0

اولین جنگ مستقیم من!

 
lenditara1
lenditara1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1391 
تعداد پست ها : 9088
محل سکونت : همین دورو ورا

اولین جنگ مستقیم من!
چهارشنبه 16 مهر 1393  1:02 PM

اولین جنگ مستقیم من!

مرور کتاب شانه‌های زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت نهم)

 


حدود (صد متر جلوتر) خاکریزی بود که بریدگی داشت. این بریدگی نقطه اتصال دژ دوم با آشیانه تانک‌ها بود.

 

 

اولین جنگ مستقیم من!

 

موش‌های آهنی

گوشه دژ روی زاویه 90 درجه برجکی برای دیده بانی احداث کرده بودند. صبح که شد تانک‌های دشمن در دشت شروع به پیشروی کردند. از دور مثل موش‌های آهنی بودند. گردان کمیل می‌بایست وارد عمل می‌شد. جنگ سخت و نابرابری شروع شد. هلی‌کوپترها هم وارد عمل شدند. تا به حال در جنگ مستقیم شرکت نداشتم. بی هدف با تفنگ به طرف هلی‌کوپتری نشانه می‌رفتم. فکر می‌کردم در فاصله پایینی قرار دارد و با تفنگ می‌شود آن را زد.

بچه‌ها با آر. پی. جی جلو می‌رفتند، تانک‌ها را می‌زدند، عده‌ای بر می‌گشتند و عده‌ای همان جا با گلوله تانک‌ها شهید می‌شدند. آتش دشمن هر لحظه شدیدتر می‌شد. برجک دیده بانی هدف تیر مستقیم قرار گرفت و منهدم شد. تانک‌ها تا فاصله 50 متری آمده بودند. در این اوضاع و احوال شلوغ بود که «مدنی» فرمانده گروهانی که –گروهان هجرت – در بستان با هم آشنا شده بودیم، زخمی شد. خون با فشار از دستش بیرون می‌زد. با چوب و چفیه، خون شریان ساعد دست او را بند آوردم. درد زیادی می‌کشید.

همه در حال جنگ بودند و اگر او را با همان زخم آنجا می‌گذاشتم، از بین می‌رفت. ناچار او را به عقب منتقل کردم. راهی را که شب قبل آمده بودم، اینک در روز با خستگی و حمل مجروح بر می‌گشتیم. به کنار قایق‌ها رسیدم. مدنی را با قایقی به سمت پست امداد بردیم که لابه لای نی زارها بود. داخل قایق مجروح دیگری بیهوش افتاده بود. مجبور شدم به او تنفس مصنوعی بدهم. وقتی مدنی را به پست امداد سپردم، با همان قایق برگشتم. خط اول را رد کردم، دیدم نیروها به عقب بر می‌گردند. پرسیدم: چرا بر می‌گردید؟ جواب دادند: چیزی نیست. اما همان طور که جلوتر می‌رفتم متوجه زخمی‌ها می‌شدم که گوشه به گوشه افتاده بودند. آنجا بود که شنیدم «قلی اکبری» شهید شده است. با یکی از بچه‌های امداد مسعود حسینی که مشغول بستن زخم‌ها بود، مشغول کار شدم. حدود 40 نفر را پانسمان کردیم و یکی یکی بردیم عقب و دوباره برگشتیم. دیدن مجروحین و التهاب جنگ، اجازه ورود خستگی به تن را نمی‌داد.

دیدم نیروها به عقب بر می‌گردند. پرسیدم: چرا بر می‌گردید؟ جواب دادند: چیزی نیست. اما همان طور که جلوتر می‌رفتم متوجه زخمی‌ها می‌شدم که گوشه به گوشه افتاده بودند

ماندن کار درستی نبود

وقتی هواپیماها آمدند و پی در پی شروع به بمباران کردند، دیگر ماندن کار درستی نبود، بچه‌ها به عقب برگشتند و پشت دژ اول حدود ده متری آب سنگر گرفتند.

جلوتر تعداد کمی از بچه‌ها مانده بودند و مقاومت می‌کردند، پس از مدتی آن‌ها عقب آمدند، وضع هر لحظه بحرانی تــر می‌شد و هواپیــماها پی در پی بمباران می‌کردند. چند تن از دوستانم شهـید شــده بودند مــثل «سعید رشیدی» که پزشک‌یار گردانمان بود و «مالمیر» مسئول دسته گروهان هجرت یک گروهان از گردان حمزه در جلو محاصره شده بود و بسیاری از دوستان دیگرم در آن گروهان بودند. سطح دژ کوتاه بود، طوری که تیر مستقیم تیربار هم می‌توانست بچه‌ها را هدف قرار دهد، سنگین‌ترین اسلحه ما خمپاره و آر. پی. جی بود.

اولین جنگ مستقیم من!

 

بچه‌ها با تمام توان می‌جنگیدند، تعداد تانک‌ها زیاد بود و هواپیماها هم پشت سر هم بمباران می‌کردند. سر و کله بچه‌های ادوات ذوالفقار و گردان کمیل پیدا شد، یک «مالیوتکا» آوردند. یکی از بچه‌ها که «ریش قرمز» صدایش می‌کردند با مهارت تمام با («مالیوتکا» کار می‌کرد. توانست حدود 35 تانک را بزند، با همه این‌ها تانک‌ها آنقدر زیاد بودند که هر چه بچه‌ها می‌زدند به جایش چند تانک دیگر سبز می‌شد، تانک‌ها خیلی نزدیک شده بودند، به طوری که بچه‌ها هر کدام یک نارنجک گرفته و منتظر شدند تا تانک‌ها در تیر رس نارنجک‌ها قرار گیرد. صدای بلندگوی رادیو عراق به گوش می‌رسید که بچه‌ها را به تسلیم می‌خواند، محاصره شده بودیم)

عباس کریمی فرمانده لشکر گفت: نه! تسلیم نه!

 

اولین جنگ مستقیم من!

 

دست نوازشگر خدا

این جواب همه بچه‌ها بود، زخمی‌ها ناله و درد را می‌جویدند و تعدادی شهید روی زمین افتاده بودند. آن‌ها که مانده بودند، به مقاومت می‌اندیشیدند این میدان، شاهد آخرین جنگاورانی بود که از اسارت می‌گریختند و تن به تانک می‌سپردند تا روزی روزگاری مادربزرگی برای نوه‌هایش اسطوره از حماسه‌ها بسازد بچه‌ها نارنجک به دست منتظر بودند تا تانک‌ها به تیر رس برسند، مشت‌ها و نارنجک‌ها یکی شده و نگاه جنگجویان به افق بود، تعداد تانک‌ها به نظرشان نمی‌آمد و انتظار مرگبار بر جهان حاکم بود. می‌رفتند تا با مرگ هم آغوشی کنند، آسمان بی تاب شد و چیزی در آن بالاها ترکید. ابر آمد و باران، تا زمین پر خاک را گل کند و تانک‌ها را به بند کشد. روز هم دیگر داشت بساط خود را جمع می‌کرد و شب، جهان را می‌خورد. در آن سو غول‌های آهنی، دیگر مشغول نبرد با گِل و باران بودند. اما این سو، مردان، زیر نوازش باران نماز می‌خواندند و دست نوازشگر خدا بر سر مردان بزرگ و دست ابلیس بر سر مردان کوچک.

شب، گردان میثم به راحتی عقب آمد، گردان عمار هم آمد و فرمانده گردان عمار زخمی شده بود، اما هنوز فعالیت می‌کرد. نیمه‌های شب گردان میثم از سمت چپ و گردان عمار از سمت راست به دشمن حمله کردند و پس از زدن ضربه، مجدداً به عقب آمدند. زخمی‌ها را پانسمان می‌کردیم، حدود صد نفر را زخم بندی کردم و رفتم تا کمی استراحت کنم. صبح دوباره کار رسیدگی به مجروحین آغاز شد، اسکله زیر تیر مستقیم گرینوف بود و قایق‌ها با تدارکات می‌آمدند، و زخمی‌ها کمتر به عقب می‌رفتند، چون تعدادشان در آن محدوده محاصره شده خیلی زیاد شده بود. به یاد دارم که نماز صبح را در حال پانسمان یکی از زخمی‌ها خواندم و تا صبح کنار مجروحین شب را سر کرده بودم.

 در آن سو غول‌های آهنی، دیگر مشغول نبرد با گِل و باران بودند. اما این سو، مردان، زیر نوازش باران نماز می‌خواندند و دست نوازشگر خدا بر سر مردان بزرگ و دست ابلیس بر سر مردان کوچک

فردا نزدیکی‌های ظهر بود که از روی اسکله صدای مهیب انفجار با گرد عجیبی بر خاست. خمپاره، درست وسط انبوه مهماتی خورده بود که بچه‌های گردان عمار صبح آنجا چیده بودند، یکی از بچه‌ها تکه تکه شد. دوباره آتش عراقی‌ها شدید شد. زخمی‌ها را که می‌آوردند، لبه اسکله می‌گذاشتند و ما مجبور بودیم همان جا آن‌ها را پانسمان کنیم، اینجا زیر تیر رس دشمن بود. بعضی از بچه‌های امدادگر اعتراض می‌کردند که چرا آنجا باید برویم؛ آن‌ها مجروح هستند ما هم می‌رویم آنجا مجروح می‌شویم، پس فایده‌ای ندارد.

تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها