سه راهی شهادت زیر گرا!
چهارشنبه 16 مهر 1393 12:54 PM
حتی یکی از خبرنگارهای زخمی را نتوانستیم درون این آمبولانس جا دهیم. اسمش «محمد حسین قدمی» بود. منطقه را دود پوشانده بود و ثانیه به ثانیه از نقطهای دود و خاک به هوا بلند میشد.
همین طور داشتم دور شدن آمبولانس را میدیدم که ناگهان هلیکوپتری پیدا شد و سرش را به طرف آمبولانس کج کرد، موشکی شلیک کرد. قلبم ریخت و پاهایم سست شد. موشک درست به آمبولانس خورد و آن را به هوا فرستاد، مبهوت و گیج مانده بودم. بچهها آب برداشتند و سریع به طرف آمبولانس شعلهور دویدند؛ وقتی آنجا رسیدیم، بوی گوشت کباب شده میآمد. عسکری که به ماشین آویزان شده بود، به یک طرف پرتاب شده و یک پایش به پوست آویزان بود. هنوز نفس میکشید. بقیه تکه پاره شده بودند، در آمبولانس باز نمیشد. مجبور شدیم یکی از بچههایی که زنده مانده بود از پنجره بیرون بیاوریم. صدایش در نمیآمد، فقط ذکر میگفت، وقتی او را داخل آمبولانس میگذاشتیم یک پا نداشت. حالا هر دو پای او از ناحیه ران قطع شده بود. عجب دلی داشت!
احتمال داشت هلیکوپتر دوباره برگردد. به پست امداد برگشتیم، دوپایش را با باند بستم و به عقب فرستادم. قبل از اینکه زخمی را به عقب بفرستیم، ناگهان دیدم تعدادی از بچههای لشکر 25 کربلا عقب نشینی کرده و وارد سنگر پست امداد شدند، چهرههایشان ترسیده بود. میخواستند به عقب برگردند، اما آنها با دیدن این زخمی و اینکه دو پا ندارد و با اراده ذکر میگوید حالشان منقلب شد و با چهرههایی بر افروخته به خط برگشتند.
پس از فرستادن چند مجروح به عقب، آمدم دم در پست امداد که یک باره خمپارهای در 5 6 متری، وسط چند نفر منفجر شد. موج انفجارش مرا به عقب پرتاب کرد، وقتی بر خاستم دیدم تمام آن جمع 4 5 نفره شهید شدهاند، درحالیکه من فقط ترکشی پوست انگشتم را برده بود. به آسمان نگاه کردم و دیدم خدا ناظر همه چیز است و قسمت هر کس را خودش تعیین کرده!
وقتی بر خاستم دیدم تمام آن جمع 4 5 نفره شهید شدهاند، درحالیکه من فقط ترکشی پوست انگشتم را برده بود
فردای آن روز آتش آنقدر شدید بود که گویی باران میبارد؛ باران گلوله و آتش و ترکش!
36 ساعت بعد، قرار شد پست ما عوض شود و من به عقب برگردم. به حاجی مجتبی عسکری گفتم که پیاده میآیم شاید از گیوه چی خبری به دست آورم. گیوه چی از هم رزمانم بود که بعد از دادن خبر شهادت یزدان شریف با یک آمبولانس به عقب رفته و هرگز به مقصد نرسیده بود، بچهها هم اثری از او به دست نیاورده بودن.
روز ملاقات او با خدا
پی. ام. پی حامل بچههای پست امداد به راه افتاد و من دعا کردم که سالم برسند. نزدیک خاکریز خمپارهای به کنار پی. ام. پی اصابت کرد، اما به خواست خدا چیزی نشد و به حرکت ادامه داد، من هم شروع به پیاده روی کردم. خمپاره میآمد و در چند متری منفجر میشد. از سه راهی که رد شدم چشم به آمبولانس سوخته و متلاشی شدهای افتاد. اطراف آن به جستجو پرداختم، اما جز چند جنازه له شده و اسکلت چیز دیگری نبود. پلاکها از استخوان گردن آویزان شده بود. از سه راه شهادت هم رد شدم چند آمبولانس سوخته دیگر هم دیدم، اما گیوه چی را پیدا نکرد. راننده آمبولانس سرش روی فرمان افتاده بود و اسکلت شده بود. با نا امیدی از همه گذشتم و گیوه چی را نیافتم. مهدی گیوه چی روز قبل دائماً قرآن میخواند البته این کار همیشگی او بود. حتی اگر وضو نداشت پتوی سنگر را کنار میزد و با خاک جبهه تیمُم میکرد. دعای سمات را خیلی دوست داشت، عصرهای هر جمعه چه عشقی با این دعا نمیکرد. دیروز به من گفت: «دوستانم همه رفتهاند. دیگر دوستی ندارم که بخواهم در این دنیا باشم، آرزوی شهادت میکنم. تو را به خدا دعا کن من شهید بشوم. دیگر طاقت ندارم که خبر شهادت بچهها را بشنوم.»
گیوه چی را دیدم ... خدای من ... تکه پاره شده، سوخته، غریب و مظلوم، آرمیده در دشت شلمچه، چشمان مضطرب شهید انقلاب امامش را مینگرد. امروز، روز ملاقات او با خدا بود.
به عقب برگشتم و پس از حمام پیش مسئول تعاون رفتم. کارت و پلاک گیوه چی را با پلاک جنازهای که فکر میکردم شاید گیوه چی باشد، مقایسه کردم، اما با هم تفاوت داشتند. بسیاری از بچهها آنجا گریه میکردند، زیرا دوستان زیادی از آنها شهید شده بودند، شب را با اشک به سر بردیم.
سه راهی گرا گرفته شد
فردا ظهر حاج مجتبی با بی سیم تماس گرفت و نیروی امداد گر برای سه راهی خواست. آنجا بدجوری زیر آتش بود و مجروح هان آن طرف سه راهی روی زمین مانده بودند. سریعاً دو گروه تشکیل دادیم که گروه اول به سمت سه راهی رفت. یک ربع بعد دسته ما حرکت کرد. حدود یک کیلومتری سه راهی، از ماشین پیاده شدیم. امکان جلو رفتن ماشین نبود. دشمن گرا منطقه را داشت و مرتب مسیرهای ماشین رو را میکوبید. در سه راهی شهادت آتش زبانه میکشید. هلیکوپترها مرتب میآمدند و میزدند. نزدیک سه راهی اکثر بچهها کوپ کرده بودند. قدمی هم بر نمیداشتند. هوا ترکشی بود. از بچههای گروه اول خبری نبود. به بچههای گروه خود گفتم که من جلو میروم شما پشت سر من بیاید و بعد سینه خیز به جلو حرکت کردم. پنج متر جلوتر از سه راه، خاکریز با زمین یکی شده بود و آمبولانسی آنجا بود که هدف گلوله توپ قرار گرفته و تمام بچههای آن شهید شده بودند. فقط یک نفر مانده بود که پایش قطع شده و کمک میخواست. داشتم میپیچیدم به سمت دیگر خاک ریز تا به کمک او بروم که دیدم بچههایی گروه اول زیر تانکی خوابیدهاند. یک از بچهها زخمی شده بود. گلوله آر. پی. جی عمل نکرده درست خورده بود وسط پایش. به آنها گفتم همان جا بمانند تا بروم کمک بیاورم. رفتم به طرف ماشین سوخته که ناگهان گلوله توپی در چند متری، زمین را شخم زد و موج انفجارش مرا به سینه خاک ریز کوبید. تا به خودم بجنبم یکی دیگر آمد و من یک باره سوزش شدیدی را حس کردم دست بردم روی محل سوزش که دیدم دستم پر از خون شد ترکش خورده بود بالای پایم نگاهم افتاد به یکی از بچهها که دستش به تکه گوشتی بند بود. رفته بود کمک مجروحی که پایش قطع شده و ترکش زنجیر گسیختهای دست خودش را هم قطع کرده بود.
دشمن گرا منطقه را داشت و مرتب مسیرهای ماشین رو را میکوبید. در سه راهی شهادت آتش زبانه میکشید
در همین موقع هلیکوپتری آمد، همه روی زمین خوابیدند. درست بالای دژ قرار داشت و به راحتی سه راهی را میزد. تا خواستم خودم را داخل چالهای پرتاب کنم، ترکش دیگری در کمرم فرو رفت پشتم گرم شده بود. تا آمدم بلند شوم چند خمپاره اطرافم ترکیدند. دیگر چیزی نفهمیدیم. جراحتم چندان نبود میتوانستم راه بروم بیشتر از زخمم، موج انفجارها آزارم میداد.