0

✉✉ ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی ✉✉

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

✉✉ ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی ✉✉

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

فخرالدین اسعد گرگانی شاعر و داستانسرای ایرانی نیمهٔ نخست سدهٔ پنجم هجری است. وی معاصر طغرل سلجوقی بود. وی با علوم دینی و حکمی آشنا و بر مذهب "اعتزال" بود. پیش کشیده شدن حدیث ویس و رامین بین او و عمید ابوالفتح مظفر نیشابوری حاکم اصفهان، موجب شد که فخرالدین آن داستان را به نظم درآورد. این داستان از زبان پهلوی به فارسی درآمده و تأثیر زبان پهلوی بر شاعر در این منظومه باعث شده که صورت اصل و کهنهٔ بسیاری از لغات را در کتاب خویش حفظ کند و علاوه بر آن سادگی و بی‌پیرایگی نثر پهلوی شعر وی را بسیار روان و ساده و بی‌تکلف سازد. از این شاعر به جز "ویس و رامین" و چند بیت پراکنده اثر دیگری در دست نیست. وفات وی پس ازسال ۴۴۶ هجری قمری و گویا در اواخر عهد طغرل اتفاق افتاده است.

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  3:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:✉✉ ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی ✉✉

سپاس و آفرین آن پادشا را

که گیتى را پدید آورد و ما را

بدو زیباست ملک و پادشایى

که هر گز ناید از ملکش جدایى

خداى پاک و بى همتا و بى یار

هم از اندیشه دور و هم ز دیدار

نه بتواند مرو را چشم دیدن

نه اندیشه درو داند رسیدن

نه نقصانى پذیرد همچو جوهر

نه زان گردد مرو را حال دیگر

نه هست او را عرض با جوهرى یار

که جوهر پس ازو بوده ست ناچار

نشاید وصف او گفتى که چون است

که از تشبیه و از وصف او برون است

به وصفش چند گفتى هم نه زیباست

که چندى را مقادیرست و احصاست

کجا وصفش به گفتن هم نشاید

که پس پیرامنش چیزى بباید

به وصفش هم نشاید گفت کى بود

کجاهستش را مدت نپینود

و گر کى بودن اندر وصفش آید

پس او را اول و آخر بباید

نه با چیزى بپیوسته ست دیگر

که پس باشند در هستى برابر

نه هست او را نهاد و حد و مقدار

که پس باشد نهایاتش پدیدار

نه ذات او بود هر گز مکانى

نه علم ذات او باشد نهانى

زمان از وى پدید آمد به فرمان

به نزد برترین جوهر ز گیهان

بدان جایى که جنبش گشت پیدا

وز آن جنبش زمانه شد هویدا

مکان را نیز حد آمد پدیدار

میان هر دوان اجسام بسیار

نفرمایى که آراید سرایى

بدین سان جز حکیمى پادشایى

که قوت را پدید آورد بى یار

به هستى نیستى را کرد قهار

خداوندى که فرمانش روایى

چنین دارد همى در پادشایى

نخستین جوهر روحانیان کرد

که او را نزمکان ونز زمان کرد

برهنه کرد صورت شان زمادت

سراسر رهنمایان سعادت

به نور خویش ایشان را بیاراست

وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست

نخستین آنچه پیدا شد ملک بود

وزان پس جوحرى کرد آن فلک بود

وزیشان آمد این اجرام روشن

بسان گل میان سبز گلشن

بهین شکلیست ایشان را مدور

چنان چون بهترین لونى منور

چو صورتهاى ایشان صورتى نیست

که ایشان را نهیب و آفتى نیست

نه یکسانند همواره به مقدار

به دیدار و به کردار و به رفتار

اگر بى اختر ستى چرخ گردان

نگشتى مختلف اوقات گیهان

نبودى این عللهاى زمانى

کزو آید نباتى زندگانى

چو این مایه نبودى رستنى را

نبودى جانور روى ز مى را

و گر بى آسمان بودى ستاره

جهان پر نور بودى هامواره

فروغ نور ظلمت را ز دودى

پس این کون و فساد ما نبودى

و گر نه کردى بودى چرخ مایل

بدین سان لختکیمیل معدل

نبودى فصلهاى سال گردان

نه تابستان رسیدى نه زمستان

بزرگا کامگارا کردگارا

که چندین قدرتش نبود مارا

چنان کس زور و قوت بى کرانست

عطابخشى و جودش همچنانست

نه گر قدرت نماید آیدش رنج

نه گر بخشش کند پالایدش گنج

چو خود قدرت نماى جاودان بود

مرو را جود و قدرت بى کران بود

به قدرت آفرید اندازه گیرى

ز دادار جهان قدرت پذیرى

هیولى خواند او را مرد دانا

به قوتها پذیرفتن توانا

چو ایزد را دهشها بى کران است

پذیرفتن مرو را همچنان است

پذیرد افرینشها ز دادار

چو از سکه پذیرد مهر دینار

مثال او به زر ماند که از زر

کند هر گونه صورت مرد زرگر

چو ازد خواست کردن این جهان را

کزو کون و فسادست این و آن را

همى دانست کاین آن گاه باشد

که ارکانش فرود ماه باشد

یکى پیوند بر باید به گوهر

منور گردد آن را در برابر

یکى را در کژى صورت به فرمان

یکى بر راستى او را نگهبان

پدید آورد آن را از هیولى

چهار ارکان بدین هر چار معنى

از آن پیوندها آمد حرارات

دگر پیوند کز وى شد برودت

رطوبت جسمها را کرد چونان

که گاه شکل بستن بد به فرمان

یبوست همچنان او را فرو داشت

بدان تقویم و آن تعدیل کاوداشت

چو گشتند این چهار ارکان مهیا

ازان گرمى بر آمد سوى بالا

و گر سردى به بالا بر گذشتى

ز جنبشهاى گردون گرم گشتى

پس آنگه چیره گشتى هر دو گرمى

برفتى سردى و ترى و نرمى

لطیف آمد ازیشان باد و آتش

ازیرا سوى بالا گشت سر کش

بگردانید مثل چرخ گردان

همه نورى گذر یابد دریشان

بدان تا نور مهر و دیگر اجرام

رسد ز انجا بدین الوان و اجسام

زمین را نیست با لطف آشنایى

که تا بر وى بماند روشنایى

و گر چونین نبودى او به گوهر

نماندى روشنایى از برابر

چو هستى یافتند این چار مادر

هوا و خاک پاک و آب و آذر

ازیشان زاد چندین گونه فرزند

ز گوهرها و از تخم برومند

هزاران گونه از هر جنس جان ور

همیشه حال گردانند یکسر

و لیکن عالم کون و تباهى

دگر گون یافت فرمان الهى

کجا در عالم مبدا و بالا

به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا

در این عالم نه چونان بود فرمان

که اول گشت پیدا گوهر از کان

به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند

طبیعت اعتدال از پیش مى راند

چه آن مادت کزو مردم همى خاست

خداى ما نخست آن را بپیر است

فزونیهاى آن را کرد اجسام

یکایک را دگر جنس و دگر نام

به کان اندر مرو را زرعیان است

و لیک از دیدهء مردم نهان است

نحستین جنس گوهر خاست از کان

به زیرش نوع گوهرهاى الوان

دوم جنس نبات آمد به گیهان

سیم جنس هزاران گونه حیوان

چو یزدان گوهر مردم بپالود

از آن با اعتدالى کاندر و بود

پدید آورد مردم را ز گوهر

بران هم گوهران بر کرد مهتر

غرض زیشان همه خود آدمى بود

که اورا فصلهاى مردمى بود

نبات عالم و حیوان و گوهر

سراسر آدمى را شد مسخر

چو او را پایه زیشان بر تر آمد

تمامى را جهانى دیگر آمد

بدو داده است ایزد گوهر پاک

که نز بادست و نز آبست نز خاک

یکى گوید مرو را روح قدسا

یکى گوید مرو را نفس گویا

نداند علم کلى را نهایت

برون آرد صناعت از صناعت

چو دانش جوید و دانش پسندد

بیاموزد پس آن را کار بندد

ز دوده گردد از زنگ تباهى

به چشمش خوار گردد شاه و شاهى

شود پالوده از طبع بهیمى

به دست آرد کتبهاى حکیمى

نخواهد هیچ اجسام زمین را

همیشه جوید آیات برین را

بلندى جوید آنجا نه مکانى

و لیک از قدر و عز جاودانى

چو رسته گردد از چنگال اضداد

شود آنجا که او را هست میعاد

شود ماننده آن پیشینگان را

کزیشان مایه آمد این جهان را

چنین دان کردگارت را چنین دان

بیفگن شک و دانش را یقین دان

مکن تشبیه او را در صفاتش

که از تشبیه پاکیزه ست ذاتش

بگفتم آنچه دانستم ز توحید

خداى خویش را تمجید و تحمید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

گفتار اندر ستایش محمد مصطفى علیه السلام

کنون گویم ثناهاى پیمبر

که ما را سوى یزدانست رهبر

چو گمراهى ز گیتى سر بر آورد

شب بى دانشى سایه بگسترد

بیامد دیو و دام کفر بنهاد

همه گیتى بدان دام اندر افتاد

ز عمرى هر کسى چون گاو و خر بود

همه چشمى و گوشى کور و کر بود

یکى ناقوس در دست و چلیپا

یکى آتش پرست و زند و استا

یکى بت را خداى خویش کرده

یکى خورشید و مه را سجده برده

گرفته هر یکى راه نگونسار

که آن ره را به دوزخ بوده هنجار

به فصل خویش یزدان رحمت آورد

ز رحمت نور در گیتى بگسترد

بر آمد آفتاب راست گویان

خجسته رهنماى راه جویان

چراغ دین ابوالقاسم محمد

رسول خاتم و یاسین و احمد

به پاکى سید فرزند آدم

به نیکى رهنماى خلق عالم

خدا از آفرینش آفریدش

ز پاکان و گزینان بر گزیدش

نبوت را بدو داده دو برهان

یکى فرقان و دیگر تیغ بران

سخن گویان از ان خیره بماندند

هنر جویان بدین جان برفشاندند

کجا در عصر او مردم که بودند

فصاحت با شجاعت مى نمودند

بجو در شعرها گفتار ایشان

ببین در نامها کردار ایشان

سخن شان در فصاحت آبدارست

هنرشان در شجاعت بیشمارست

چنان قومى بدان کردار و گفتار

زبان شان در نثار و تیغ خونبار

چو بشنیدند فرقان از پیمبر

بدیدندش به جنگ بدر و خیبر

بدانستند کان هر دو خداییست

پذیرفتنش جان را روشناییست

سران ناکام سر بر خط نهادند

دوال از بند گیتى بر گشادند

ز چنگ دیو بد گوهر برستند

بتان مکه را در هم شکستند

به نور دین ز دوده گشت ظلمت

وز ابر حق فرو بارید رحمت

بشد کیش بت آمد دین یزدان

زمین کفر بستد تیغ ایمان

سپاس و شکر ایزد چون گزاریم

مگر جان را به شکر او سپاریم

بدین دین همایون کاو به ما داد

بدین رهبر که بهر ما فرستاد

رسول آمد رسالتها رسانید

جهانى را ز خشم او رهانید

چه بخشاینده و مشفق خداییست

چه نیکو کار و چه رحمت نماییست

که بر بیچارگى ما ببخشود

رسولى داد و راه نیک بنمود

پذیرفتیم وى را به خدایى

رسولش را به صدق و رهنمایى

نه با وى دیگرى انبار گیریم

نه جز گفتار او چیزى پذیریم

به دنیى و به عقبى روى با اوست

بجز اومان ندارد هیچ کس دوست

اگر شمشیر بارد بر سر ما

جزین دینى نباید در خور ما

نگه داریم دین تا روح داریم

به یزدان روح و دین با هم سپاریم

خدایا آنچه بر ما بود کردیم

تن و جان را به فرمانت سپردیم

ز پیغمبر پذیرفتیم دینت

بیفزودیم شکر و آفرینت

و لیکن این تن ما تو سرشتى

قصاى خویش بر ما تو نوشتى

گرایدون کز تن ما گاه گاهى

پدید آید خطایى یاگناهى

مزن کردار ما را بر سر ما

مکن پاداش ما را در خور ما

که ما بیچارگان تو خداییم

همیدون ز امتان مصطفاییم

اگر چه با گناه بى شماریم

به فضل و رحمتت امیدواریم

ترا خوانیم و شاید گر بخوانیم

که ما ره جز به در گاهت ندانیم

کریمان مر ضعیفان را نرانند

بخاصه چون به زاریشان بخوانند

کریمى تو بخوان ما را به در گاه

چو خوانیمت به زارى گاه و بیگاه

ضعیفانیم شاید گر بخوانى

گنهکاریم شاید گر نرانى

ز تو نشگفت فصل و بردبارى

چنان کز ما جفا و زشتکارى

ترا احسان و رحمت بیکرانست

شفیع ما همیدون مهربانست

چو پیش رحمتت آید محمد

امید ما ز فضلت کى شود رد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرلبک

سه طاعت واجب آمد بر خردمند

که آن هر سه به هم دارند پیوند

از یشانست دل را شاد کامى

وزیشانست جان را نیک نامى

دل از فرمان این هر سه مگردان

اگر شواهى که یابى هر دو گیهان

بدین گیتى ستوده زندگانى

بدان گیتى نهشت جاودانى

یکى فرمان دادار جهانست

که جان را زو نجات جاودانست

دوم فرمان پیغمبر محمد

که آن را کافى بى دین کند رد

سیم فرمان سلطان جهاندار

به ملک اندر بهاى دین دادار

ابوطالب شهنشاه معظم

خداوند خداوندان عالم

ملک طغرلبک آن خورشید همت

به هر کس زو رسیده عز و نعمت

ظفر وى را دلیل و جود گنجور

وفا وى را امین و عقل دستور

مر آن را کاوست هم نام محمد

چو او منصور شد چون او مؤید

پدید آمد ز مشرق همچو خورشید

به دولت شاه شاهان شد چو جمشید

به هندى تیغ بسته هند و خاور

به تر کى جنگ جویان روم و بربر

میان بسته ست بر ملک گشادن

جهان گیرد همى از دست دادن

چه خوانى قصهء ساسانیان را

همیدون دفتر سامانیان را

بخوان اخبار سلطان را یکى بار

که گردد آن همه بر چشم تو خوار

بیابى اندرو چنان که خواهى

شگفتیهاى پیروزى و شاهى

نوادرها و دولتهاى دوران

عجایبها و قدرتهاى یزدان

بخوان اخبار او را تا بدانى

که کس ملکت نیابد رایگانى

زمین ماورالنهر و خراسان

سراسر شاه را بوده ست میدان

نبردى کرده بر هر جایگاهى

برو بشکسته سالارى و شاهى

چو از توران سوى ایران سفر کرد

چو کیخسرو به جیحون بر گذر کرد

ستورش بود کشتى بخت رهبر

خدایش بود پشت و چرخ یاور

نگر تا چون یقین دلش بد پک

که بر رودى چنان بگذشت بى باک

چو نشکوهید او را دل ز جیحون

چرا بشکوهد از حال دگر گون

نه از گرما شکوهد نه ز سرما

نه از ریگ و کویر و کوه و دریا

بیابانهاى خوارزم و خراسان

به چشمش همچنان آید که بستان

همیدون شخ هاى کوه قارن

به چشمش همچنان آید که گلشن

نه چون شاهان دیگر جام جویست

که از رنج آن نام جویست

همى تا آب جیحون راز پس ماند

دو صد جیحون ز خون دشمنان راند

یکى طوفان ز شمشیرش بر آمد

کزو روز همه شاهان سر آمد

بدان گیتى روان شاه مسعود

خجل بود از روان شاه محمود

کجا او سرزنش کردى فراوان

که بسپردى به نادانى خراسان

کنون از بس روان شهریاران که

که با باد روان گشتند یاران

همه از دست او شمشیر خوردند

همه شاهى و ملک او را سپردند

روان او برست از شرمسارى

که بسیارند همچون او به زارى

به نزدیک پدر گشته ست معذور

که بهتر زو بسى شه دید مقهور

کدامین شاه در مشرق گه رزم

توانستى زدن با شاه خوارزم

شناسد هر که در ایام ما بود

که کار شه ملک چون برسما بود

سوار ترک بودش صد هزارى

که بس بد با سپاهى زان سوارى

ز بس کاو تاختن برد و شبیخون

شکوهش بود ز آن رستم افزون

خداوند جهان سلطان اعظم

به تدبیر صواب و راى محکم

چنان لشکر بدرد روز کینه

که سندان گران مر آبگینه

هم از سلطان هزیمت شد به خوارى

هم اندر راه کشته شد به زارى

بد اندیشان سلطان آنچه بودند

همین روز و همین حال آند

هر آن کهتر که با مهتر ستیزد

چنان افتد که هرگز برنخیزد

تنش گردد شقاوت را فسانه

روانش تیر خذلان را نشانه

و لیکن گر ورا دشمن نبودى

پس این چندین هنر با که نمودى

اگر ظلمت ننودى سایه گستر

نبودى قدر خورشید منور

همیدون شاه گیتى قدر والاش

پدید آورد مردم را به اعداش

چو صافى کرد خوارزم خراسان

فرود آمد به طبرستان و گرگان

زمینى نیست در عالم سراسر

ازو پژموده تر از وى عجبتر

سه گونه جاى باشد صعب و دشوار

یکى دریا دگر آجام و کهسار

سراسر کوه او قلعه همانا

چو خندق گشته در دامانش دریا

نداند زیرک آن را وصف کردن

نداند دیو در وى راه بردن

درو مردان جنگى گیل و دیلم

دلیران و هنرجویان عالم

هنرشان غارتست و جنگ پیشه

بیامخته دران دریا و بیشه

چو رایتهاى سلطان را بدیدند

چو دیو از نام یزدان در رمیدند

از آن دریا که آنجا هست افزون

ازیشان ریخت سلطان جهان خون

کنون یابند آنجا بر درختان

به جاى میوه مغز شوربختان

چو صافى گشت شهر و آن ولایت

از انجا سوى رى آورد رایت

به هر جایى سپهداران فرستاد

که یک یک مختصر با تو کنم یاد

سپهدارى به مکران رفت و گرگان

یکى دیگر به موصل رفت و خوزان

یکى دیگر به کرمان رفت و شیراز

یکى دیگر به ششتر رفت و اهواز

یکى دیگر به اران رفت و ارمن

فگند اندر دیار روم شیون

سپهداران او پیروز گشتند

بد اندیشان او بدروز گشتند

رسول آمد بدو از ارسلان خان

به نامه جست ازو پیوند و پیمان

فرستادش به هدیه مال بسیار

پذیرفتش خراج ملک تاتار

جهان سالار با وى کرد پیوند

که دید او را به شاهى بس خردمند

وزان پس مرد مال آمد ز قیصر

چنان کاید ز کهتر سوى مهتر

خراج روم ده ساله فرستاد

اسیران را ز بندش کرد آزاد

به عنوریه با قصرش برابر

مناره کرد و مسجد کرد و منبر

نوشته نام سلطان بر مناره

شده زو دین اسلام آشکاره

ز شاه شام نیز آمد رسولى

ننوده عهد را بهتر قبولى

فرستاده به هدیه مال بسیار

وزآن جمله یکى یاقوت شهوار

یکى یاقوت رمانى بشکوه

بزرگ و گرد و ناهنوار چون کوه

ز رخشانى چو خورشید سما بود

خراج شام یک سالش بها بود

ابا خوبى و با نغزى و رنگش

بر آمد سى و شش مثقال سنگش

ازان پس آمدش منضور و خلعت

لواى پادشاهى از خلیفت

بپوشید آن لوا را در صفاهان

بدانش تهنیت کردند شاهان

به یک رویه ز چین تا مصر و بربر

شدند او را ملوک دهر چاکر

میان دجله و جیهون جهانیست

ولیکن شاه را چون بوستانیست

رهى گشتند او را زور دستان

ز دل کردند بیرون مکور دستان

همى گردد در این شاهانه بستان

به کام خویش با درگه پرستان

هزاران آفتاب اندر کنارش

هزاران اژدها اندر حصارش

گهى دارد نشست اندر خراسان

گهى در اصفهان و گه به گرگان

از اطراف ولایت هر زمانى

به فتهى آورندش مژدگانى

ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان

نخفتم هفت مه اندر صفاهان

به ماهى در نباشد روزگارى

کز اقلیمى نیارندش نثارى

جهان او راست مى دارد شادى

که و مه را همى بخشد به رادى

مرادش زین جهان جز مردمى نه

ز یزدان ترسد و از آدمى نه

بر اطراف جهان شاهان نامى

ازو جویند جاه و نیک نامى

ازیشان هر کرا او به نوازد

ز بخت خویش آن کس بیش نازد

به درگاه آنکه او را کهترانند

مه از خانان و بیش از قیصرانند

کجا از خان و قیصر سال تا سال

همى آید پیاپى گونه گون مال

کرا دیدى تو از شاهان کشور

بدین نام و بدین جاه و بدین فر

کدامین پادشه را بود چندین

ز مصر و شام و موصل تا در چین

کدامین پادشه را این هنر بود

که نزرنج و نه از مرگش حذر بود

سزد گر جان او چندان بماند

که افزونتر ز جویدان بماند

هزاران آفرین بر جان او باد

مدار چرخ بر فرمان او باد

ستاره رهنماى کام او باد

زمانه نیک خواه نام او باد

شهنشاهى و نامش جاودان باد

تنش آسوده و دل شادمان باد

کجا رزمش بود پیروزگر باد

کجا بزمش بود با جاه و فرباد

به هر کامى نشاط او را قرین باد

به هر کارى خدا او را معین باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

گفتار اندر گرفتن سلطان شهر اصفهان را

چو سلطان معاصم شاه شاهان

به فال نیک آمد در صفاهان

به شادى دید شهرى چون بهارى

چو گوهر گرد شهر اندر حصارى

خلاف شاه او را کرده ویران

کجا ماند خلاف شه به طوفان

اگر نه شاه بودى سخن عادل

به گاه مهر و بخشایش نکو دل

صفاهان را نماندى خشت بر خشت

نکردى کس به صد سال اندر و کشت

ولیکن مردمى را کار فرمود

به شهرى و سپاهى بر ببخضود

گنهشان زیر پا اندر بمالید

چنان کز خشم او یک تن ننالید

نه چون دیگر شهان کین کهن خواست

به چشم خویش دشمن را بپیراست

چنان چون یاد کرد ایزد به فرقان

چو گفتى حال بلقیس و سلیمان

که شاهان چون به شهر نو در آیند

تباهیها و زشتیها نمایند

گروهى را که عزّ و جاه دارند

به دست خوارى و سختى سپارند

خداوند جهان شاه دلاور

پدید آورد رسمى زین نکوتر

ز هر گونه که مردم بود در شهر

ز داد خویش دادش جمله را بهر

سپاهى را ولایت داد و شاهى

نه زشتى شان ننود و نه تباهى

بدانگه کس ندید از وى زیانى

یکى دیدند سود و شادمانى

چو کار لشکرى زین گونه بگزارد

چنان کز هیچ کس مویى نیازارد

رعیت را ازین بهتر ببخضود

همه شهر از بداندیشان بپالود

گروهى را به مردم مى سپردند

رعیت را به دیوان غمز کردند

به فرمانش زبانهاشان بریدند

به دیده میل سوزان در کشیدند

پس آنگه رنج خویش از شهر برداشت

برفت و شهر بى آشوب بگذشت

بدان تا رنج او بر کس نباشد

که با آن رنج مردم بس نباشد

گه رفتن صفاهان داد آن را

که ارزانیست بختش صد جهان را

ابوالفتح آفتاب نامداران

مظفر نام و تاج کامگاران

به فصل اندر جهانى از تمامى

شهنشه را چو فرزند گرامى

ملک او را سپرده کدخدایى

برو گسترده هم فرّخدایى

پسندیده مرو را در همه کار

دلش هرگز ازو نادیده آزار

به هر کارى مرو را دیده کارى

وزو دیده وفا و استوارى

به گاه رفتن او را پیش خود خواند

ز گنج مهر بر وى گوهر افشاند

بدو گفت ارچه تو خود هوشیارى

وفادارى و از دل دوستدارى

ز گفتن نیز چاره نیست ما را

که در گردن کنیمت زینها را

ترا بهتر ز هر کس برگزیدم

چو اندر کارها شایسته دیدم

به گوش دل تو بشنود هر چه گویم

کزین گفتن همه نام تو جویم

نخستین عهد ما را با تو انست

کزو ترسى که دادار جهانست

ازو ترسى بدو امّید دارى

و زو شواهى تو در هر کار یارى

سر از فرمان او بیرون نیارى

همه کارى به فرمانش گزارى

دگر این مردمان کاندر جهانند

همه چون من مراو را بندگانند

بحق در کار ایشان داورى کن

همیشه راستى را یاورى کن

ستمگر دشمن دادار باشد

که از فرمان او بیزار باشد

به خنجر دشمنانش را ببیزاى

به نیکى دوستانش را ببخشاى

چو نپسندى ستم را از ستمگار

مکن تو نیز هرگز بر ستم کار

که ما از چیز مردم بى نیازیم

به داد و دین همى گردن فرازیم

صفاهان را به عدل آبد گردان

همه کس را به نیکى شاد گردان

درون شهر و بیرونش چنان دار

که ایمن باشد از مکّار و غدّار

چنان باید که زر بر سر نهدزن

به روز و شب بگردد گرد برزن

نیارد کس نگه کردن دران زر

و گرنه بر سر آن زر نهد سر

ترا زین پیش بسیار آم

به هر کارى ز تو خشنود بودم

بدین کار از تو هم خشنود باشم

نکاهد آنچه من بفزود باشم

سخن جمله کنیم اندر یکى جاى

تو خود دانى که ما را چون بود راى

ثو خود دانى که ما نیکى پسندیم

دل اندر نعمت گیتى نبندیم

بدین سر زین بزرگى نام جوییم

بدان سر نیکوى فرجام جوییم

تو نام ما به کارخیر بفروز

که نیکى مرد را فرّخ کند روز

درین شاهى چو از یزدان بترسم

هر آنچ از من بپرسند از تو پرسم

چو کار ما به کام ما گزارى

ز ما یابى هر امّیدى که دارى

امید و رنج تو صایع نمانیم

ترا زین پس به افزونى رسانیم

هر آن گاهى که تو شایسته باشى

به کار بیش از این باثسته باشى

به بهروزى امید دل قوى دار

که فرمانت بود با بخت تو یار

فراوان کار بسته بر گشاید

ترا از ما همه کامى بر آید

مراد خویش با تو یاد کردیم

برفتیم و به یزدانت سپردیم

پس آنگه همچنین منضور کردند

همه دخل و خراج او را سپردند

یکى تشریف دادش شه که دیگر

ندادست ایچ کس را زان نکوتر

ز تازى مر کبى نامى و رهوار

برو زرین ستام و زین شهوار

قباى رومى و زربفت دستار

دگر گونه جزاین تشریف بسیار

همان طبل و علم چونانکه باید

که چون او نامدارى را بشاید

اگر چه کار خلعت سخت نیکوست

فزون از قدر عالى همت اوست

چگونه شاد گردد ز اصفهانى

دلى کاو مهتر آمد از جهانى

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

گفتار اندر ستایش عمید ابو الفتح مظفر

چه خواهى نیکوترین اى صفاهان

که گشتى دار ملک شاه شاهان

همى رشک آرد اکنون بر تو بغداد

که او را نیست آنچ ایزد ترا داد

شهنشاهى چو سلطان معظم

به پیروزى شه شاهان عالم

خداوندى چو بوالفتح مظفر

ز سلطان یافته هم جاه و هم فر

هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت

هم از پایه بلند و هم ز همت

هم از گوهر گزیده هم ز اختر

هم از منظر ستوده هم ز مخبر

چو مشرق بود اصلش هامواره

بر آینده ازو ماه و ستاره

کنون زو آمده خواجه چو خورشید

جهان در فرّ نورش بسته امید

ز فتحش کنیت آمد وز ظفر نام

ازیرا یافتست از هر دوان کام

جهان چون بنگرى پیر جوانست

عمید نامور همچون جهانست

جوانست او به سال و بخت و رامش

چو پیرست او به راى و عقل و دانش

خرد گر صورتى گردد عیانى

دهد زان صورت فرخ نشانى

کفش با جام باده شاخ شادیست

و لیکن شاخ شادى باغ دادیست

ز نیکویى که دارد داد و فرمان

همى وحى آیدش گویى زیزدان

چنین باید که باشد هیبت و داد

که نام بیم و بى دادى بیفتاد

به چشم عقل پندارى که جانست

به گوش عدل پندارى روانست

گذشته دادها نزدیک دانا

ستم بودست دادش را همانا

چنان بودست و صفش چون سرابى

که نه امید ماند زو نه آبى

چو امرش از مظالم گه بر آید

قصا با امرش از گردون در آید

امل گوید که آمد رهبر من

اجل گوید که آمد خنجر من

روان گشتى گر او فرمان بدادى

که زُفت و بددل از مادر نزادى

چو من در وصف او گویم ثنایى

و یا بر بخت او خوانم دعایى

ثنا را مى کند اقبال تلقین

دعا را مى کند جبریل آمین

اگر چه همچو ما از گل سرشتست

به دیدار و به کردار او فرشتست

اگر چه فخر ایران اصفهانست

فزون زان قدر آن فخر جهانست

به درد دل همى گرید نشابور

ازان کاین نامور گشتست ازو دور

به کام دل همى خندد صفاهان

بدان کز عدل او گشتست نازان

صفاهان بد چو اندامى شکسته

شکست از فر او گردید بسته

نباشد بس عجب کامسال هنوار

درختش مدح خواجه آورد بار

وز انم عدل او باد زمستان

نریزد هیچ برگى از گلستان

همى دانست سلطان جهاندار

که در دست که باید کردن این کار

گر او بیمار کردست اصفهان را

هنو دادش پزشک نیک دان را

به جان تو که چون کارش ببیند

مرو را از همه کس بر گزیند

سراسر ملک خود او را سپارد

که به زو مهترى دیگر ندارد

صچنان خوش خو چنان مردم نوازست

که گویى هر کس او را طبع سازستص

صز خوى خوش بهار آرد به بهمن

به تیره شب از طلعت روز روشنص

که و مه را چو بینى در سپاهان

همه هستند او را نیک خواهانص

صکه او جاوید به گیهان بماند

همیدون بر سر ایشان بماندص

صهران کاو کارها خواهد گشادن

بباید بست گفتن راز دادنص

همیدون پندهاى پادشایى

دو بهره باشد اندر پارسایىص

صز چیز مردمان پرحیز کردن

طمع نا کردن و کمتر بخوردنص

به لهو و آرزو مولع نبودن

دل هر کس به نیکى برربودنص

سیاست را به جاى خویش راندن

به فرمان خداى اندر بماندنص

همیشه با خردمندان نشستن

سراسر پندشان را کار بستنص

صبه فریاد سبک مایه رسیدن

ستمگر را طمع از وى بریدنص

سراسر هر چه گفتم پارساییست

ولیکن بندهاى پادشاییستص

نه دیدم آن که گفتم نه شنیدم

کجا افزونتر از خواجه ندیدمص

چنین دارد که گفتم رسم و آیین

بجز وى کس ندیدم با چنین دینص

صنه چشم از بهر کین خویش دارد

کجا از بهر دین و کیش داردص

چو باشد خشم او از بهر یزدان

برودر ره نیابد هیچ شیطانص

جوانست و نجوید در جوانى

ز شهوت کامهاى این جهانىص

صاگر بندد هوا را یا گساید

ز فرمان خرد بیرون نیایدص

طریق معتدل دارد همیشه

چنانچون بخردان را هست پیشهص

صنه بخشایش نه بخشش باز دارد

ز هر کس کاو نیاز و آز داردص

کجا در ملک او آسوده گشتند

بدان شهرى که چون نابوده گشتندص

کسانى را که بد کردار بودند

وز ایشان خلق پر آزار بودندص

صگروهى جسته اندر شهر پنهان

ز بیم جان یله کرده سپاهانص

صگروهى بسته در زندان به تیمار

گروهى مهر گشته بر سر دارص

همه دیدند دههاى صفاهان

که یکسر چون بیابان بود ویران

زدهها مردمان آواره گشته

همه بى توشه بى پاره گشته

چو نام او شنیدند آمدند باز

ز کوهستان و خوزستان و شیراز

یکایک را به دیوان خواند و بنواخت

بدادش گاو و تخم و کار او ساخت

به دو ماه آن ولایت را چنان کرد

که کس باور نکردى کاین توان کرد

همان دهها که گفتى چون قفارند

کنون از خرّمى چون قندهارند

به جان تو که عمرى بر گذشتى

به دست دیگرى چونین نگشتى

به چندین بیتها کاو را ستودم

به ایزد گر به وصفش بر فزودم

نگفتم شعر جز در وصف حالش

بگفتم آنچه دیدم از فعالش

یکى نعمت که از شکرش بماندم

همین دیدم که او را مدح خواندم

کجا از مدح او بهروز گشتم

به کام خویشتن پیروز غستم

شنیدى آن مثل در آشنایى

که باشد آشنایى روشنایى

مرا تا آن خداوند آشنا شد

دلم روشنتر از روشن هوا شد

مرا تا آشنا شیر شکارست

کبابم ران گور مرغزارست

الا تا بر فلک ماهست و خورشید

همیدون در جهان بیمست و امّید

همیشه جان او در خرّمى باد

همیشه کام او در مردمى باد

جهانش بنده باد و بخت رهبر

زمانه چاکر و دادار یاور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

گفتار اندر ستایش خواجه ابو نصر منصور بن مهمد

چو ایزد بنده اى را یار باشد

دو چشم دولتش بیدار باشد

ز پیروزى به دست آرد همه کام

ز به روزى به چنگ آرد همه نام

کجا چیزى بود زیبا و شهوار

کجا مردى بود شایستهء کار

دهد یزدان بدان بنده سراسر

که او باشد بدان هنواره در خور

بدین گونه که داد اکنون به سلطان

گزین از هرچه تو دانى به گیهان

همه مردان در گاهش چنانند

که با ایشان دگر مردان زنانند

ولیکن هست ازیشان نامدارى

دلیرى کاردانى هوشیارى

حکیمى زیر کى مرد آزمایى

کریمى نیکخویى نیک رایى

سخنگویى سخندانى ظریفى

هنرمندى هنرجویى لطیفى

کجا در گاه سلطان را عمیدست

به هر کارى و هر حالى حمیدست

به پیروزى و بهروزى مؤیّد

ابونصراست و منصور و محمد

خداوندى که از نیکى جهانیست

دُرو راى بلندش آسمانیست

ازین گیتى سوى دانش گراید

ز دانش یافتن رامش فزاید

همیشه نام نیکو دوست دارد

ابى حقى که باشد حق گزارد

کم آزار است و بر مردرم فروتن

مرو را الجرم کس نیست دشمن

چرا دشمن بود آنرا که جانس

همى بخشاید از خواهندگانش

خرد را پیش خود دستور دارد

دل از هر ناپسندى دور دارد

هر آوازى بداند چون سلیمان

هزاران دیو را دارد به فرمان

به رادى هست از حاتم فزونتر

به مردى بهترست از رستم زر

چنان گوید زبان هفت کضور

که گویى زان زمینش بود گوهر

طرازى ظنّ برد کاو از طرازست

حجازى نیز گوید از حجازست

چو نثر هر زبانش خوشتر آید

به نظم آن زبان معجز نماید

درى و تازى و ترکى بگوید

به الفاظى که زنگ از دل بضوید

دو شمشیرست ز الماس و بیانش

یکى در دست و دیگر در دهانش

یکى گاه هنر خارا گذارإد

یکى گاه سخن دانش نگارد

بسا گُردا کزان گشته ست پیچان

بسا جانا کزین گشته ست بى جان

که و مه لشکر سلطان عالم

به جان وى خورند سوگند محکم

چو با کهتر ز خود، سازد پدروار

چو با مهتر، همى سازد پسروار

بدو با همسران مثل برادر

نباشد زادمردى زین فزونتر

زهر فن گرد او جمع حکیمان

خطیبان و دبیران و ادیبان

ز هر شهرى بدو گرد آمدستند

به بحر جود او غرقه شدستند

اگر او نیستى ما را خریدار

نبودى شاعرى را هیچ مقدار

و گر چه شاعرى باشد نه دانا

بسى احسنت و زه گوید به عمدا

یکى از بهر آن تا کاو شود شاد

دگر تا بیشتر باید عطا داد

ز مشرق تا به مغرب کار گیهان

به زیر امر و کردست سلطان

بروبر نیست چندان رنج از این کار

که از یک جام مى بر دست میخوار

بزرگا جود دادار جهان بین

که بخشد مردمى راا فصل چندین

الا تا در جهان کون و فسادست

وزیشان خاک مبادا و معادست

بقا باد این کریم نیکخو را

بر افزون باد جاه و دولت او را

همیشه بخت او پیروز گرباد

به پیروزى و نیکى نامور باد

متابع باد او را ملک گیهان

موافق باد وى را فرّ یزدان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

برون آمدن سلطان از اصفهان و داستان گویندهء کتاب

چو کوس از درگه سلطان بغرّید

تو گفتى کوه و سنگ از هم بدرّید

به خاور مهر تابان رخ بپوشید

به گردون زهره را زهّره بجوشید

سپاهى رفت بیرون از صفاهان

که صد یک زان ندیدند ایچ شاهان

خداوند جهان سلطان اعظم

برون رفت از صفاهان شاد و خرم

رکابش داشت عژ جاودانى

چو چترش داشت فر آسمانى

به هامون بود لشکر گاه سلطان

زبس خرگاه و خیمه چون کهستان

پلنگ و شیر در وى مردم جنگ

بتان نغز گور و آهو و رنگ

فرود آمد شهنشه در کهستان

کهستان گشت خرم چون گلستان

روان گشت از کهستان روز دیگر

به کوهستان همدان رفت یکسر

مرا اند صفاهان بود کارى

در آن کارم همى شد روزگارى

بماندم زین سبب اندر صفاهان

نردفتم در رکاب شاهشاهان

شدم زى تاج دولت خواجه بوالفتح

که بادش جاودان در کارها فتح

بپرسید از خداوندى رهى را

در آن پرسش بدیدم فرّهى را

پس آنگه گفت با من کاین زمستان

همى باش و مکن عزم کهستان

چو از نوروز گردد این جهان نو

هوا خوشتر شود آنگه همى رو

که من سازت دهم چندانکه باید

ترا زین روى تقصیرى نیاید

بدو گفتم خداوندم همیشه

برین بودست واینش بود پیشه

که مهمان دارى چاکر نوازى

به کام دوست دشمن را گدازى

ز دام رنج رهإیان را رهانى

ز ماهى بر کشى بر مه رسانى

که باشم من که مهمانت نباشم

نه مهمان بل که دربانت نباشم

چو زین درگه نشینید گرد بر من

زند بختم به گرد ماه خرمن

تو دارى به زمن بسیار کهتر

مرا چون تو نباشد هیچ مهتر

گر این رغبت تو با پروین نمایى

بیاید تا به پا او را بسایى

چو من بر خاک ایوانت نهم پاى

مرا بر گنبد هفتم بود جاى

مرا نوروز دیدار تو باشد

هواى خوش ز گفتار تو باشد

مباد از بخت فرّخ آفرینم

اگر گیتى نه بر روى تو بینم

به مهر اندر چنینم کت ننودم

و گر در دل جزین دارم جهودم

چو کردم آفرینش چند گاهى

بدین گفتار ما بگذشت ماهى

مرا یک روز گفت آن قبلهء دین

چه گویى در حدیث ویس رامین

که مى گویند چیزى صخت نیکوست

درین کضور همه کس داردش دوست

بگفتم کام حدیثى سخت زیباست

ز گرد آوردهء شش مرد داناست

ندیدم زان نکوتر داستانى

نماند جز به خرّم بوستانى

ولیکن پهلوى باشد زبانش

نداند هر که برخواند بیانش

نه هر کس آن زبان نیکو بخواند

و گر خواند همى معنى نداند

فراوان وصف هر چیزى شمارد

چو بر خوانى بسى معنى ندارد

که آنگه شاعرى پیشه نبودست

حکیمى چابک اندیشه نبودست

کجااند آن حکیمان تا ببینند

که اکنون چون سخن مى آفرینند

معانى را چگونه بر گشادند

برو وزن و قوافى چون نهادند

درین اقلیم آن دفتر بخوانند

بدان تا پهلوى از وى بدانند

کجا مردم درین اقلیم هنوار

بوند آن لفظ شیرین را خریدار

سخن را چون بود وزن و قوافى

نکوتر زانکه پینودن گزافى

بژاصه چون درو یابى معانى

به کار آیدت روزى چون بخوانى

فسانه گر چه باشد نغز و شیرین

به وزن و قافیه گردد نو آیین

معانى تابد از الفاظ بسیار

چو اندر زر نشانده دُرّ شهوار

نهاده جاى جاى اندر فسانه

فروزان چون ستاره زان میانه

مهان و زیرکان آن را بخوانند

بدان تا زان بسى معنى بدانند

همیدون مردم عالم و میانه

فرو خوانند از مهر فسانه

سخن باید که چون از کام شاعِر

بیاید در جهان گردد مسافر

نه زان گونه که در خانه بماند

بجز قایل مرو را کس نخواند

کنون این داستان ویس و رامین

بگفتند آن سخنداناند پیشین

هنر در فارسى گفتن ننودند

کجا در فارسى استاد بودند

بپیوستند ازین سان داستانى

درو لفظ غریب از هر زبانى

به معنى و مثل رنجى نبودند

برو زین هردوان زیور نکردند

اگر داننده اى در وى برد رنج

شود زیبا چو پر گوهر یکى گنج

کجا این داستانى نامدارست

در احوالش عجایب بیشمارست

چو بشنود این سخنها خواجه از من

مرا بر سر نهاد از فخر گرزن

زمن در خواست او کاین داستان را

بیارا همچو نیسان بوستان را

بدان طاقت که من دارم بگویم

وزان الفاظ بى معنى بضویم

کجا آن لفظها منسوخ گشست

ز دوران روزگارش در گذشتست

میان بستم بدین خدمت که فرمود

که فرمانش ز بختم زنگ بزدود

نیابم دولتى هر چند پویم

ازان بهتر که خشنودیش جویم

مگر چون سر ز فرمانش نتابم

ز چرخ همتش معراج یابم

مگر مهتر شوم چون کهترانش

و یا نامى شوم چون چاکرانش

ندیدم چون رصایش کیمیایى

نه چون خشمش دمنده اژدهایى

بجویم تا توانم کیمیایش

بپرهیزم ز جان گز اژدهایش

چو باشد نام من در نام ایشان

بر آید کام من چون کام ایشان

گیا هر چند خود روید به بستان

دهندش آب در سایهء گلستان

بماناد این خداوند جهاندار

به نام نیک هنواره چهان خوار

بقا بادش به کام خویش جاوید

بزرگان چون ستاره او چو خورشید

قرین جان او پاکى و شادى

ندیم طبع او نیکّى و رادى

هزاران بنده چون من باد گویا

به فکرت داد خشنودیش جویا

کنون آغاز خواهم کرد ناچار

که جز پندش نخواند مرد بیدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد

چنان آمد که روزى شاه شاهان

که خواندندش همى موبد منیکان

بدین آن سیمتن سروِ روان را

بت خندان و ماه بانوان را

به تنهایى مرُو را پیش خود خواند

به سان ماه نو بر گاه بنشاند

به رنگ روى آن حور پرى زاد

گل صد برگ یک دسته بدو داد

به ناز و خنده و بازى و خوشّى

بدو گفت اى همه خوبى و گشّى

به گیتى کام راندن با تو نیکوست

تو بایى در برم یا جفت یا دوست

که من دارم ترا با جان برابر

کنم در دست تو شاى سراسر

همیشه پیش تو باشم به فرمان

چو پیش من به فرمانست گیهان

ترا از هر چه دارم بر گزینیم

به چشم دوستى جز تو نبینم

که کام تو زیم با تو همه سال

ببخشایم به تو جان و دل و مال

اگر با روى تو باشم شب و روز

شب من روز باشد روزْ نوروز

چو از شاه این سخن بشنید شهرو

به ناز او را جوابى داد نیکو

بدو گفت اى جهان کامگارى

چرا بر من همى افسوس دارى

نه آنم من که یار و شوى جویم

کجا من نه سزاى یار و شویم

نگویى چون کنم با شوى پیوند

ازان پس کز من آمد چند فرزند

همه گردان و سالاران و شاهان

هنرمندان و دلخواهان و ماهان

ازیشان مهترین آزاده ویرو

که بیش از پیل دارد سهم و نیرو

ندیدى یو مرا روز جوانى

میان کام و ناز و شادمانى

سهى بر رسته همچون سرو آزاد

همى برد از دو زلفم بویهاباد

ز عمر شویش بودم صر بهاران

چو شاخ سرخ بید از جویباران

همى گم کرد از دیدار من راه

به روز پاک خورشید و به شب ماه

بسا رویا که از من رفت آبش

بسا چشما که از من رفت خوابش

اگر بگذشتمى یک روز در کوى

بدى آن کوى تا سالى سمن بوى

جمالم خسروان را بنده کردى

نسیمم مردگان را زنده کردى

کنون عمرم به پاییزان رسیدست

بهار نیکوى از من رمیدست

زمانه زرد گل بر روى من عیخت

همان مشکم به کافور اندر آمیخت

روزیم آب خوبى را جدا کرد

بلورین سرو قدّم را دوتا کرد

هر آن پیرى که بُرنایى نماید

جهانش ننگ و و رسوایى فزاید

چو کارى بینى از من ناسزاوار

به رشتى هم به چشم تو شوم خوار

چو بشنید این سخن موبد منیکان

بدو گفت اى سخنگو ماه تابان

همیشه شادکام و شادمان باد

هر آن مادر که همچون تو پرى زاد

دهان پر نوش بادا مادرت را

که زاد این سرو بالا پیکرت را

زمینى کاو ترا پرورد خوش باد

درو مردم همیشه شاد و گش باد

چو در پیرى بدین سان دلستانى

چگونه بوده اى روز جوانى

گلت چون نیم پزمرده چنینست

سزاوار هزاران آفرینست

به گاه تازگى چون فتنه بودست

دل آزاد مردان چون ربودست

کنون گر تو نباشى جفت ویارم

نیارایى به شادى روزگارم

ز تخم خویش یک دختر به من ده

به کام دل صنوبر با سمن به

کجاچون تخم باشد بى گمان بر

بود دخت تو مثل تو سمن بر

به نیکى و به شادى در فزایم

که باشد آفتاب اندر سرایم

چو یابم آفتاب مهربانى

نخواهم آفتاب آسمانى

به پاسخ گفت شهرو شهریارا

ز دامادیت بهتر چیست ما را

مرا گر بودى اندر پرده دختر

کنون روشن شدى کارم زاختر

به جان تو که من دختر ندارم

و گر دارم چگونه پیش نارم

نزادم تا کنون دختر وزین پس

اگر زایم تویى داماد من بس

صبه شوهر بود شهر را یکى شاه

بزرگ و نامور از کضور ماهص

صشده پیر و بفسرده ورا تن

به نام نیکیش خواندند قارنص

چو با جفت عنین خویش پیوست

چو شاخ خشک گشته سرو اوپستص

چو شهرو خورد پیش شاه سوگند

بدین پیمان دل شه گشت خرسند

سخن گفتند ازین پیمان فراوان

به هم دادند هر دو دست پیمان

گلاب و مشک را در هم سرشتند

وزو بر پرنیان عهدى نبشتند

که شهرو گر یکى دختر بزاید

به گیتى جز شهنشه را نشاید

نگر تا در چه سختى او فتادند

که نازاده عروسى را بدادند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

گفتاراندر زادن ویس از مادر

زمانه بندها داند نهادن

که نتواند خرد آن را گشادن

نگر کاین دام طرفه چون نهادست

که چونان خسروى دروى فتادست

هوا را در دلش چونان بیاراست

که نازاده عروسى را همى خواست

خرد این راز را بر وى بگشاد

که از مادر بلاى وى همى راز

چو این دو نامور پیمان بکردند

درستى را به هم سوگند خوردند

نگر چنین شگفت آمد ازیشان

کجا بستند بر ناموده پیمان

زمانه دستبرد خویش بننود

شگفتى بر شگفتى بر بیفرود

برین پیمان فراوان سال بگذشت

ز دلها یاد این احوال بغذشت

درخت خشک بوده تر شد از سر

گل صد برگ و نسرین آمدش بر

به پیرى بارور شد شهربانو

تو گفتى در صدف افتاد لولو

یکى لولو که چون نُه مه بر آمد

ازو تابنده ماهى دیگر آمد

نه مادر بود گفتى مشروقى بود

کزو خورشید تابان روى بننود

یکى دختر که چون آمد ز مادر

شب دیجور را بزدود چون خور

که ومه را سخنها بود یکسان

که یارب صورتى باشد بدین سان

همه در روى خیره بماندند

به نام او را خجسته ویس خواندند

همان ساعت که از مادر فرو زاد

مرُو را مادرش با دایگان داد

به خوازان برد او را دایگانش

که آنجا بود جاى و خان و مانش

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز

بپرورد آن نیازى را به صد ناز

به مشک و عنبر و کافور و سنبل

به آب بید و مُرد و نرگس و گل

به خزّ و قاقم و سنور و سنجاب

به زیورهاى نغز و درّ خوشاب

به بسترهاى دیبا و حواصل

بفروردش به ناز و کامهء دل

خورشها پاک و جان افزاى و نوشین

چو پوششهاى نغز و خوب و رنگین

چو قامت بر کشید آن سرو آزاد

که بودش تن زسیم و دل ز پولاد

خرد از روى او خیره بماندى

ندانستى که آن بت را چه خواندى

گهى گفتى که این باغ بهارست

که در وى لالهاى آبدارست

بنفشه زلف و نرگس چشمکانست

چو نسرین عارض و لاله رخانست

گهى گفتى که این باغ خزانست

که درسى میوهاى مهرگانست

سیه زلفینش انگور به بارست

ز نخ سیب و دو پستانش دونارست

گهى گفتى که این گنج شهانست

که در وى آرزوهاى جهانست

رخشى دیبا و اندمش حریرست

دو زلفش غالیه گیسو عبیرست

تنش سیمست و لب یاقوت نابست

همان دندان او درّ خوشابست

گهى گفتى که این باغ بهشتست

که یزدانش ز نور خود سرشتست

تنش آبست و شیر و مى رخانش

همیدون انگبینست آن لبانش

روا بود ار خرد زو خیره گشتى

کجا چشم فلک زو تیره گشتى

دو رخسارش بهار دلبرى بود

دو دیدارش هلاک صابرى بود

به چهره آفتاب نیکوان بود

به غمزه اوستاد جادوان بود

چو شاه روم بود آن روى نیکوش

دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش

چو شاه زنگ بودش جعد پیچان

دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان

چو ابر تیره زلف تابدارش

به ابر اندر چو زهره گوشوارش

ده انگشتى چه ده ماسورهء عاج

به سر هر یکى را فندقى تاج

نشانده عقد او را در بر زر

به سان آب بفشرده بر آذر

چو ماه نو برو گسترده پروین

چو طوق افگنده اندر سر و سیمین

جمال حور بودش طبع جادو

سرین گور بودش چشم آهو

لب و زلفینش را دو گونه باران

شکر بار این بدى و مشکبار آن

تو گفتى فتنه را کردند صورت

بدان تا دل کند از خلق غارت

و یا چرخ فلک هر زیب کش بود

بران بالا و آن رخسار بننود

چنین پرورد او را دایگانش

به پروردن همى بسپرد جانش

به دایه بود رامین هم به خوزان

همیدون دایگان بر جانش لرزان

به هم بودند آنجا ویس و رامین

چو در یک باغ آذر گون و نسرین

به هم رُستند آنجا دو نیازى

به هم بودند روز و شب به بازى

که دانست و کرا آمد گمانى

که حکم هر دو چونست آسمانى

چه خواهد کرد با ایشان زمانه

در آن کردار چون دارد بهانه

هنوز ایشان ز مادرشان نزاده

نه تخم هر دو در بوم او فتاده

قصا پإردإخته بود از کار ایشان

نبشته یک به یک کردار ایشان

قصاى آسمان دیگر نگشتى

به زور و چاره زیشان بر نگشتى

چو بر خواند کسى این داستان را

بداند عیبهاى این جهان را

نباید سرزنش کردن بدیشان

که راه حکم یزدان بست نتوان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آغاز داستان ویس و رامین

که بود اندر زمانه شهریارى

به شاهى کامگارى بختیارى

همه شاهان مو را بنده بودند

ز بهر او به گیتى زنده بودند

نوشته یافتم اندر سمرها

ز گفت راویان خبرها

به پایه بت تراز گردنده گردون

به مال افزونتر از کسرى و قارون

گه بخشش چو ابر نوبهارى

گه کوشش چو شیر مرغزارى

به بزم اندر چو خورشید در فشان

به رزم از پیل و از شیران سرافشان

ضشده کیوان ز هفتم چرخ یارس

به کام نیکخواهان کرده کارش

صز هشتم چرخ هرمزد خجسته

وزیرش بود دل در مهر بسته

سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام

که تا ایّام را پیش او کند رام

جهان افروز مهر از چرخ رابع

به هر کارى یدى اورا متابع

شده ناهید رخشانش پرستار

چو روز روشنش کرده شب تار

دبیر او شده تیر جهنده

ازین شد امر و تهى او رونده

به مهرش دل مهر تابان

به کین دشمان او شتابان

شده رایش به تگ بر ماه گردون

شدههمت ز مهر و ماهش افزون

جهان یکسر شده او را مسخر

ز حدّ باختر تا حدخوار

جهان اش نام کرده شاه موبد

که هم موبد بُد و هم بخرد رد

همیشه روزگارش بود نوروز

به هر کارى همیشه بود پیروز

همه ساله به جشن اندر نشستى

چو یکساعت دلش بر غم نخستى

صهمیشه کار او مى بود ساغر

ز شادى فربه از اندوه لاغر

یکى جشن نو آیین کرده بد شاه

که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه

نشسته پیشش اندر سر فرازان

به بخت شاه یکسر شاد و نازان

چه خرّم جشن بود اندر بهاران

به جشن اندر سراسر نامداران

زهر شهرى سپهدارى و شاهى

زهر مرزى پرى رویىّ و ماهى

گزیده هر چه در ایران بزرگان

از آذربایگان وز رىّ و گرگان

همیدون از خراسان و کهستان

ز شیراز و صفاهان و دهستان

چو بهرام و رهام اردبیلى

گشسپ دیلمى شاپور گیلى

چو کشمیریل و چون نامى آذین

چو ویروى دلیر و گرد رامین

چو زرد آن رازدار شاه کضور

مرو را هم وزیر و هم برادر

نشسته در میان مهتان شاه

چنان کاندر میان اختران ماه

به سر بر افسر کضور گشایان

به تن بر زیور مهتر خدایان

ز دیدارش دمنده روشنایى

چو خورشید جهان فرّ خدایى

به پیش اندر نشسته جنگجویان

ز بالا ایستاده ماهرویان

بزرگان مثل شیران شکارى

بثان چون آهوان مرغزارى

نه آهو مى رمید از دیدن شیر

نه شیر تند گشت از دیدنش سیر

قدح پر باده گردان در میان شان

چنان کاندر منازل ماه رخشان

همى بارید گلبتگ از درختان

چو باران درم بر نیکبختان

چو ابرى بسته دود مُشک سوزان

به رنگ و بوى زلف دلفروزان

ز یکسو مطربان نالنده بر مل

دگر سو بلبلان نالنده بر گل

نکوتر کرده مى نوشین لبان را

چو خوشتر کرده بلبل مطربان را

به روى دوست بر دو گونه لاله

بتان را از نکویى وز پیاله

اگر چه بود بزم شاه خرم

دگر بزمان نبود از بزم او کم

کجا در باغ و راغ و جویباران

ز جام مى همى بارید باران

همه کس رفته از خانه به صحرا

برون برده همه ساز تماشا

ز هر باغى و هر راغى و رودى

به گوش آمد دگر گونه سرودى

زمین از بس گل و سبزه چنان بود

که گفتى پر ستاره آسمان بود

ز لاله هر کسى را بر سر افسر

ز باده هر یکى را بر کف اخگر

گروهى در نشاط و اسپ تازى

گروهى در سماع و پاى بازى

گروهى مى خوران در بوستانى

گروهى گل چنان در گلستانى

گروهى بر کنار رود بارى

گروهى در میان لاله زارى

بدانجا رفته هر کس خرمى را

چو دیبا کرده کیمخت زمى را

شهنشه نیز هم رفته بدین کار

به زینهاو زیورهاى شهوار

به پشت ژنده پیلى کوه پیکر

گرفته کوه را در زرّ و گوهر

به گودش زنده پیلان ستوده

به پرخاش و دلیرى آه

ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا

اگر دریا روان گردد به صحرا

به پیش اندر دونده بادپایان

سم پولادشان پولاد سایان

پس پشتش بسى مهد و عمارى

بدو در ماهرویان حصارى

به زیر بار تازى استرانش

غمى گشته ز بار گوهرانش

ز هر کوهى گرانتر بود رختش

ز هر کاهى سبکتر بود تختش

به چندان خواسته مجلس بیارست

نماندش ذرّه اى آنگه که بر خاست

همه بخشیده بود و بر فشانده

بخورد و داد کام خویش رانده

چنین بر خور ز گیتى گر توانى

چنین بخش و چنین کن زندگانى

کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد

همان بهتر که باشى راد و دلشان

بدین سان بود یک هفته شهنشاه

به شادى و به رامش گاه و بیگاه

پتى رویان گیتى هامواره

شده بر بزمگاه او نظاره

چو شهرو ماه دخت از ماه آباد

چو آذربادگانى سرو آزاد

ز گرگان آبنوش ماه پیکر

همیدون از دهستان ناز دلبر

ز رى دینار گیس و هم زرین گیس

ز بوم کوه شیرین و فرنگیس

ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید

خجسته آب ناز و آب ناهید

به گوهر هر دوان دخت دبیران

گلاب و یاسمن دخت وزیران

دو جادو چشم چون گلبوى و مینوى

سرشته از گل و مى هر دو را روى

ز ساوه نامور دخت کنارنگ

کزو بردى بهاران خوشى و رنگ

همیدون ناز و آذرگون و گلگون

به رخ چون برف و بروى ریخته خون

سهى نام و سهى بالا زن شاه

تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه

شکر لب نوش از بوم هماور

سمن رنگ و سمن بوى و سمن بر

ازین هر ماهرویى را هزاران

به گرد اندر نگارین پرستاران

بنان چین و ترک و روم و بربر

بنفشه زلف و گل روى و سمن بر

به بالا هر یکى چون سرو آزار

به جعد زلف همچون مورد و شمشاد

یکایک را ز زرّ ناب و گوهر

کمرها بر میان و تاج بر سر

ز چندان دلبران و دلنوازان

به رنگ و خوى طاو و سان و بازان

به دیده چون گوزن رودبارى

شکارى دیده شان شیر شکارى

نکوتر بود و خوشتر شهربانو

به چشم و لب روان را درد و دارو

به بالا سرو و بار سرو خورشید

به لب یا قوت و در یاقوت ناهید

رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا

دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا

لبان از شکر و دندان ز گوهر

سخن چون فوهر آلوده به شکر

دو زلف عنبرین از تاب و از خم

چو زنجیر و زره افتاده در هم

دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ

تو گفتى هست جادویى به نیرنگ

ز مشک موى او مر غول پنجاه

فرو هشته ز فرقش تا کمرگان

ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج

ز سیم آویخته گسترده بر عاج

کجا بنشست ماه بانوان بود

کجا بگذشت شمشاد روان بود

زمین دیبا شده از رنگ رویش

هوا مشکین شده از بوى مویش

زرنگ روى گل بر خاک ریزان

ز ناب موى عنبر باد بیزان

هم از رویش خجل باد بهارى

هم از مویش خجل عود قمارى

چو گوهر پاک و بى آهو و در خور

و لیک آراسته گوهر به زیور

برو زیباتر آمد زرّ و دیبا

که بى آن هر دوان خود بود زیبا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

دادن شهرو ویس را به ویرو و مراد نیافتن هر دو

چو مادر دید ویس دلستان را

به گونه خوار کرده گلستان را

بدو گفت اى همه خوبى و فرهنگ

جهان را از تو پیرایه ست و اورنگ

ترا خسرو پدر بانوت مادر

ندانم در خورت شویى به کضور

چو در گیتى ترا همسر ندانم

به ناهمسرت دادن چون توانم

در ایران نیست جفتى با تو همسر

مگر ویرو که هستت خود برادر

تو او را جفت باش و دوده بفروز

وزین پیوند فرّخ کن مرا روز

زن ویرو بود شایسته خواهر

عروس من بود بایسته دختر

ازان خوشتر نباشد روزگارم

که ارزانى به ارزانى سپارم

چو بشنید این سخن ویسه ز مادر

شد از بس شرم رویش چون مُعصفر

بجنیدش به دل بر مهربانى

ننود از خامشى همداستانى

نگفت از نیک و بد بر روى مادر

که بود اندر دلش مهر برادر

دلش از مهربانى شادمان شد

فروزان همچو ماه آسمان شد

به رنگى مى شدى هر دم عذارش

به رو افتاده زلف تابدارش

بدانست از دلش مادر همانگاه

که آمد دخترش را خامشى راه

کجا او بود پیر کار دیده

بد و نیک جهان بسیار دیده

به بُرنایى همان حال آه

همان خاموش او را نیز بوده

چو دید از مهر دختر را نکو راى

بخواند اخترشناسان را ز هر جاى

بپرسید از شمار آسمانى

کزو کى سود باشد کى زیانى

از اختر کى بود روز گزیده

بد بهرام و کیوان زو بریده

که بیند دخترش شوى و پسر زن

که بهتر آن ز هر شوى این ز هر زن

همه اختر شناسان زیج بردند

شمار اختران یک یک بکردند

چو گردشهاى گردون را بدیدند

ز آذر ماه روزى بر گزیدند

کجا آنگه و ز گشت روزگاران

در آذر ماه بودى نوبهاران

چو آذر ماه روز دى در آمد

همان از روز شش ساعت بر آمد

به ایوان کیانى رفت شهرو

گرفته دست ویس و دست ویرو

بسى کرد آفرین بر پاک دادار

چو بر دیو دژم نفرین بسیار

سروشان را به نام نیک بستود

نیایشهاى بى اندازه بننود

پس آنگه گفت با هر دو گرامى

شما را باد ناز و شاد کامى

نباید زیور و چیزى دلاراى

برادر را و خواهر را به یک جاى

به نامه مُهر موبد هم نباید

گوا گر کس نباشد نیز شاید

گواتان بس بود دادار داور

سروش و ماه و مهر و چرخ و اختر

پس آنگه دست ایشان را به هم داد

بسى کرد آفرین بر هر دوان یاد

که شال و ماهتان از خرّمى باد

همیشه کارتان از مردمى باد

به نیکى یکدگر را یار باشید

وزین پیوند بر خوردار باشید

بمانید اندرین پیوند جاوید

فروزنده به هم چون ماه و خورشید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آمدن زرد پیش شهرو به رسولى

چو خواهد بود سال بد به گیهان

پدید آیدش خشکى در زمستان

درختى کاو نباشد راست بالا

چو بر روید شود کژّیش پیدا

چو خواهد بود بر شاخ اندکى بار

به نوروزان بود بر گلش دیدار

چو تیر از زه بخواهد تافتن سر

پدید آید در آهنگ کمانور

همیدون کار ماه دل افروز

پدید آورد ناخوبى همان روز

کجا چون آفرین بر خواند شهرو

نهادش دست او در دست ویرو

همى کردند ساز میهمانى

در آن ایوان و کاخ خسروانى

ز دریا دود رنگ ابرى بر آمد

به روز پاک ناگه شب در آمد

نه ابرست آن تو هفتى تند بادست

کجا در کوه حاکستر فتادست

ز راه اندر پدید آمد سوارى

چو کوه ویژه زیرش راهوارى

سیا اسپ و کبودش جامه و زین

سوارش را همیدون جامه چونین

قبا و موزه و رانین و دستار

به رنگ نیل کرده بود هنوار

جلال و مطرف و مهد و عمارى

به گونه چون بنفشهء جویبارى

بدین سان اسپ و ساز و جامهء مرد

چو نیلوفر کبود و نام او زرد

رسول شاه و دستور و برادر

هم او و هم نوندش کوه پیکر

ز رنج راه کرده لعل گون چشم

گره بسته جبینش را بس خشم

چو شیرى در بیابان گور جویان

و یا گرگى سوى نخچیر پویان

به دست اندر گرفته نامهء شاخ

ز بویش عنبرین گشته همه راه

کجا نامه حریرى بُد نبشته

به مشک و عنبر و مى در سرشته

سخنها گفته اندر نامه شیرین

به عنوانش نهاده مُهر زرین

چو زرد آمد سوى درگاه ویرو

به پشت اسپ شد تا پیش شهرو

نمازش برد و پوزش خواست بسیار

که پیشت آمدم بر پشت رهوار

کجا فرمان شاهنشه چنینست

مرا فرمان او همتاى دینست

مرا فرمان چنان آمد ز خسرو

که روز و شب میاساى و همى رو

به راه اندر شتاب تو چنان باد

که گردت را نیابد در جهان باد

چنان باید که رانى باره بشتاب

به پشت باره جویى خوردن و خواب

همى تا باز مرو آیى ازین راه

نیاساى ز رفتن گاه و بیگاه

به راه اندر نه خسبى نه نشینى

ز پشت باره شهرو را ببینى

رسانى نامه چون پاسخ بیابى

عنان باره سوى مرو تابى

پس آنگه گفت با خورشید حوران

سلامت باد بسیار از خُسوران

درودت باد شهرو از شهنشاه

ز داماد نکو بخت و نکوخواه

درودت با بسى پذرفتگارى

به شاخّى و مهّى و کامگارى

پذیرشهاى او کردش همه یاد

پس آنگه نامهء خسرو بدو داد

چو شهرو نامه بگشاد و فرو خواند

چو پى کرده خرى در گل فرو ماند

کجا در نامه بسیارى صشن یافت

همان نو کرده پیمان کهن یافت

سر نامه به نام دادگر بود

خدایى کاو همیشه داد فرمود

دو گیتى را نهاد از راستى کرد

به یک موى اندران کژّى نیاورد

چنان کز راستى گیتى بیاراست

ز مردم نیز داد و راستى خواست

کسى کز راستى جوید فزونى

کند پیروزى او را رهننونى

به گیتى کیمیا جز راستى نیست

که عزّ راستى را کاستى نیست

من از تو راستى خواهم که جویى

همیشه راستى ورزى و گویى

تو خود دانى ما با هم چه گفتیم

به پیمان دست یکدیگر گرفتیم

به مهر و دوستى پیوند کردیم

وزان پس هردوان سوگند خوردیم

کنون سوگند و پیمان را بفرموش

بجا آور وفا در راستى کوش

به من تو ویس را آنگاه دادى

که تا سى سال دیگر دخت زادى

چو من بودم ترا شایسته داماد

به بخت من خدا این دخترت داد

به بخت من بزادى روز پیرى

چو سروى بار او گلنار و خیرى

بدین دختر که زادى سخت شادم

به درویشان فراوان چیز دادم

کجا یزدان امیدم را وفا کرد

بدین پیوند کامم را رواکرد

کنون کان ماه را یزدان به من داد

نخواهم کاو بود در ماه آباد

که آنجا پیر و بر ناشاد خوارند

همه کنغالگى را جان سپارند

جوانان بیشتر زن باره باشند

در آن زن بارگى پر چاره باشد

همیشه زن فریبى پیشه دارند

ز رعنایى همین اندیشه دارند

مباد آن زن که بیند روى ایشان

که گیرد ناستوده خوى ایشان

زنان نازک دلند و سست رایند

بهر خو چون بر آرى شان بر آیند

زنان گفتار مردان راست دارند

به گفت خوش تن ایشان را سپارند

زن ارچه زیرک و هشیار باشد

زبون مرد خوش گفتار باشد

بلاى زن دران باشد که گویى

تو چون مه روشنى چون خور نکویى

ز عشقت من نژند و بى قرارم

ز درد و زارى تو جان سپارم

به زارى روز و شب فریاد خوانم

چو دیوانه به دشت و که دوانم

اگر رحمت نیارى من بمیرم

بدان گیتى ترا دامن بگیرم

ز من مستان به بى مهرى روانم

که چون تو مردمم چون تو جوانم

زن ارچه خسروست ار پادشایى

ز گر خود زاهدست ار پارسایى

بدین گفتار شیرین رام گردد

نیندیشد کزان بد نام گردد

اگر چه ویسه به آهو و پاکست

مرا زین روى دل اندیشناکست

مدار او را به بوم ماه آباد

سوى مروش گُسى کن با دل شاد

مبر انده زبهر زرّ و گوهر

که ما را او همى باید نه زیور

مرا پیرایه و زیور بسى هست

سزاتر زو به گنج من کسى هست؟

من او را روز و شب در ناز دارم

کلید گنجها او را سپارم

دل اندر مهر آن بت روى بندم

هر آنچه او پسندد من پسندم

فرستم زى تو چندان زرّ و گوهر

که گر خواهى کنى شهرى پراز زر

ترا دارم چو جان خویشتان شاد

زمین ماه را بى بیم و آزار

بدارم نیز ویرو را چو فرزند

کنم با وى ز تخم خویش پیوند

جنان نامى کنم آن خاندان را

که نامش یاد باشد جاودان را

چو شهرو خواند مشکین نامهء شاه

چنان شد کش نبود از گیتى آگاه

ز شرم شاه گشت آزردهء خویش

دلش پیچان شده از کردهء خویش

فرو افگنده سر چون شرمساران

همى پیچید چون زنهار خواران

هم از شاه و هم از دادار ترسان

که بشکست این همه سوگند و پیمان

بلى چونین بُوّد زنهار خوارى

گهى بیم آورد گه شرمسارى

چنان چون بود شهرو دلشکسته

لب از گفتار بسته دم گسسته

مرو را دید ویس ماه پیکر

ز شرم و بیم گشته چون مُعصفر

برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت

که هوش و گونه از تن برپریدت

ز هنجار خرد دور او فتادى

چو رفتى دخت نازاده بدادى

خرد کردار چونین کى پسندد

روا باشد که هر کس بر تو خندد

پس آنگه گفت با زرد پیمبر

چه نامى وز که دارى تخم و گوهر

جوابش داد کز کسهاى شاهم

به درگاهش ز پیشان سپاهم

چو با لشکر بچنبد نامور شاه

من او را پیشرو باشم به هر راه

هر آن کارى که باشد نام بُردار

شهنشه مر مرا فرماید آن کار

چو رازى باشدش با من بگوید

ز من تدبیر خواهد راى جوید

به هر کارى بدو دمساز باشم

به هر سرّى بدو همراز باشم

همیشه سرخ روى و خویش کامم

سیه اسپم چنین و زرد نامم

چو بشنود آن نگارین پاسخ زرد

به گرمى و به خنده پاسخش کرد

که زردا زرد باد آن کت فرساد

بدین فرزانگى و دانش و داد

به مرو اندر شما را باشد آیین

چنین ناخوب و رسوا و بنفرین

که زن خواهد از آنجا کش بود شو

ز پاکى شو و زن هر دو بى آهو

نبینى این همه آسوب مهمان

رسیده بانگ خنیاگر به کیوان

به بت رویان شهر و نامداران

سرا آراسته چون نوبهاران

به زیورها و گوهرهاى شهوار

طرایفها و دیباهاى زرکار

مهان نامى از هر شهر و کضور

یلان جنگى از هر مرز و گوهر

بتان ماهرویاز هر شبستان

گلان مشک موى از هر گلستان

به رنگ و روى جامه دلفروزان

ز بوى اسپر غم و از عود سوزان

به فریاد آمده دل زیر هر بر

ستوهى یافته هر مغز در سر

نشط هر کسى با همنشینى

زبان هر کسى با آفرینى

که جاوید این سرا آراسته باد

پر از شادى و ناز و خواسته باد

درُو خرّم ویوکان و خُسوران

عروسان دختران داماد پوران

کنون کاین بزم دامادى بدیدى

سرود و آفرین هر دو شنیدى

عنان بارهء شبرنگ برتاب

شتابان رو به ره چون تیر پرتاب

بدین امّید مسپر دیگر این راه

که باشد دست امّید تو کوتاه

به نامه بیش از این ما را مترسان

که داریم این سخن با باد یکسان

مکن ایدر درنگ و راه بر گیر

که ویرو هم کنون آید ز نخچیر

ز من آزرده گردد وز تو کیندار

برو تا خود نه کین باشد نه آزار

ولیکن بر پیام من به موبد

بگو چون تو نباشد هیچ بخرد

بسى گاهست خیلى روزگارست

که نادانیت بر ما آشکارست

ز پیرى مغزت آهومند گشتست

ز گیتى روزگارت در گذشتست

ترا گر هیچ دانش یار بودى

زبانت را نه این گفتار بودى

نجستى زین جهان جفت جوان را

ولیکن توشه جستى آن جهان را

مرا جفت و برادر هر دو ویروست

همیدون مادرم شایسته شهروست

دلم زین خرّم و زان شاد باشد

ز مرو و موبدم کى یاد باشد

مرا تا هست ویرو در شبستان

نباشد سوى مروم هیچ دستان

چو دارم سرو گوهر بار در بر

چرا جویم چنان خشک و بى بر

کسى را در غریبى دل شکیباست

که اندر خانه کار او نه زیباست

مرا چون دیده شایستست مادر

چو جان پاک بایسته برادر

بسازم با برادر چون مى و شیر

نخواهم در غریبى موبد پیر

جوانى را به پیرى چون کنم باز

ملا گویم ندارم در دل این راز

چو زرد از ویس این گفتار بشنید

عنان بارهء شبگون بپیچید

همى رفت و نبود او هیچ آگاه

که در پیشش همى راهست یا چاه

چنان بى سایه شد چونان بى آزرم

که بر چشمش جهان تارى شد از شرم

همى تا او ز مرو آمد سوى ماه

نیاسودى ز اندیشه دل شاه

همى گفتى که زرد اکنون کجا شد

چنین دیر آمدنش از مه چرا شد

به بوم ماه وى را نیست دشمن

که یارد دشمنانى کرد بامن

نه قارن کرد یارد شوى شهرو

نه آن مهتر پسر کش نام ویرو

چه کار افتاد گویى زرد ما را

که افزون کرد راهش درد ما را

مگر دُژخیم ویسه دُژ پسندست

که ما را اینچنین در غم فگندست

دل سنگین به بوم ماه بنهاد

همى ناید به بوم مرو آباد

جمعه 25 دی 1394  5:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آگاه شدن ویرو از آمدن موبد بهر جنگ

چو از شاه آگهى آمد به ویرو

که هم زو کینه دارد هم ز شهرو

ز هر شهرى و از هر جایگاهى

همى آمد به درگاهش سپاهى

بدان زن خواستن مر چه مهتر

گزینان و مهان چند کضور

ز آذربایگان و رىّ و گیلان

ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان

همه بودند مهمان نزد ویرو

زن و فرزندشان نزدک شهرو

در آن سورو عروسى پنج شش ماه

نشسته شادمان در کضور ماه

چو گشتند آگه از موبد منیکان

که لشکر راند خواهد سوى ایشان

به نامه هر یکى لشکر بخواندند

بسى دیگر ز هر کضور براندند

سپه گرد آمد از هر جاى چندان

که دشت و کوه تنگ آمد برایشان

تو گفتى بود بر دشت نهاوند

ز بس جنگ آوران کوه دماوند

همه آرسته جنگ آورى را

به جان بخریده کین و دوارى را

همه گردان و فرسوده دلیران

به روز زهرهء فیلان و شیران

ز کوه دیلمان چندان پیاده

که گویى کوه سنگند ایستاده

صز دشت تازیان چندان سواران

کجا بودند پیش از قطر بارانص

پس آنگه سالخورده شیر گیران

هنرمندان و رزم آراى پیران

پس و پیش سپه دیدار کرده

به هر جایى یکى سالار کرده

همیدون راست و چپ شاهانیان را

سپرده آه جنگیان را

وزان سو شاه موبد هم بدین سان

سپاه آراست همچون باغ نیسان

سپاهى را پس و پیش و چپ و راست

به گردان و هنرجویان بیاراست

چو آمد با سپاه از مرو بیرون

زمین گفتى روان شد همچو جیهون

زبس آواز کوس و نالهء ناى

همى برخواست گویى گیتى از جاى

همى رفت از زمین آسمان گرد

تو گفتى خاک با مه راز مى کرد

و یا دیوان به گردون بر دویدند

که گفتار سروشان مى شنیدند

به گرد اندر چنان بودند لشکر

که در میغ تنگ تابنده اختر

همى آمد یکى سیل از خراسان

که مه بر آسمان زو بسد ترسان

نه سیل آب و باران هوا بود

که سیل شیر تند و اژدها بود

چنان آمد همى لشکر به انبوه

که کُه را دشت کرد و دشت را کوه

همى مآمد چنین تا کضور ماه

هم آشفته سپه هم کینه ور شاه

دو لشکر یکدگر را شد برابر

چو دریاى دمان از باد صرصر

میان آن یکى پر تیغ برّان

کنار این یکى پر شیر غران

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

خبردار شدن موبد از خواستن ویرو ویس را و رفتن به جنگ

چو داد آن آگاهى مر شاه را زرد

رخان از خشم شد مر شاه را زرد

رخى کز سرخیش گفتى نبیدست

بدان سان که گفتى شنبلیدست

زبس خوى کز سر و رویش همى تاخت

تنش گفتى ز تاب خشم بگداخت

زبس کینه همى لرزید چون بید

چو در آب رونده عکس خورشید

بپرسید از برادر کاین تو دیدى

به چشم خویش یا جایى شنیدى

مرا آن گوى کش تو دیده باشى

نه آن کز دیگرى بشنیده باشى

خبر هر گز نه مانند عیانست

یقین دل نه همتاى گمانست

بیفگن مرمرا ز دل گمانى

مرا آن گو که تو دیدى عیانى

برادر گفت شاها من نه آنم

که چیزى با تو گویم کش ندانم

به چشم خویش دیدم هر چه گفتم

شنیده نیز بسیارى نهفتم

ازین پیشم چو مادر بود شهرو

مرا همچون برادر بود ویرو

کنون هر گز نخواهن شان که بینم

که از بهر تو با ایشان به کینم

تن من جان شیرین را نخواهد

اگر در جان من مهرت بکاهد

اگر خواهى خورم صد باره سوگند

به یزدان و به جان تو خداوند

که مهمانى به چشم خویش دیدم

ولیکن زان نه خوردم نه چشیدم

کجا آن سورو آن آراسته بزم

گرانتر بود در چشمم من از رزم

همیدون آن سراى خسروى گاه

به چشم من چو زندان بود و چون چاه

ز بانگ مطربان گشتم بى آرام

نواشان بود در گوشم چو دشنام

من آن گفتم که دیدم پس تو به دان

که تو فرمان دهى من بنده فرمان

چو بشنید این سخن موبد دگر بار

فزون از غم دلش را بار بر بار

گهى چون مار سرخسته بپیچید

گهى چون خم پرشیره بجوشید

بزرگانى که پیش شاه بودند

همه داندان به داندان بر بسودند

که شهرو این چرا یارست کردن

زن شاه را به دیگر کس سپردن

چه زهره بود و ویرو را که مى خواست

زنى را کاو زن شاهنشه ماست

همى گفتند از این پس کام بدخواه

برادر شاه ما از کضور ماه

کنون در خانهء ویروى و قران

ز چشم بد بر آید کام دشمن

چنان گردد جهان بر چشم شهرو

که دشمن تر کسى باشدى ویرو

نه تنها ویس بى ویرو بماند

و یا آن شهر بى شهرو بماند

کجا بسیار جفت و سهر نامى

شود بى جفت و بى شاه گرامى

دمان ابرى که سیل مرگ آرد

به بود ماه تا ماهى ببارد

مندى زد قصا بر هر چه آنجاست

که چیز آن فلان اکنون فلان راست

بر آن کضور بلا پرواز دارد

کجا لشکر که وى را باز دارد

بسا خونا که مى جوشد در اندام

بسا جانا که مى لرزد بى آرام

چو شاهنشه زمانى بود پیچان

دل اندر آتش اندیشه سوزان

دبیرش را همانگه پیش خود خواند

سخنهاى چو زهر از دل بر افشاند

فرستادش به هر راهى سوارى

به هر شهرى که بودش شهریارى

ز شهرو با همه شاهان گله کرد

که بى دین چون شد و زنهار چون خورد

یکایک را به نامه آگهى داد

که خواهم شد به بود ماه آباد

از یشان خواند بهرى را به یارى

ز بهرى خواست مرد کارزارى

ز طبرستان و گرگان و کهستان

ز خوارزم و خراسان و دهستان

ز بوم سند و هند و تبت و چین

ز سغد و حدّ توران تا به ماچین

چنان شد در گهش ز انبوه لشکر

که دشت مرو شد چون دشت محشر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:32 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها