واقعا فکر نمی کردم مردم اینقدر عوض شوند.
با قبلنشان فرق کرده اند.
روی دینشان خیلی حساسند.
نمی دانم چطور یک شبه اینقدر فرق کرده اند
دیروز یادم هست که مردان و زنان بی بند وبار در کوچه ها و خیابان ها می چرخیدند.
اما امروز تا الان از این صحنه ها ندیده ام.
دیروز چقدر پدرم با همسایه بالایی دعوا کرد.
یقین داشتم حداقل تا یک هفته با هم حرف نمی زنند.
اما...امروز چیز دیگری دیدم...
خواهر کوچکترم هم که نگو.
خیلی بهش گفته بودم ولی هیچ وقت نشده بود که برایم یک لیوان آب بیاورد.
تلویزیون از همه برایم جالبتر بود.
امروز حتی یک آهنگ کوچک هم پخش نکرده.
تازه اخبار هم نیم ساعت پیش خبر می داد که در یکی از شهر های بزرگ همه شیعه شدند.
به قول بچه ها تعجب انگیز بود.
اما نمی دانید چقدر مادرم خوشحال شد.
از چی؟
راستش را بخواهید من میرزا هستم یعنی مادرم سیده است.
باز هم بگویم.
دارد آماده می شود با پدرم بروند مدینه.
یادم رفت بگویم:
آقا ظهور کرده اند.
توجه: خط آخر را انتخاب کنید.