در اروند باقی ماند
سه شنبه 15 مهر 1393 3:49 PM
محمد رعیتی، از رزمندگان 8 سال حماسه در بیان خاطراتی از 8 سال دفاع مقدس گفت: یکی از غواصها حساسیت بچهها را به خود جلب کرده بود؛ تمامی کارهای خود را در خفا انجام میداد، همه به او شک کرده بودند و سعی میکردند از کارهایش سردر بیاورند، جزو غواصهایی بود که باید به عنوان نخستین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن میشد.
وی ادامه داد: قاطی بچهها نمیشد، هر بار که میخواست لباسش را عوض کند میرفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد، با کسی صحبت نمیکرد و دوست داشت تنهایی غذا بخورد، پیش از عملیات بچهها کلی زحمت کشیده بودند تا عملیات مخفی بماند اما کارهای او خطر لو رفتن عملیات را تداعی میکرد، امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگیری میشد.
رعیتی با بیان اینکه برخی از رزمندگان خواستار بازجویی از وی برای جلوگیری لو رفتن عملیات بودند، اظهار کرد: اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل پوشانده بودیم، با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطهای دور و خلوت میرفت.
وی افزود: بسیار باهوش بود. کارهایی را انجام میداد که خیلیها از انجام آن عاجز بودند. یک شب موقع دعای توسل، صدای نالههای آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد، او از خود بیخود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد، میگفت: ای خدا! من که مثل اینها نیستم، اینها معصومند، اما تو خودت مرا بهتر میشناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
این رزمنده لشگر 25 کربلا با اشاره به اینکه با به هر طریق ممکن سعی کردم ساکتش کنم، افزود: کمی که آرام شد گفت، «شما مرا نمیشناسید، من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود، من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...» .
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد، آهی کشید و گفت، «بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازهای از من باقی نماند، من از شهدا خجالت میکشم...»
وی ادامه داد: در حالی که سعی میکردم آرامش کنم به او گفتم برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی، تو بنده خدایی و او توبه همه را میپذیرد، نگاهش را به زمین دوخت، گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند، پاسخ داد، «بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، اما من نمیتوانم چنین آرزویی کنم.»
رعیتی با بیان اینکه دیگر نمیدانستیم چه بگوییم و همه تعجب کرده بودیم، تصریح کرد: او تعجب ما را که دید، گوشه پیراهنش را بالا زد، از آنچه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود، مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت، «من تا همین چند ماه پیش همهاش دنبال همین چیزها بودم، من از خدا فاصله داشتم، حالا از کارهای خود شرمندهام، من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهاش نگرانم که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سۆال ببرند، بگویند اینها که از ما بدتر بودند...» .
وی اظهار کرد: سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد، آهی کشید و گفت، «بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازهای از من باقی نماند، من از شهدا خجالت میکشم...» . آن شب گذشت؛ حرفهای او دل ما را آتش زده بود، حالا ما به حال او غبطه میخوردیم، دل باصفایی داشت، یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین میشود، خدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دلسوخته بود، گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد، او برای همیشه مهمان اروند ماند.