دو گزارش از یک بسته خبری
چهارشنبه 16 مهر 1393 12:54 PM
جانبازی که 2 بار شهید شد!
محمد سرشار در وبلاگ تأملات خاطرهای از جانباز شهید محمود رفیعی آورده است: فهمیدم که دکتر محمود رفیعی چند روز پیش، بالاخره در اثر جراحات دوران دفاع مقدس به شهادت رسید؛ اولین بار شهید رفیعی را در منزل یک بنده خدایی دیدم.
خاطرات بسیار شیرین و جذابی از جنگ و زندگی پرفراز و نشیبش داشت؛ معجزات فراوانی در زندگی وی رخ داده بود که بعضی را برای ما تعریف کرد.
وی در دوران جنگ قریب به 18 بار مورد اصابت تیر مستقیم قرار میگیرد و این غیر از ترکشهای بیشماری است که بر بدنش نشسته بود؛ اما تقدیر الهی بر این بود که زنده بماند و روزهای بعد از جنگ را درک کند.
یک بار در یکی از عملیاتها، بعد از آنکه چندین تیر به بدنش میخورد و بیجان در کنار همرزمان مجروح و شهیدش افتاده بود، روح از بدنش خارج میشود و به چشم خودش میبیند که ارواح شهدا چگونه از بدن مطهرشان خارج میشوند و به سوی آسمان بالا میروند.
او نیز میرود که به همراه دیگر شهدا به آسمان عروج کند، اما دوستان شهیدش او را باز میدارند و میگویند هنوز نوبت تو نشده؛ آنها میروند و او میماند؛ در لوح محفوظ الهی، نوبتش دو روز پیش بود، نه سی سال قبل؛ خداوند رحمتش کند!
دکتر محمود رفیعی عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی تهران، یکی از یادگاران 8 سال دفاع مقدس بود که پس از سالها تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت، 23 مهر دعوت حق را لبیک گفت و به همرزمانش پیوست.
او نیز میرود که به همراه دیگر شهدا به آسمان عروج کند، اما دوستان شهیدش او را باز میدارند و میگویند هنوز نوبت تو نشده؛ آنها میروند و او میماند؛ در لوح محفوظ الهی، نوبتش دو روز پیش بود، نه سی سال قبل؛ خداوند رحمتش کند!
حبیبالله ایمانپور عضو تیپ عمار لشگر 27 محمد رسولالله (ص) در بیان خاطرهای اظهار کرد: یک روز صنف کله پاچه فروشیهای تهران تصمیم گرفتند بیایند لشگر و به نیروها کله پاچه بدهند. این کله پاچهفروشها در سال 61، 62 قبل از عملیات والفجر 1 آمدند و در پادگان دوکوهه با یک خاور یخچال دار کله پاچه، دیگ کله پاچه بار گذاشتند.
آن روز صبح نوار آهنگران را هم گذاشته بودند و ما در پادگان دو کوهه در میدان صبحگاه میدویدیم. از طرف ما چند نفر، علیاصغر صفرپور رفت کله پاچه را بگیرد تا ما بخوریم.
بعد از چند لحظه امیر دیگر همرزم ما با لکنت زبان آمد و گفت: تویوتا به اصغر زد و له شد. داستان از این قرار بود که یکی از بچههای گردان با ماشین روی ماسهها ترمز میکند و اصغر میخورد به ماشین و میافتد روی زمین و کله پاچهها میریزد روی زمین.
یکی از کلهها میرود زیر چرخ و امیر چون لکنت زبان داشت جوری به ما گفت که یکی از کلهها رفت زیر چرخ و اصغر را هم بردن و ما حسابی ترسیدیم و فکر کردیم اصغر رفت زیر ماشین. وقتی آمدیم دیدیم کلهپاچهها ریخته و اصغر مجروح شده بود و این برای ما خیلی جالب و به یاد ماندنی بود چون که سابقه نداشت یک خاور کله پاچه برای رزمندهها بیاورند.