0

بخشی زیبا از کتابی که خوانده‌ام

 
RezaKoochooloo
RezaKoochooloo
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : مهر 1393 
تعداد پست ها : 12

پاسخ به:بخشی زیبا از کتابی که خوانده‌ام
دوشنبه 21 مهر 1393  12:50 PM

در نوزده-بیست قدمیِ سکویی که محکومان روی آن بودند و تماشاگران و سربازان پای آن ایستاده بودند، سه تیرِ چوبی در خاک فرو کرده بودند، زیرا شمار محکومان زیاد بود. سه نفر اول را به پای ستون‌ها بردند و روپوش مرگ را که کفن گشاد بلند سفیدی بود تنشان کردند و کلاه سفیدشان را روی چشمانشان پایین کشیدند تا تفنگ را نبینند. بعد در برابر هر یک از تیرهای چوبی یک جوخه سرباز صف کشیدند. آشنای من هشتمین نفر بود، یعنی می‌بایست جزو گروه سوم به پای ستون‌ها برود. کشیش با صلیبش به نزد یک‌یک آن‌ها می‌رفت. آن وقت معلوم شد که بیش از پنج دقیقه‌ی دیگر به مرگش نمانده است. می‌گفت که این پنج دقیقه در نظرش فرصتی بی‌نهایت دراز می‌آمد، ثروتی بی‌کران بود. به‌نظرش می‌آمد که باید ظرف این پنج دقیقه چنان به‌ژرفی زندگی کند که فرصت فکر کردن به لحظه‌ی آخر را نداشته باشد، به‌طوری که حتی کارهایی را که ظرف این پنج دقیقه می‌بایست بکند مشخص کرده بود. وقتی را که برای وداع با دوستان هم‌بندش لازم بود حساب کرده و برای آن حدود دو دقیقه گذاشته بود. دو دقیقه‌ی دیگر را به این اختصاص داده بود که برای بار آخر به خود فکر کند و وقت باقی را برای آن که اطراف خود را سیر تماشا کند. خوب به‌یاد داشت که این سه کار را خواسته بود بکند و وقت لازم را درست به همین صورت حساب کرده بود. آن روز بیست و هفت سال داشت و جوانی تندرست و نیرومند بود. به‌یاد می‌آورد که ضمن وداع با دوستانش از یکیشان سؤال بی‌جایی کرده و حتی با علاقه‌ی بسیار منتظر جوابش مانده بود و چون وداعش با دوستانش تمام شد نوبت به دو دقیقه‌ای رسید که برای «فکر کردن درباره‌ی وجود خود» منظور کرده بود. از پیش می‌دانست که چه فکر خواهد کرد. همه‌اش می‌خواست هر چه سریع‌تر و روشن‌تر برای خود مجسم کند که چطور می‌شود که در این لحظه هست و زنده است و سه دقیقه‌ی بعد شخص و یا چیز دیگری خواهد شد. اما آخر چه‌کسی و کجا خواهد بود؟ و می‌خواست ظرف این دو دقیقه به این راز پی ببرد. در آن نزدیکی کلیسایی بود و گنبد مطلّلای آن در آفتاب برق می‌زد. به‌خاطر داشت که به این گنبد و به نوری که بر آن منعکس می‌شد زل زده بود و نمی‌توانست از پرتوی آن چشم بردارد. به‌نظرش می‌رسید که این اشعه ماهیت آینده‌ی اوست و او سه دقیقه‌ی دیگر معلوم نبود چه‌جور با آن‌ها درخواهدآمیخت. این جهل او و انزجار از این ابهام وحشت‌آور بود. ولی می‌گفت هیچ‌چیز در این هنگام برای او تاب‌رباتر از این فکر مدام نبود که «چه می‌شد اگر نمی‌مُردم؟ چه می‌شد اگر زندگی به من بازداده می‌شد؟ آن‌وقت آن زندگی برایم بی‌نهایت می‌بود و این بی‌نهایت مال من می‌بود! از هر دقیقه‌ی آن یک قرن می‌ساختم و یک لحظه‌ی آن را هدر نمی‌دادم. حساب هر دقیقه‌ی آن را نگه می‌داشتم تا یکیشان را تلف نکنم.» می‌گفت این فکر عاقبت به چنان خشمی مبّدل شد که می‌خواست هر چه زودتر تیربارانش کنند.

 

 

فیودور داستایوسکی، ابله، برگردان از سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ پنجم، بهار ۱۳۸۷، صص ۹۸–۱۰۰.


نقل قول nazarianali

میتونیم از پاراگراف جالب کتاب عکس بگیریم

 

با سلام خدمت شما،

 

بله، چرا که نه.

 

با سپاس از حُسن توجه‌ی شما.

تشکرات از این پست
omiddeymi1368 ravabet_rasekhoon
دسترسی سریع به انجمن ها