قصیده2 رضیالدین آرتیمانی
چون نام لب تو بر زبان رانم
آشفته طـــــــرهٔ پریشانم
درماندهٔ خندههای، پنهانم
هر صبحدمان چو گل، پریشانم
در بتکدهها نه بت نه زنارم
در معبدها، نه دین، نه ایمانم
در خود پنهان چو گنج ویرانم
تا کی سوزم، نه مرغ بریانم
جرمم همه آنکه، شخص ادراکم
عیبم همه آنکه، عین عرفانم
اشکم شده سرخ، ابر خونبارم
هر خیره سری نه در خور جنگم
هر مرده دلی نه مرد میدانم
در لاف و گزاف، رو به پیرم
دور از تو ببین که جسم بیجانم
بر یاد تو چون ز دل کشم آهی
در تیره شبان چو ماه تابانم
هر چند که بیزبان سخن سازم
هر چند که بی زبان سخن دانم
در حلقه عشق، بیریام یابند
کام دو جهٰان نگنجدم در سر
او در ظلمات و من به نور اندر
بگذارم جان که تن شود فربه
هر چند که با جهٰانیان رامم
ایشان، نه ز من، نه من ز ایشانم
من جسم نیم رضی، که بیجانم
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
پنج شنبه 24 دی 1394 2:35 PM
تشکرات از این پست