایی دوران بدید و دل بنهاد

هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز

چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟

به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده

که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد

ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی

کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد

به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین

که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد

گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی

کلید گنج الهی گشایشست و گشاد

بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن

که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد

کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه

چو مرگ دست برآرد، نمی‌توان استاد

سر از قلادهٔ آموختن مپیچ و بدان

که دیگران هم از آموختن شدند استاد

یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت

اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد

ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند

برای نام ابد مردمان نیک نهاد

مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر

اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد

ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من

کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - وله فی‌تقلب الاحوال

بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد

شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد

دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی

کین نه یاریست که او را غم یاری باشد

تو بدین دولت شش روزهٔ خود غره مباش

کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد

تا به کی قصهٔ مال و زر و بستان و سرای؟

سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد

به چنین مملکتی شاد چه باشی؟ که درو

غایت مرتبت تختی و داری باشد

چه روی بر سرخاکی به تکبر؟ که و را

چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد

کار خود را تو هم اکنون به قراری باز آر

ور نه فردا نهلندت که قراری باشد

آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند

گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد

تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی

مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد

بر حذر باش ز دود نفس مسکینان

که چنین دود هم از شعلهٔ ناری باشد

خاکساران چنین را به حقارت منگر

تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد؟

آن برون آید از آن آتش سوزان فردا

که زرش را هم از امروز عیاری باشد

کشت نا کرده چرا دانه طمع می‌داری؟

آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟

اگر آن گنج گران می‌طلبی رنج ببر

گل مپندار که بی‌زحمت خاری باشد

پرشکار شکرینست جهان، مردی کو

که کمر بندد و در بند شکاری باشد؟

ما نه اینیم که فردا به حسابی باشیم

گر به تحقیق حسابی و شماری باشد

بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر

آن کسان را که در آن خانه یساری باشد

اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر

کین نه بحریست که امید کناری باشد

راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال

هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - وله غفرالله‌له

چمن ز باد خزان زرد و زار خواهد ماند

درخت گل همه بیبرگ و بار خواهد ماند

درین دو هفته نثاری نبینی اندر باغ

که آب و سبزه به زیر نثار خواهد ماند

نه طبع طفل چمن مستقیم خواهد شد

نه دست شاهد گل در نگار خواهد ماند

ازین قیاس تو در آدمی نگر، کو نیز

نه دیر و زود درین گیر و دار خواهد ماند

ز هر چه نام وجودی برو کنند اطلاق

مکن قبول که جز کردگار خواهد ماند

پسر به درد پدر دردمند خواهد شد

پدر به داغ پسر سوکوار خواهد ماند

بدین صفت ز برای چه بایدت پرورد؟

تن عزیز، که در خاک خوار خواهد ماند

بکوش نیک وز کردار بد کناری گیر

که کردهای خودت در کنار خواهد ماند

مکن حکایت آن زر شمار دنیا دوست

که در فضیحت روز شمار خواهد ماند

اگر چه نیک بر آرد به شوخ چشمی نام

چو نامه باز کند شرمسار خواهد ماند

چه نوبهار و خزان بر سر هم آید! لیک

نه آن خزان و نه این نوبهار خواهد ماند

تو جز تواضع و جز طاعت اختیار مکن

به دستت ار دوسه روز اختیار خواهد ماند

به رونق گل این باع دل منه، زنهار!

که گل سفر کند از باغ و خار خواهد ماند

به بارنامهٔ دنیا مشو فریفته، کان

نه دولتیست که بس پایدار خواهد ماند

چو زور داری، افتادگان مسکین را

بگیر دست، که دستت ز کار خواهد ماند

چو اوحدی طلب نام کن درین گیتی

که نام نیک ز ما یادگار خواهد ماند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - وله روحه‌الله‌روحه

لاف دانش می‌زنی، خود را نمی‌دانی چه سود؟

دعوی دل کرده‌ای، چون غافل از جانی چه سود

نفس را بریان و حلوا می‌دهی، او دشمنست

دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود

گر خدا را بنده‌ای، بگذار نام خواجگی

پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟

نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت

چون نمی‌ورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟

رفت پنجه سال و حسرت میخوری اکنون، ولی

تیر چون از شست بیرون شد پشیمانی چه سود

اسب چوگانی خریدی، زین زرین ساختی

چون نخواهی برد گویی اسب چوگانی چه سود؟

گر به دیوان قیامت بردنت باید حساب

بر سر طومارها طغرای دیوانی چه سود؟

کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند

چون همه تدبیر کار خود نمی‌دانی چه سود؟

عمر و مال اندر سر کار عمارت کرده‌ای

این عمارتها که سر دارد به ویرانی چه سود؟

چون بخواهی رفت زود از قیصر و قصرت چه نفع؟

چون نخواهی ماند دیر، از خانه و خانی چه سود؟

می‌کنی درمان درد مردم از دانش، ولی

این همه درمان در آن ساعت که درمانی چه سود؟

نامهٔ عیب کسان، گیرم، که برخوانی چو آب

نیم حرف از نامهٔ خود برنمی‌خوانی چه سود؟

چند پی گفتی که: دستی نیک دارم در هنر

با چنین دستی چو دست‌آموز شیطانی چه سود؟

هر زمان گویی: کزین پس پیش گیرم راستی

این حکایت خود بگویی، لیک نتوانی چه سود؟

بی‌غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان

کفش مهمان چون بخواهی برد، مهمانی چه سود؟

از برای سود زر جان در زیان انداختی

چون نمی‌مانی و این زرها همی‌مانی چه سود؟

اوحدی، چون دیوت از انگشت برد انگشتری

زیر دستت بعد ازین ملک سلیمانی چه سود؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:57 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها