چند نفر از شیعیان بحرین با هم قرار گذاشتند هریک به نوبت، دیگران را میهمان کنند. بر این قرار عمل کردند تا نوبت به مردی تنگدست رسید و چون برای میهمانی دوستان خود وسیله ای در اختیار نداشت بسیار اندوهگین شد و از شهر خارج شد و رو به صحرا آورد تا شاید کمی از اندوهش برطرف شود.
در این بین شخصی نزد او آمد و گفت:«در شهر به فلان تاجر بگو م ح م د بن الحسن می گوید آن دوازده اشرفی را که برای ما نذر کرده بودی بده، پول را از او بگیر و صرف میهمانی خود کن.»
آن مرد نزد تاجر رفت و پیغام را رساند ، تاجر گفت:«م ح م د بن الحسن این حرف را به تو گفت؟» جواب داد:«آری.» پرسید:«او را شناختی؟» پاسخ داد:«نه.»
گفت:«او صاحب الزمان بود من این مبلغ را برای آن جناب نذر کرده بودم.»
آنگاه مرد بحرینی را بسیار احترام کرد و وجه را پرداخت و خواهش کرد که چون آن بزرگوار نذر مرا پذیرفته نصف این اشرفی ها را به من بده و معادل آن از پول های دیگر می دهم تا به عنوان تبرک داشته باشم.
بحرینی به این وسیله از عهده ی میهمانی دوستان خود برآمد.
منبع:هزار و یک حکایت اخلاقی ص 359
مولف:محمدحسین محمدی