قهر
قهر
نگه دگر به سوي من چه مي كني،
چو در بر رقيب من نشسته اي.
به حيرتم كه بعد از آن فريبها
تو هم پي فريب من نشسته اي.
به چشم خويش ديدم آنشب اي خدا،
كه جام خود به جام ديگري زدي.
چو فال حافظ آن ميانه باز شد،
تو فال خود به نام ديگري زدي.
برو برو به سوي او، مرا چه غم
تو آفتابي، او زمين، من آسمان.
بر او بتاب زانكه من نشسته ام،
به ناز روي شانه ستارگان.
بر او بتاب زانكه گريه مي كند،
در اين ميانه قلب من به حال او.
كمال عشق باشد اين گذشتها
دل تو مال من، تن تو مال او.
تو كه مرا به پرده ها كشيده اي
چگونه ره نبرده اي به راز من؟
گذشتم از تن تو زانكه در جهان،
تني نبود مقصد نياز من.
اگر به سويت اينچنين دويده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو،
به ظلمت شبان بي فروغ من،
خيال عشق خوشتر از خيال تو
كنون كه در كنار او نشسته اي،
تو و شراب و دولت وصال او.
گذشته رفت و آن فسانه كهنه شد
تن تو ماند و عشق بي زوال او!